خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت پنجاه و دوم

امیر یغمایی در قسمت قبل خاطراتش از ماجرای یک فرار باور نکردنی می گوید که سازمان در شوک فرو برده بود. اکتبر ۲۰۰۲، من در پارکینگ خودروهای زرهی در پایگاه علوی مشغول به کار بودم. خورشید بی‌رحمانه بر صورتم می‌تابید و احساس می‌کردم که دیگر زنده نیستم؛ همچون مرده‌ای متحرک. هیچ امیدی در وجودم نمانده […]

امیر یغمایی در قسمت قبل خاطراتش از ماجرای یک فرار باور نکردنی می گوید که سازمان در شوک فرو برده بود.

اکتبر ۲۰۰۲، من در پارکینگ خودروهای زرهی در پایگاه علوی مشغول به کار بودم. خورشید بی‌رحمانه بر صورتم می‌تابید و احساس می‌کردم که دیگر زنده نیستم؛ همچون مرده‌ای متحرک. هیچ امیدی در وجودم نمانده بود. مثل برده‌ای در زنجیر، زندگی‌ام در تکرار روزمره‌ی بیدار شدن، کار کردن، غذا خوردن، جلسات اجباری و خوابیدن خلاصه شده بود. هیچ‌چیز از خودم نبود. روحم مرده بود.
دقایق برایم مثل ساعت‌ها می‌گذشت. وقتی برای آوردن یک آچار می‌رفتم، عمداً با کندی حرکت می‌کردم؛ تنها راهی که داشتم تا اندکی از کنترل سازمان خارج شوم و در دنیای ذهنم پناه بگیرم، حتی برای چند لحظه کوتاه.

در یکی از همین روزهای تاریک، محمد تهرانچی، فرمانده دسته من، ناگهان با ماشین به پارکینگ آمد. اهمیتی ندادم. اما آمد و گفت باید سریع آماده شوم، چون مأموریتی در بغداد در پیش است. با شنیدن نام بغداد، یاد سفر قبلی‌ام با فرمانده قبلی‌ام، صمد، افتادم؛ آن‌وقت‌ها هم به فرار فکر می‌کردم، به پریدن در رود دجله…

ماموریت در بغداد، ملاقات با محمد رجوی

گفتند مأموریت ما همراهی با تعدادی از فرزندان اعضای سازمان است، از جمله محمد (مصطفی) رجوی، پسر رهبر. به بغداد، به محله “جلال‌زاده” رفتیم؛ جایی که در سال ۱۹۹۸ اولین بار به مجاهدین پیوستم. بار اول وسعت آن محله را درک نکرده بودم، اما حالا عظمتش را می‌دیدم. ساختمانی چند طبقه را برای اقامت ما آماده کرده بودند. اتاق‌ها به‌ظاهر خوابگاه بودند، ولی در اصل آپارتمان‌هایی بودند که دیوارهایشان برداشته شده بود.

در حمام، وان‌هایی باقی مانده از دوران استفاده خانوادگی وجود داشت که در مجاهدین هیچ‌گاه کاربرد نداشتند. اما من تصمیم گرفتم برخلاف مقررات، یک‌بار هم که شده از این وان استفاده کنم. با احتیاط و در سکوت، آب گرم را باز کردم…اما هر بار کسی از پشت در میزد چون مشکوک شده بودن که من از وان استفاده می‌کنم.

بعد از ناهار به سالن غذاخوری رفتیم. آنجا گفتند که قرار است جلسه سالانه شورای ملی مقاومت در همین محل برگزار شود و ما برای کمک به تدارک آن به بغداد آمده‌ایم. در این لحظه، برای اولین‌بار در مدت‌ها، جرقه‌ای از امید در دلم شعله‌ور شد. شاید بعد از چهار سال بالاخره پدرم، که عضو شورای ملی مقاومت در پاریس بود، به بغداد بیاید! شاید بتوانم از او بخواهم که مرا نجات دهد.
اما بلافاصله، صدای رهبر در ذهنم پیچید: “هیچ‌کس اجازه عبور از خط قرمز را ندارد، حتی اگر پدرش هم بیاید.” اگر پدرم نتواند کاری بکند چه؟ اگر قدرتی برای متقاعد کردن سازمان نداشته باشد؟ امید همان‌قدر سریع که آمده بود، فرو نشست.

آن شب، محمد رجوی مرا در راهرو خوابگاه صدا زد: “امیر، یه لحظه بیا!” رفتیم گوشه‌ای. گفت: “تو واقعاً چقدر به مجاهدین اعتقاد داری؟ حاضری عملیات انتحاری کنی؟” گفتم: “نه، هرگز!” گفت: “فهمیدم که حالت خوب نیست و می‌خواهم کمکت کنم. الان یه فرصت داری. پدرت داره میاد. ازش بخواه تو رو ببره.” گفتم: “اما محمد، تو که می‌دونی جلسات طعمه و خط قرمز…” جواب داد: “مزخرفه! اونا هیچ‌وقت جرأت نمی‌کنن با پدرت درگیر شن. اگه اون بخواد، مجبورن تو رو آزاد کنن.” این حرفش بار دیگر جرقه امیدی در من زد. او که خودش پسر رهبر بود، داشت چنین چیزی را می‌گفت.

شب بعد، ما را برای شام به رستورانی در “برج صدام” بردند. تجربه‌ای که هرگز تصورش را نمی‌کردم—این‌که یک روز دوباره بیرون از مقر غذا بخورم، آن هم نه در جایی معمولی، بلکه در رستورانی چرخان با چشم‌اندازی خیره‌کننده از شب‌های بغداد.

در پایین برج، به‌جای گل و درختچه، تکه‌های پیچ‌خورده و زنگ‌زده‌ ترکش موشک‌های آمریکایی کاشته شده بود. یادگاری‌هایی از حمله‌ی هوایی به بغداد، از همان جنگی که نیمی از این برج را به خاک نشانده بود. اینجا گل نمی‌رویید؛ فقط قطعات جنگ بود که از دل زمین سر برآورده بودند. صحنه‌ای بود سورئال، چیزی میان موزه‌ی جنگ و نمایش‌نامه‌ای سیاسی. یک باغچه‌ از فلز و درد، آغشته به پیامی آشکار: “ما هنوز ایستاده‌ایم.” تبلیغی ضدآمریکایی، با چاشنی غرور ملی و زخم‌های تازه.

لحظه‌ای کوتاه احساس کردم انسان عادیم؛ با پیراهن، شلوار، و آزادیِ موقتی که در هوای خوش بغداد جریان داشت. با پیشخدمتی از نجف گفتگو کردم و برای لحظاتی، همه چیز رؤیایی شد. اما فردای آن، وارد سالن شدیم تا میوه و وسایل پذیرایی را بچینیم. به دنبال نام پدرم روی صندلی‌ها می‌گشتم. هیچ نشانی از او نبود. هیچ‌کدام از اعضای خارجی شورا اسمشان روی صندلی ها نبود، فقط اعضای خود سازمان که عضو شورا بودند نامشان دیده می‌شد. فهمیدم که بار دیگر همه چیز نمایشی بوده، امیدم دروغی بیش نبوده.

تماس تلفنی با پدر زیر نگاه‌های قضاوت‌گر

آن شب جلسه شروع شد؛ و باز هم کنفرانس ویدیویی با پاریس! حتی اجازه ورود به سالن را نداشتیم. فقط دو عضو، شهرام و بهرام عالیبندی، اجازه یافتند با والدین‌شان تلفنی صحبت کنند. شک کردم که نکند من هم باید همین‌جا با پدرم صحبت کنم، اما جلوی صدها عضو سازمان؟ آیا این همان تماسی بود که سال‌ها آرزویش را داشتم؟ ناگهان صدایم زدند: “امیر یغمایی!”
از بخش پذیرایی پشت سالن فرار کردم. با خودم گفتم: “هرگز نمی‌گذارم درخواستم برای تماس با پدرم به این شکل انجام شود.” در قسمت ظرف‌شویی قایم شدم. ناگهان دیدم خودِ مریم رجوی با حالتی شتاب‌زده آمد و مرا در قسمت پذیرایی صدا می‌زد. تسلیم شدم و به داخل سالن جلسه رفتم.

سالن جلسه غرق در سکوتی سنگین و رسمی بود، اما در زیر این ظاهر منظم، التهابی پنهان جریان داشت. ردیف‌های صندلی‌ها با دقتی نظامی چیده شده بودند، چنان‌که گویی هر نفر در جای خودش میخکوب شده است. نگاه‌ها همه به سمت تریبون مرکزی دوخته شده بود، جایی که زیر پرچم سه‌رنگ ایران و نقشه‌ای بزرگ از کشور، دو نفر با چهره‌هایی مصمم و بی‌احساس نشسته بودند. نور سرد و بی‌روح از سقف بر چهره‌ها می‌تابید و فضا را بیشتر شبیه دادگاه کرده بود تا جایی برای گفتگو. ردیف به ردیف، مردان و زنانی با لباس‌های رسمی، بی‌حرکت نشسته بودند؛ انگار منتظر فرمانی بودند یا شاید داوری.

در دل این صحنه‌ی خشک و بی‌احساس، ناگهان حس کردم تمام نگاه‌ها روی من قفل شده‌اند. از بخش بالای سن، جایی که جایگاه ویژه رهبری بود، چشمان مسعود رجوی و همسرش مریم مثل دو نورافکن روی من زوم شده بود. حضورشان سایه انداخته بود بر جانم. صدای مریم در فضا پیچید؛ نرم اما فرماندهانه، با لحنی که جایی برای تردید نمی‌گذاشت. از من خواستند که جلو بیایم و با پدرم تماس بگیرم.

آن لحظه همه چیز برایم کند شد. صدای قلبم را می‌شنیدم. این تماس، خواسته‌ قلبی‌ام بود، اما نه این‌گونه، نه در برابر این جمع، نه به فرمان آن‌ها. هر سلولم مقاومت می‌کرد. رفتم داخل، در میان نگاه سنگین جمعیت. پشت میکروفون نشستم. صدای پدرم از آن سوی دنیا آمد:

– امیر، تویی؟
– آره، خودمم.
– حالت چطوره؟
– خوب. سال‌ها منتظر دیدار بودم ولی نیومدین.
– امنیت اجازه نداد…
به‌محض اینکه گوشی را گرفتم، صدای پدرم از آن سوی خط آمد؛ گرم، صمیمی و پُر از دلتنگی. لحظه‌ای فراموش کردم کجا هستم. او شروع کرد به سؤال پرسیدن، درباره‌ی بسته‌هایی که فرستاده بود، با همان لحن همیشگی‌اش، پر از محبت و شوخ‌طبعی: “امیر، توی نامه‌ت نوشته بودی بسته‌م به دستت نرسیده… نکنه برادر حبیب هدیه رو کش رفته؟”
صدای خنده‌ی پدرم از پشت خط پیچید، مثل نسیمی که بخواهد هوای سنگین را بشکند. اما سالن در سکوت فرو رفت. چهره‌ها جدی‌تر از قبل شد. آن خنده‌ ساده، برای من نشانه‌ای از عشق و صمیمیت خانوادگی بود، اما برای حضار، مثل خط قرمزی بود که نباید رد می‌شد.
احساس کردم نفس‌ها در سینه‌ها حبس شده. من با پدری که سال‌ها از او دور بودم حرف می‌زدم، اما اطرافم، دیوارهایی از نگاه و قضاوت بالا می‌رفت. سالن در التهاب بود، اما من در آن لحظه فقط صدای پدرم را می‌شنیدم؛ مثل ریسمانی که مرا به زندگی واقعی‌ام پیوند می‌داد.
تماس به سرعت تمام شد و من از سالن خارج شدم. یکی از فرماندهان زن به اسم مینا خیابانی ( خواهر موسی خیابانی) از پشت سرم گفت: «خب، -بالاخره با پدرت حرف زدی.”
-نه، من تماس خصوصی خواسته بودم، نه نمایش روی صحنه.
-دیگه طلبکاری؟ همین هم نباید بهت می‌دادیم!

شماتت مادر به خاطر ابراز دلتنگی

روز بعد، آماده بازگشت شدیم. محمد رجوی دوباره آمد، ولی این‌بار رنگ‌پریده و مضطرب:
– امیر، همه حرف‌هامو فراموش کن. هیچ راهی نیست.
– چی شده؟
– از پدرم سؤال کردم، غیرمستقیم، درباره امکان خروج. چنان عصبانی شد که می‌خواست از پنجره پرتم کنه. حالا مطمئنم؛ خط قرمز برای همه است، حتی من.
در راه بازگشت، مادرم آمد و با خشم گفت: “با گفتن اینکه دلت برای پدرت تنگ شده و مجاهدین بسته‌ها را نداده‌اند، آبرویم را بردی!”
سکوت کردم. دیگر جوابی نداشتم. تنها فکر کردم: امیدوارم که همین چند جمله‌ام، هرچند ناچیز، ضربه‌ای به این سیستم زده باشد. سوار ماشین شدم، بدون برگشتن، و به تاریکی عمیق‌تری رفتیم؛ تاریکی‌ای که حالا بخشی از جانم شده بود.
پی‌نوشت:
مریم رجوی از جلسه‌ی شورا بیرون آمد و در بخش پذیرایی به دنبالم گشت، چون از اینکه نتوانسته بود من را پیدا کند، مضطرب شده بود. فکر نمی‌کنم محمد رجوی از روی برنامه‌ریزی قبلی برای من فرستاده شده بود. به نظرم او در ابتدا واقعاً صادقانه می‌خواست به من کمک کند، اما محاسبه‌اش اشتباه بود.
با این حال، در ادامه، دو بار دیگر او را به صورت سازمان‌یافته و با خط مشخص سازمان برای قانع کردن من فرستادند:
یک‌بار وقتی که گفتم قصد رفتن دارم، آن هم پیش از شروع جنگ عراق و آمریکا، زمانی که او در بیمارستان بستری بود، و بار دیگر در نشستی که پس از آن برگزار شد. به این دو مورد در بخش‌های بعدی خواهم پرداخت.

امیر وفا یغمایی