نوامبر ۲۰۰۱، پس از چهار ماه ترسناک پر از تهدید، ضرب و شتم، تهمت، اتهامات و انزوای مطلق، (نشستهای طعمه) بالاخره پایگاههای مختلف شروع به جمعآوری وسایل کردند و یکییکی به سمت پایگاههای مرزی خود بازگشتند. این دوره سختترین آزمونی بود که از سر گذرانده بودیم، اما از آن جان سالم به در بردیم. البته […]
نوامبر ۲۰۰۱، پس از چهار ماه ترسناک پر از تهدید، ضرب و شتم، تهمت، اتهامات و انزوای مطلق، (نشستهای طعمه) بالاخره پایگاههای مختلف شروع به جمعآوری وسایل کردند و یکییکی به سمت پایگاههای مرزی خود بازگشتند. این دوره سختترین آزمونی بود که از سر گذرانده بودیم، اما از آن جان سالم به در بردیم. البته برخی از افراد در این مدت از مجاهدین اخراج شدند، افرادی که طی جلسات گروهی توسط همگروهیهایشان لو رفته بودند. “گناه” آنها حرف زدن درباره زندگی خارج از سازمان، گفتوگو درباره زنان یا حتی داشتن روابط پنهانی با جنس مخالف بود. سرنوشتشان سالها زندان در داخل تشکیلات و در عراق، و نهایتاً اخراج به ایران بود.
من ابتدا به پایگاه قدیمیام در شهر کوت برگشتم تا باقیمانده وسایلم را بردارم. پشت خوابگاههای تازهساختهشده، توپهای ضدهوایی و چندین پناهگاه کوچک برای نیروهای مستقر قرار داشت. در حال بیرون آمدن از خوابگاه بودم که سعید را دیدم؛ یکی از بچه مجاهدها از آلمان که با هم در گروه پشتیبانی عملیات کشته شدن شهرام بودیم. زیر آفتاب داغ و بیرمق، پشت یکی از توپها نشسته بود و رنگش پریده بود. سلام کردیم و گفتم دارم به پایگاه جدیدی منتقل میشوم. گفت:
“خوش به حالت! من که دارم اینجا زیر این آفتاب سوزانیم میپوسم!”
واقعاً دلم براش سوخت. کوت واقعاً جهنم بود، و امیدوار بودم پایگاه جدید جای بهتری باشد. سوار تویوتا لندکروزر شدیم و از دروازه قرارگاه چهار برای آخرین بار گذشتم. نگاهی انداختم به دو شیر ایستادهای که درست پشت در ورودی قرار داشتند. طنز تلخ ماجرا این بود که هنرمندی که این دو شیر را ساخته بود، خودش از مجاهدین جدا شده بود. این سفر تازهای بود؛ منی که به عنوان نوجوانی بی تجربه وارد پایگاه چهار شده بودم و هنوز از جنگ و سلاح هیجانزده میشدم، حالا بعد از دو سال عملیات، موشکباران، کشته شدن شهرام، شکنجههای روانی و جسمی و پناه گرفتن در دوش با واکمن سونی، دیگر آن “امیر” سابق نبودم. اما حالا چه چیزی انتظارم را میکشید؟ آیا دوباره باید سختی بکشم؟ یا این آخرین پایگاهی بود که قبل از عملیات نهایی در ایران قرار بود در آن باشم؟
با این افکار به پایگاه جدید رسیدم. پایگاهی بدون دیوار و نرده، پنهان در میان تپهها و دشتها. نگهبان پیر دروازه آهنی بزرگ را باز کرد و وارد دنیایی سوررئال شدم. جادهای مستقیم ما را از دروازه به سمت پایینی میبرد و از آن بالا میتوانستیم تمام ساختمانها و امکانات را ببینیم: زمین فوتبال، سالنهای صبحگاهی، پرچم ایران و سازمان مجاهدین کنار هم، ساختمانهایی پراکنده میان تپهها. برخی از آنها کاملاً میان تپهها گم شده بودند؛ طوری که گویی طبیعت تصمیم گرفته بود هر چیزی کجا باید باشد.
در مسیر پایین به سمت خوابگاه، از کنار باغچهای زیبا با گلهای رز و چراغهای کوچک عبور کردیم. آنجا تورج را دیدم – یکی از بچههای مجاهد که از کودکی میشناختم – در حال کندن علفهای هرز. از سوئد به آلمان رفته بود و حالا دوباره اینجا بود. خوابگاه ما روی تپهای با دیوارهای سفید بتنی قرار داشت و داخلش ساختمان چند طبقهای بود که بخشی از آن به زیر زمین میرفت. برخلاف خوابگاههای کسالتبار در اشرف یا کوت، اینجا انگار یک اقامتگاه تابستانی بود.
نکته جالب اینکه بیشتر افراد ساکن در این بخش، بچههای مجاهد بودند. گویا دوباره تصمیم گرفته بودند این گروه را جدا از دیگران نگه دارند. بعدها شنیدیم که در جریان جلسات طعمه گزارشهایی از آزار جنسی این بچهها توسط مردان بزرگتر آمده بود و به همین دلیل، آنها را دوباره در بخشهایی جداگانه سازماندهی کرده بودند. این برای ما مثل هدیهای بود: پایگاهی با طبیعتی شگفتانگیز، فرماندهای دلسوز به نام مهدی فتحی، و دوستانی که حس تعلق و نوجوانی را برایمان زنده میکردند.
مهدی فتحی، فرماندهی یگان ما، مردی کوتاهقامت با موهای تیره، چشمانی بزرگ و تیره و لبخندی همیشگی بر لب بود. یونیفرمش همیشه اتو کشیده و پوتینهایش براق و تمیز بود. صبحها هنگام صف در کنار باغچهی گل رز، با یک فنجان قهوهی داغ در دست، برنامهی روزانه را برایمان میخواند. مهدی مردی آرام و اهل قهوهی غلیظ بود؛ بعدها فهمیدیم که سالها در ایتالیا زندگی کرده و آنجا با مجاهدین آشنا شده است. از کوهنوردیهای خطرناک در کوههای شمال ایتالیا برایمان میگفت؛ جایی که مجبور بودند زنجیرهایی که در مسیر نصب شده بود را بگیرند تا از شدت باد از کوه سقوط نکنند. درک خوبی از نوجوانانی مثل ما داشت که از غرب آمده بودیم و دیدگاههایش هم بیشتر لیبرال و باز بود.
در گروه من تورج، من، و حنیف امامی بودیم. نخستین پروژهای که به ما سپرده شد، ترمیم چالههای آسفالت جادههای پایگاه بود. صبح زود پس از صبحانه، در هوای خنک و دلانگیز آبانماه، با بخاری که از دهانمان بیرون میزد راهی شدیم. چالهها را با کلنگ و بیل گود میکردیم، سپس مخلوطی از سیمان و شن درست میکردیم و آنها را پر میکردیم – انگار داشتیم پوسیدگی دندانها را پر میکردیم، البته نه در دهان، که در جاده.
ظهرها به سالن غذاخوری میرفتیم و ناهار میخوردیم. من معمولاً استراحت بعد از ناهار را حذف میکردم، فنرم را برمیداشتم و به بالای تپهها میرفتم تا تمرین کنم. گاهی در بین ستها روی شکم دراز میکشیدم، صورتم را روی زمین میگذاشتم، نفس عمیق میکشیدم و حس میکردم که “روح تپهها” با سلولهای بدنم یکی میشود. این پروژهی تعمیر جادهها چند ماه طول کشید، و در این مدت به خاطر کارهای فیزیکی سنگین، به فرم بدنی بینظیری رسیدم؛ شانههای پهن، شکمی صاف، و اندامی V شکل.
یک روز که مشغول تعمیر جاده اصلی منتهی به دروازه پایگاه بودیم، یک تویوتا لندکروزر سفید ایستاد. از آن فرمانده پایگاه، رقیه، با یونیفرم سبز نظامی مخصوص زنان پیاده شد. فرماندهی دسته ما، اسد، که مردی قویهیکل بود، فوراً بیل را رها کرد، در حالت خبردار ایستاد و به او سلام نظامی داد. رقیه جلو آمد، کار ما را بازدید کرد و گفت:
“هیچوقت از من تشکر نکردید که چنین افتخاری به شما دادم تا جادههای یکی از پایگاههای مجاهدین را تعمیر کنید.” اسد که مضطرب شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت: “خواهر رقیه، ممنون بابت این افتخار!” در دل گفتم: “اه، چه آدم خودشیفته و متکبری!”
از آن روز تصمیم گرفتم او را کاملاً نادیده بگیرم. گاهی سرزده به سالن غذاخوری میآمد و همه دورش جمع میشدند و قربانصدقهاش میرفتند. ولی من بیسر و صدا به خوابگاه میرفتم تا استراحتم را بکنم. این کارم توجهش را جلب کرد و کسی را فرستاد تا دنبال من بگردد.
بعدازظهرها معمولاً صف میکشیدیم و میرفتیم برای دویدن دور پایگاه، یا ورزشهایی مثل فوتبال، بسکتبال یا والیبال. برای کسانی مثل من که علاقهای به ورزشهای تیمی نداشتند، گزینههایی مثل دویدن دور پایگاه، رفتن به سالن تمرین، کار با وزنههای آزاد، طناب زدن یا حتی پینگ پنگ وجود داشت. پایگاه نسبتاً خالی بود. بعد از نشست طعمه در باقرزاده، بخشی از پایگاه تخلیه شده بود تا بازسازی شود و آمادهی پذیرش واحدهای جدیدی که قرار بود بعداً منتقل شوند. در آن مقطع، فقط دو یگان بچههای مجاهد و چند یگان پشتیبانی و لجستیکی در پایگاه بودند، و به همین دلیل بسیاری از ساختمانها خالی بود و ما تقریباً آزادانه در آنجا میچرخیدیم.
شبها جلسات داخلی در واحد داشتیم. گاهی هم به مقر فرماندهی دعوت میشدیم، جایی که رقیه، فرمانده پایگاه، جلسهای برای ما برگزار میکرد. مقر فرماندهی درست در نزدیکی خوابگاههای ما بود و ساختمانی اداری بزرگ با محوطهای آسفالت شده و یک باغچه منظم داشت. سالنهای جلسه در چند متری زیر زمین قرار داشتند و با لایهای از بتن مسلح تقویتشده پوشیده شده بودند. وقتی وارد ساختمان میشدی، باید از پلههایی پایین میرفتی تا به راهرویی شیک با سقف گچی کنده کاری شده و چراغهایی زیبا میرسیدی. در سالن اصلی، رقیه در یک سر میز دراز مینشست و ما دورتادور او مینشستیم.
سقف سالن آنقدر زیبا بود که گاهی نگاه من به آن خیره میماند و در ذهنم خیالپردازی میکردم که چه مقامهای بلندپایهای پیش از ما در این سالن بودهاند. بعدها شنیدیم که در زمان جنگ ایران و عراق، صدام حسین شخصاً از این ساختمان استفاده میکرد. ساختار زیرزمینی تقویتشده و قرار گرفتن پایگاه در یک فرورفتگی طبیعی که از بیرون دیده نمیشد، این مکان را به یک پایگاه مخفی ایدهآل تبدیل کرده بود.
واقعیت این بود که نمیدانستم آینده چگونه رقم میخورد یا عملیات نهایی برای سرنگونی رژیم ایران چه زمانی و چگونه انجام میشود. تنها چیزی که در ذهنم بود، این بود که از این دوره آرامش، مثل هدیهای گرانبها، لذت ببرم. نمیتوانستم تصور کنم که هیچ پایگاه مرزی دیگری چنین شرایطی داشته باشد. همهچیز به نظر دستبهدست هم داده بود تا این فضا را خلق کند: طبیعتی باشکوه، فرماندهای دلسوز و جمعی از بچه مجاهدها که خیلی بهم نزدیک بودند. اما در اعماق وجودم میدانستم که این دوره خوشایند پایدار نخواهد بود. در مجاهدین قانونی نانوشته وجود داشت: “وقتی احساس راحتی کردی، وقتش رسیده که جابهجا شوی. راحتی برای زندگی عادی است، نه برای مجاهد.”
در این دوره من شروع به گذراندن دورهی آموزش توپچی و رانندگی با خودروی زرهی “کاسکاول” کردم – یک خودروی زرهی چرخدار ساخت برزیل با توپ ۹۰ میلیمتری. این خودرو نسبت به تانکهای سنگین روسی، بسیار سبکتر و راحتتر بود؛ فرمان هیدرولیک داشت و دندهاش اتومات بود، برخلاف تانکهای روسی که باید با اهرمهای سنگین هدایت میشدند و واقعاً نیاز به زور بازو داشت.
شبها میرفتیم برای تمرین رانندگی و من با لذت در جادههای آسفالتی که پیچدرپیچ از میان تپههای کمپ علوی عبور میکردند، گاز میدادم. برای اولین بار لازم نبود خودم را گول بزنم که جای دیگری هستم تا فشار روانی را تحمل کنم. دیگر لازم نبود نیمهشبها برای احساس نوجوان بودن، یواشکی وارد تانک شوم. اینجا، میتوانستم با آرامش، نوجوانیام را تجربه کنم.
بعد از دوره رانندگی، در دوره مکانیک خودروی کاسکاول شرکت کردم. صبح زود بیدار میشدیم و مسیر طولانی جادهی اصلی را تا محل پارک خودروهای زرهی پیاده طی میکردیم. آنجا یک موتور کاسکاول نصب شده بود و ما بخشبهبخش قطعات مختلف را بررسی میکردیم، نحوهی تنظیم موتور، عیبیابی و تعویض قطعات را یاد میگرفتیم.
بعضی دورهها در آشپزخانه کار میکردیم. آشپزخانه در یکی از بالاترین نقاط کمپ قرار داشت و از آن بالا، میشد تقریباً تمام پایگاه را با تپههای بزرگ و کوچک اطراف دید. گاهی که کارمان تمام میشد، من از بالای تپه پایین میدویدم، در میان پیچوخم تپهها میدویدم تا به خوابگاهمان برسم. بیرون آشپزخانه، گربهی بسیار چاقی بود که از اضافهگوشت و چربیهای دور ریختنی تغذیه میکرد – انگار آشپز مخصوص خودش را داشت!
یک روز صبح، در هنگام صف، مهدی اعلام کرد که میخواهند پروژههایی راه بیندازند که واحد ما برای ارتش مفید واقع شود. قرار شد وارد دنیای دیجیتال شویم و دفترچههای راهنمای الکترونیکی برای تجهیزات نظامی مختلف تولید کنیم. من و یکی از بچههای نوجوان مأمور شدیم یک راهنمای الکترونیکی برای یک رادیوی روسی مدل R-123 بسازیم؛ دستگاهی بزرگ و سنگین با دکمهها و پیچهای فراوان. کار سخت و خستهکنندهای بود، بهخصوص که دفترچهی راهنما پر از صفحات مربوط به عیبیابی بود.
برای این کار، یک دوربین دیجیتال دریافت کردیم که از دیسک نرم ۳٫۵ مگابایتی استفاده میکرد – از اولین دوربینهای دیجیتال موجود آن زمان. قرار بود از بخشهای مختلف دستگاه عکس و فیلم بگیریم و آنها را در پاورپوینت قرار دهیم.
روزی که همکارم به مطب دندانپزشکی رفته بود، من تنها در یک پادگان بودم، بههمراه دوربین دیجیتال و کامپیوتر. بهجای ادامهی پروژه، تصمیم گرفتم از خودم یک کلیپ بامزه بسازم! بهسرعت به اتاق “چمدانها” رفتم، یک سیدی آهنگ دزدیدهشده از یکی از بچهها را برداشتم – آهنگ معروف Eye of the Tiger از فیلم راکی – و با استرس، آن را گذاشتم و شروع کردم به اجرای نمایشی خندهدار: در یونیفرم سبزم، مقابل دوربین ژست میگرفتم، با سبیل نازک نوجوانانهام بازی میکردم، لبخوانی میکردم و با آهنگ حرکات نمایشی انجام میدادم. پس از حدود یک دقیقه، حافظهی دیسکت پر شد. دیسکت را سریع خارج کردم و قایمش کردم.
آن شب، قبل از جلسهی شبانه با مهدی، چند نفر از دوستان نزدیکم را در اتاق جلسه جمع کردم و کلیپ را برایشان پخش کردم. صدای خندهشان کل اتاق را پر کرد. همه گفتند خیلی باحال و شجاع بودم که چنین کاری کرده بودم – کاری که در مجاهدین کاملاً ممنوع بود. اما ناگهان، مهدی وارد اتاق شد. من بهسرعت دیسکت را بیرون کشیدم. ولی او گفت: “نه نه، بذار همونو ببینم!” در دل گفتم: “تمومه… بدجوری گیر افتادم.” دیسک را گذاشتم و فیلم را پخش کردم. کمکم جمعیت داخل اتاق بیشتر شد. همه، از بچههای مجاهد گرفته تا فرماندهها، آمدند پشت سر مهدی ایستادند و فیلم را تماشا کردند. وقتی تمام شد، مهدی گفت: “بشینید تا جلسه را شروع کنیم. اما هیچکس حق نداره در مورد این فیلم چیزی بگه.”
جلسه شبانه معمولاً مخصوص انتقاد بود؛ باید از رفتار دیگران یا نحوهی کارشان انتقاد میکردیم. اینکه مهدی، پس از دیدن چنین فیلمی که عملاً سرپیچی از قوانین محسوب میشد، اجازه نداد کسی چیزی بگوید، واقعاً عجیب و تحسینبرانگیز بود. اعتماد سازمان را زیر پا گذاشته بودم، ابزار رسمی را برای کار شخصی استفاده کرده بودم، فرهنگ غربی را تبلیغ کرده بودم، و حتی سعی کرده بودم دیگران را هم به سمت خودم بکشانم.
اما مهدی با یک جمله همهچیز را تمام کرد. از آن روز، احترام و علاقهام به او چندبرابر شد. دیسکت را نگه داشتم، برایش یک قاب درست کردم و بهعنوان یادگاری از دوران حضورمان در بنیاد علوی حفظش کردم.
امیر وفا یغمایی




































