او به محض اینکه فهمید من در کجا زندگی میکنم خودش را به آب و آتش زد و آمد پشت درب های اشرف در عراق جنگ زده، تا به زعم خودش مرا که پسرش بودم ملاقات کند! او آمد و با صدای رسایی گفت : من پسرم را میخواهم ببینم و چیز بیشتری از شما […]
او به محض اینکه فهمید من در کجا زندگی میکنم خودش را به آب و آتش زد و آمد پشت درب های اشرف در عراق جنگ زده، تا به زعم خودش مرا که پسرش بودم ملاقات کند!
او آمد و با صدای رسایی گفت : من پسرم را میخواهم ببینم و چیز بیشتری از شما (مسئولین مجاهدین) نمی خواهم ! اما هم مجاهدین از دیدار من با پدرم ممانعت بعمل آوردند و هم طوری مرا شستشوی مغزی داده بودند که در یک جنگ اعصاب تسلیم خواسته مسئولین مجاهدین شدم یعنی که به دیدار پدرم نروم، چرا؟ چونکه او با کاروان وزارت اطلاعات آمده است!
امروز در ششمین سالگرد فوت پدرم سوگوارم، وقتی یادم می آید که فریب حرفهای رجوی را خوردم و به دیدار پدرم که برای دیدن من آمده بود و در پشت درب های اشرف منتظر دیدنم بود، ولی من نرفتم! واقعا از خودم بدم می آید.
واقعا چرا من ناگهان به آن شکل در آمدم و برای دیدار پدر نرفتم؟ مگر من از پدرم جز مهر و محبت چیز دیگری دیده بودم، هر چه بود پدرم بود، پاره تنم بود، همه وجودم بود، کوه استواری بود که وقتی صحبت از پدر می شد به او افتخار میکردم، مگر او تمام خطرهای عراق جنگ زده را به جان نخریده و برای دیدار من نیامده بود؟ ولی به ناگه و در یک لحظه یک تصمیم اشتباهی گرفتم که مرا همیشه آزار می دهد.
اما من روزی توانستم طلسم دهشتناک رجوی را بشکنم و از چنبره ای که او برایم ساخته بود خارج شوم و به نزد همان پدر در سال 97 برگردم که شرمنده اش شدم. واقعا نمیدانستم چگونه باید به صورتش، به چشمانش، به چین و چروک پیشانی اش، به موهای سفید و به پیکر خمیده او نگاه کنم؟! تمام وجودم، از فرق سر گرفته تا نوک انگشتان پاهایم غرق در شرمندِگی بود. به هنگام دیدار پدرم او مانند همیشه بزرگواری کرد و اصلا به رویم نیاورد، مطلقا احساس نکردم که مرا سرزنش میکند، کلمه ای از او نشنیدم که بگوید دیر آمدی، چرا همان موقع نیامدی که من برای دیدنت از هفت خان رستم عبور کرده بودم. او اگر میخواست هر چه که دوست داشت می توانست بگوید، حتی مرا زیر مشت و لگد بگیرد، فحش و ناسزا بگوید، سرزنشم کند و اصلا به خانه راه ندهد، منکر داشتن فرزندی به نام من باشد، ولی او نازک تر از گُل به من چیزی نگفت و الحق که به معنای دقیق کلمه “بزرگواری” کرد و حق پدری را ادا نمود.
و اکنون بعد از شش سال به یاد او این مطلب را نوشتم تا بگویم : روحت شاد و یادت گرامی باد !
بخشعلی علیزاده

