پس از پایان مهمانیهای پر زرقوبرق و طومارهای امضاشده، دیگر نه رهبر قبیلهای باقی مانده بود که دعوت شود و نه بشقابی که برای مهمانی بعدی نگه داشته باشند. حالا، مجاهدین باید به فکر درآمدی پایدارتر میافتادند و در فقدان حمایتهای مالی صدام، نگاهها به سوی نیروی کارِ درون قرارگاه چرخید: ما. کورهی چوب، بوی […]
پس از پایان مهمانیهای پر زرقوبرق و طومارهای امضاشده، دیگر نه رهبر قبیلهای باقی مانده بود که دعوت شود و نه بشقابی که برای مهمانی بعدی نگه داشته باشند. حالا، مجاهدین باید به فکر درآمدی پایدارتر میافتادند و در فقدان حمایتهای مالی صدام، نگاهها به سوی نیروی کارِ درون قرارگاه چرخید: ما.
کورهی چوب، بوی رنگ، و بطریهای پر از تردید
دستور آمد که قرارگاه اشرف به یک مجتمع تولیدی تبدیل شود. انبارهای فلزی نیمدایرهای—همان سولههایی که روزگاری برای ذخیره مهمات و سلاح استفاده میشدند—حالا قرار بود به کارگاههای نجاری و تراشکای برای تولید میز، در، پنجره و حفاظهای فلزی تبدیل شوند. از آن پس، هر روز پس از صبحانه، ما را سوار بر کامیونهایی میکردند و به این سولههای داغ میبردند. بیپنجره، بدون تهویه، فقط ما بودیم و خورشیدِ بیرحمِ بیابان، که فلز را چون تنور داغ میکرد.
کار ما تولید نردههای تزئینی باغچه بود. چکش، میخ، چسب، رنگ، و بوی تند تینر. هر روز همان لباس نظامی ضخیم را میپوشیدم—لباسی که زمانی با افتخار بر تن میکردم، اما حالا با نفرت. وقتی کار تمام میشد، لباسم خیس از عرق بود، گویی از استخر بیرون آمده باشم. دستهایم پینه بسته بودند، کمرم خمیده، و روانم زخمی.
و من فکر میکردم: “برای چه؟ برای که؟” اگر قرار بود رایگان، بیدستمزد، زیر گرمای پنجاه درجه برای مردانی چاق با شال فلسطینی و دشداشه کار کنم، چرا باید در اشرف بمانم؟ اگر قرار بود کارگر شوم، حداقل در سوئد کار میکردم و حقوق میگرفتم. اینجا، تنها پاداشم یک بشقاب غذا بود و یک تخت در گوشهای از جهنم.
یک روز، هنگام برداشتن تینر از قفسهها، چیزی نظرم را جلب کرد: بطریهایی شیشهای با برچسبهای درخشان، نوشتههایی با فونت لاتین… Scotch Whisky – 40% vol. دستم لرزید. به سختی باورم میشد. بطریهای ویسکی؟ در قرارگاه مجاهدین؟ در جایی که هرگونه تماس با مشروب، حتی در حد کلمات، ممنوع بود؟
ذهنم به تکاپو افتاد. آیا این فقط ظرفِ خالی برای تینر بود؟ یا روزی مایع درون این بطریها همان بود که روی برچسبش نوشته شده بود؟ آیا فرماندهان پشت این دیوارهای ضخیم، در خلوت خود مینوشیدند و ما را با شعار “ایثار” سرگرم نگه میداشتند؟ آیا آنها میخندیدند، جشن میگرفتند، در حالی که ما در این کورههای فلزی، چون مورچههایی بینام کار میکردیم؟
برای نخستینبار، نه با خشم، بلکه با نوعی مالیخولیای غریب، خودم را در رؤیایی دور دیدم: جایی آزاد، جایی خنک، جایی که نه شعار بود، نه خشم، نه کار اجباری. بطری ویسکی در دستانی آزاد، نه بهعنوان نماد سقوط اخلاقی، بلکه بهعنوان نماد رهایی. آن بطری در قفسهی گردوغبار گرفته سوله، تبدیل شد به یک رؤیای محال—اما زنده.
DNA، شبح TIPF و گفتوگو با وجدان
تابستان اشرف داغتر از همیشه بود، اما اینبار نه فقط بهخاطر آفتاب سوزان عراق، بلکه از تبوتاب یک خبر: آمریکا میخواست از تمام افراد ساکن در کمپ، آزمایش DNA بگیرد.
ما را به نشستی فراخواندند. در سالن بزرگ، همانجایی که زمانی میزبان رهبران قبایل، و پیش از آن، سالن نشست رهبری بود، حالا قرار بود تفکیکی بیولوژیکی صورت گیرد. مسئول نشست، پروین بود؛ زنی خشک، صریح، و چنان جدی که حتی سایهاش را نمیشد نادیده گرفت. او گفت که هنوز تصمیمی نگرفتهاند و منتظر توضیحات بیشتر از سوی آمریکاییها هستند. اما همه میدانستیم که این فقط نمایش است. پشت پرده، توافقات انجام شده بود.
چند روز بعد، دستور آمد: آزمایش اجباری است. هرکسی باید نمونه DNA بدهد. برخی سردرگم بودند—اصلاً نمیدانستند “دی ان ای” چیست. فکر میکردند آمریکاییها میخواهند چیزی از آنها “بدزدند”. عدهای هم، با اضطراب، تن به کار دادند. و برای آنهایی که مقاومت میکردند، سربازان آمریکایی، با قاطعیت دهانشان را باز کردند و با سواب، از درون گونهشان نمونه برداشتند.
برای من، مسئله آنقدرها ترسناک نبود. من میدانستم که آمریکاییها میخواهند ما را بشناسند، ما را “وارد سیستم” کنند—شاید بهعنوان احتیاطی امنیتی. با خودم گفتم: “تا وقتی که مجرم نیستی، ترسی نداره.”
اما آنچه در پی آمد، سنگینتر بود. اعلام شد که قرار است مصاحبههایی جدید برگزار شود—نه با ارتش، بلکه با وزارت خارجه ایالات متحده، با خودِ Department of state و اینبار، نه در سالن بزرگ، بلکه در چادرهایی انفرادی، آنهم نزدیکترین نقطه به کمپ تیف (TIPF)، کمپی که امریکاییها به تازگی برای افراد جدا شده در فاصله کمتر از ۱۰۰ متر از کمپ اشرف برپا کرده بودند.
پیش از آن، نشستهایی ترتیب داده بودند تا به ما «روحیه» بدهند—یعنی، تهدید. گفتند که این مصاحبهها ممکن است به جدایی افراد بینجامد و هرکس که «در ایمانش سست» باشد، احتمال دارد فریب بخورد. اما من دیگر به این حرفها گوش نمیدادم. من منتظر فرصت بودم. سالها در قفس. حالا در را نیمهباز میدیدم.
روزی که نوبت مصاحبهی من رسید، سوار مینیبوس شدیم. در راه، مسئولان بلند بلند سرودهای سازمان را میخواندند، انگار که بخواهند آخرین میخ را به تابوت استقلال ما بکوبند. من فقط لبخند میزدم. آن روز، روز رهایی من بود. برای اولینبار، بدون ترس.
بیرون محوطه افرادی که در کمپ تیف بیرون چادرهایشان قدم میزدند را میدیدیم، گاه آنها برای ما دست تکان میدادند و با اشاره ما را به سمت خودشان دعوت میکردند. از طرف مجاهدین برخی با فحش جوابشان را میدادند و برخی هم تف میکردند. صحنههای عجیبی بود…
چادر خاکی، صندلی ساده، دو مأمور آمریکایی—مردی کوتاه و سبزهرو با عینک و زنی سفیدپوست. برخلاف تصورم، لباس رسمی به تن نداشتند. اما مهم نبود. سؤالاتشان را شروع کردند: “کجا به دنیا آمدی؟ والدینت کجا هستند؟ کی به سازمان پیوستی؟” و بعد سوالی که از تک تک افراد میپرسیدند: “چه احساسی داشتی وقتی دربارهی حملات ۱۱ سپتامبر شنیدی؟”
برای لحظهای مکث کردم. سؤال بیربطی بود. اما بعد، نفسی کشیدم و گفتم: “من ناراحت شدم، خیلی ناراحت. اما سازمان این عملیات را را تحسین کرد. ما آن شب در کمپ باقرزاده جشن گرفتیم. با رقص و آواز. چون میگفتند که آمریکا ضربه خورده.”
سکوت شد. آنها نگاه کردند. من نگاه کردم. و میدانستم که خط قرمزی را رد کردهام. اما حقیقت را گفته بودم. بالاخره، کتابی را که همراه داشتم، به آنها دادم—We Were Soldiers Once… and Young—و لبخندشان را دیدم. آن لبخند، شاید نخستین لبخند بیغلوغش در ماهها بود.
از آن لحظه، دیگر چیزی برای پنهانکردن نداشتم. برگشتم به قرارگاه، اما دلم در همان چادر جا ماند. حالا فقط منتظر پاسخ بودم—پاسخی که پایان سالها اسارت باشد. اما هنوز یک مانع دیگر باقی مانده بود: ترس از تیف.
سایه تیف، فروپاشی درون، و نخستین “نه” از ته دل
پس از سالها تردید و سکوت، من سرانجام تصمیمم را گرفته بودم. تصمیمی که دیگر نه از سر هیجان، بلکه از بطن زخمهایی دیرینه آمده بود. بارها گفته بودم که میخواهم جدا شوم، اما هر بار با تهدیدهایی مواجه شدم که مرا به عقبنشینی وادار میکرد: تهدید به بازداشت، زندانی شدن و دیوارت به ایران همراه با مادرم.
تا اینکه دفترچه خاطراتم را گرفتند. همان دفترچهای که صدای خفهشده من بود. و وقتی در یک جلسه بین جمال و افشین، جمال مرا “گوسفند مطیع” خطاب کرد، آنهم جلوی افشین، دیگر همهچیز تمام شد. من برگهای نوشتم، بازسازی همان گفتوگو، و آن را به افشین دادم. او خندید و گفت: “زرنگی.”
و وقتی افشین در آخرین تلاش، از افتخار پدرم به من گفت و خواست که “لااقل به خاطر او” بمانم، فهمیدم واقعاً کفگیرشان به ته دیگ خورده. پدری که خودش جدا شده، حالا بهانهای شده بود برای ماندن من؟
همانجا بود که سکوت چندسالهام شکست. دیگر فقط در دل نمیخواستم جدا شوم—بلکه آن را بلند، صریح و بدون تردید گفتم. سازمان آخر پذیرفت اما من را قانع کرده بود که به کمپ تیف آمریکاییها نروم و در اشرف بمانم. گفته بودند برادر بهنام “کارت را از فرانسه دنبال میکند”. من احمق هم باور کرده بودم.
من، میان دو مرز نامرئی معلق: یکی، کمپ اشرف با همه خفقان و گذشتهاش؛ دیگری، کمپ تیف، با آیندهای نامعلوم و پر از شایعه. وقتی پروین صدایم کرد، خوب میدانستم که این گفتوگو، آخرین ایستگاه خواهد بود.
در دفترش، گفت که علیرغم تمام تلاشهایی که به ادعای آنها انجام شده، سازمان نتوانسته مشکل حقوقیام را حل کند تا مستقیماً به فرانسه برگردم. تنها گزینه باقیمانده رفتن به تیف است.
گفتم: “اگر این تنها راهه، من حاضرم برم.” او مکث کرد، سپس جدی گفت: “بدون که وقتی از این در بری بیرون، ما دیگه مسئول تو نیستیم.” و من با قاطعیت جواب دادم: “همینو میخوام.”
اما این پایان ماجرا نبود. بلافاصله بعد از آن، سازمان دست به کار شد تا تصمیمم را بشکند. نشستهایی برگزار شد، جلسههایی بهظاهر آموزشی، ولی در واقع دستگاه ترسافکنی.
یکی از آن جلسات، از همه سنگینتر بود. فردی را آوردند که میگفتند از تیف فرار کرده و برگشته. او، با لحنی تلخ و نگاهی خالی، از جهنم آنجا گفت: از تجاوز، کتکزدن، تحقیر، از سربازانی که با لگد به در توالت میکوبند، و از قلادههایی که به گردن افراد میبندند و اطلاعاتشان را روی آن مینویسند. گفتههای او در دل من ترسی سیاه کاشت. و همزمان، اخبار شکنجههای وحشیانه در زندان ابوغریب توسط آمریکاییها جهان را پر کرده بود. تصاویری که دیدنشان روح آدم را خرد میکرد. و اینجا، در دل اشرف، همان تصاویر حالا خوراک روانی نشستها شده بود تا ما را از فکر رفتن بازدارند.
از جلسه که بیرون آمدم، لرزان بودم. در ذهنم فقط این سؤالها میچرخید: “نکنه دارم اشتباه میکنم؟ نکنه اونجا بدتر باشه؟ نکنه واقعاً از چاله به چاه بیفتم؟”
قدمهایم را بیهدف در محوطه برداشتم، اما ناگهان برگشتم. به اتاق پروین رفتم. هنوز پشت میز بود. پرسید: “چیزی شده؟” گفتم: “فقط یه سؤال. شما واقعاً مطمئنید که اونجا امن نیست؟ هیچ اطمینانی نیست؟” جوابش واضح بود: “وقتی از این در بری بیرون، هیچچیز تحت کنترل ما نیست. هیچ ضمانتی نیست.” من، مضطرب و بلاتکلیف، تنها گفتم: “پس اجازه بدین بیشتر فکر کنم”
وقتی از اتاق خارج شدم، چیزی درونم منفجر شد. یک خشم خفته، یک نفرت از خودم. گفتم: “امیر، تو تا کی میخوای بترسی؟ تا کی قراره از سایهی خودت هم بترسی؟”
دوباره برگشتم. با قاطعیتی که حتی برای خودم تازگی داشت، گفتم: “نه. من تصمیمم رو گرفتم. میخوام برم تیف . همین الان. فقط بفرستینم.” پروین فقط نگاهی کرد. دیگر بحثی نداشت. فهمید که دیوار افتاده.
چند روز بعد، بعد از برگشت از استخر، هنوز با موهای نمدار و حوله روی شانه، صدایم زدند. گفتند که باید به دفتر بروم. آنجا، در میان فرماندهان، پرسیدند: “پس همچنان پای حرفت هستی؟” و من گفتم: “بله. میخوام جدا بشم.”
دیگر پایان راه بود. گفتند که باید فوراً به واحد خروج منتقل شوم. اجازه نداشتم به مقر قبلی برگردم، نه حتی برای خداحافظی با دوستان. من دیگر یکی از آنها نبودم.

