خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت شصت و پنجم

به‌محض آن‌که تصمیمم را علنی کردم، دیگر کسی با من مثل گذشته رفتار نکرد. من حالا غریبه‌ای در خاک آنها بودم. گفتند که اجازه ندارم به مقر برگردم. نه برای جمع‌کردن وسایل، نه برای خداحافظی با دوستانی که سال‌ها با آن‌ها شب را روز کرده بودم. فقط یک جمله: “تو دیگر یکی از ما نیستی”. […]

به‌محض آن‌که تصمیمم را علنی کردم، دیگر کسی با من مثل گذشته رفتار نکرد. من حالا غریبه‌ای در خاک آنها بودم. گفتند که اجازه ندارم به مقر برگردم. نه برای جمع‌کردن وسایل، نه برای خداحافظی با دوستانی که سال‌ها با آن‌ها شب را روز کرده بودم. فقط یک جمله: “تو دیگر یکی از ما نیستی”.

وسایلم را یکی از مسئولین آورد. یک کیف بزرگ مشکی، همان که از هفته‌ها پیش بی‌صدا و در خفا بسته بودم—چون ته دلم می‌دانستم روزی این لحظه خواهد رسید.

ماشین به راه افتاد. شب بود. تاریکی اشرف، این‌بار سنگین‌تر از همیشه حس می‌شد. به ساختمانی منتقل شدم که برایم بسیار آشنا بود؛ بخش “اسکان” همان خانه‌هایی که سال‌ها پیش در آن‌ها با خانوادم زندگی می‌کردم. خانه‌هایی با سه اتاق، یک سالن نشیمن، حمام و آشپزخانه کوچک. خانه‌هایی که پر از خاطرات کودکی بود. اما حالا، این خانه به زندان من تبدیل شده بود.

در خانه، تنها نبودم. یکی از فرماندهان به عنوان مأمور همراه در گوشه‌ای از سالن ساکت نشسته بود. مردی نه‌ چندان خشن، اما مأموریتش مشخص بود: مراقبت از من تا زمان انتقال.
غذا، مثل بسته‌ای تحویل داده می‌شد. صبح، ظهر، شب. حق خروج نداشتم. اگر چیزی لازم داشتم—صابون، شامپو، حوله—باید یادداشت می‌کردم و به پیرمردی که از پشت در غذا می‌آورد می‌دادم.

جعبه‌ای پنهان با بوی آزادی

اما من، برخلاف ظاهر ساکتم، آماده بودم. در میان وسایلم، یک جعبه‌ی شیرینی بود که مادرم سال‌ها پیش برایم فرستاده بود. داخل آن، بین آب‌نبات‌ها، چیزی پنهان کرده بودم: یک دستگاه GPS.
چند هفته قبل، هنگام تمیزکاری در یکی از دفاتر فرماندهان، آن را یافته بودم جی پی اس پیشرفته‌ای بود، از آن مدل‌هایی که در مأموریت‌ها استفاده می‌کردیم. وقتی دیدم دیگر از آن استفاده نمی‌شود، آن را برداشتم، قایم کردم، و حالا، در این قرنطینه‌ بدون پنجره، در پناه آن زنده ماندم.

روزها می‌گذشت. مأمور بی‌تفاوت، چشم از من برنمی‌داشت. اما حواسش به آنچه در پشت جلد دفترچه راهنمای GPS می‌گذشت نبود. هر روز با آن تمرین می‌کردم: موقعیتم، مسیر حرکت، حتی تاریخ را روی نمایشگر مرور می‌کردم.
۴ اوت ۲۰۰۴. سه روز در انزوا گذشته بود. نه خبری از آینده، نه اطلاعی از زمان انتقال. اما بعد، یکی از روزها، صدایم زدند. گفتند که باید فرم‌هایی را پر کنم.

وقتی برگه‌ها را دیدم، بغض راه گلویم را بست. یکی از آن‌ها این بود: “من، امیر یغمایی، به دلیل ضعف و ناتوانی در ایستادگی، تصمیم گرفته‌ام سازمان مجاهدین خلق را ترک کنم… سازمان در تمام این مدت با من رفتار انسانی داشته و هیچ‌گونه طلب یا اعتراضی ندارم.” این‌ها کلمات من نبودند. باور من نبود. اما اگر امضا نمی‌کردم، هرگز رهایم نمی‌کردند.

برگه‌ای دیگر، شرایط اقامت در واحد خروج را توضیح می‌داد. برگه سوم، به “رضایت کامل” از خدمات سازمان در روزهای آخر اشاره می‌کرد. من امضا کردم. نه برای تأیید، بلکه برای رهایی. اما وقتی خواستم کیفم را بگیرم، دیدم که برخی وسایلم نیست. لباس نظامی‌ام، یک دست لباس نو و تمیز، و پوتین ‌های مشکی مارک Magnum—تنها چیزی که از هویت گذشته‌ام می‌خواستم با خود ببرم. گفتم:

“این‌ها مال من بود. مخصوصاً پوتین‌ها، اون‌ها رو خودم از اروپا آورده بودم.”

جواب آمد: “لباس سازمانیه. پوتین اجناس نظامی هست، متعلق به ماست. نمی‌تونی ببری.”

اما نمی‌دانستند که چیزی خیلی باارزش‌تر را با خود دارم. GPS، هنوز در کیفم پنهان مانده بود—در همان جعبه‌ی شیرینی، بین آب‌نبات ها. ساعاتی بعد، دوباره صدایم زدند. این‌بار، فرشته یگانه پشت میزی در یک اتاق نشست. همان زنی که در کودکی‌ام در پاریس مرا با فیلم‌های تبلیغاتی مجاهدین شیفته کرده بود. همان که سال قبل، همراه با مادر و جمعی از فرماندهان، مرا در نشست تحقیر و تهدید به فرستادن به ایران کرده بود.

اما حالا، با لبخندی مصنوعی گفت: “امیر جان، خوشحالیم که این مدت رو با ما بودی. امشب تحویلت می‌دیم به نیروهای آمریکایی. اگه چیزی خواستی، بگو.”

من چیزی نگفتم. لبخند زدم. و در دل گفتم: “بله، یک چیز می‌خوام… فقط این‌که، زودتر درِ این جهنم رو باز کنین.”

شب گذر از مرز اشرف، و نخستین نفس در هوای بی‌صاحب

شب بود. سکوتی کشدار و سنگین، قرارگاه اشرف را فرا گرفته بود. اما برای من، این شب، شب تولد دوباره بود. شب عبور. شب دل‌کندن. شب عبور از دیواری که سال‌ها در ذهنم بود، پیش از آنکه واقعاً رو‌به‌رویم بایستد.
بعد از غروب، مرا از واحد خروجی صدا زدند. همان خانه‌ای که سه روز در آن مثل یک تبعیدی خاموش زیسته بودم، حالا قرار بود نقطه‌ی پایان باشد. ساکم را تحویل دادند. همان کیف مشکی‌ام که گرچه از لباس نظامی و پوتین‌ها خالی شده بود.
سرباز مسلح سازمانی همراهی‌ام نکرد. فقط یک مأمور ساده، خنثی، که پدر همان احسان شریفی خائن آدم فروش بود که مرا تا در یکی از دروازه های شمالی کمپ اشرف برد. دیگر خبری از فریاد نبود، نه تهدید، نه نگاه‌های تحقیرآمیز. همه‌چیز در سکوت پیش می‌رفت، سکوتی شبیه پذیرش شکست.

خودرویی نظامی منتظرمان بود. من از خودرو تویوتا سازمان پیاده و سوار خودرو پر سر و صدای زره پوش امریکایی‌ها شدم. از همان اول رد پای “سرمایه داری” به شکل بطری‌های انرژی زا Gatorade دیده می‌شد، و ما راهی شدیم. مسیری کوتاه، اما در ذهن من، طولانی‌تر از هر سفری که تا آن روز رفته بودم. هر متر، فاصله‌ای بود بین من و آن سال‌های از دست‌رفته.

رسیدیم به نقطه‌ی تحویل. سربازان آمریکایی با لباس‌های خاکی، بی‌هیچ قضاوت، من را تحویل گرفتند. بدون فریاد، بدون طعنه، فقط طبق پروتکل.

وقتی از در عبور کردم، حس کردم چیزی از دوشم افتاد—یک بار، یک طناب، یک زنجیر. دروازه ورودی TIPF، جایی درست کنار همان فنس‌هایی که بارها از پشت آن چشم دوخته بودم و رؤیا بافته بودم، حالا خودم ایستاده بودم. نه دیگر یک رؤیابین، بلکه کسی که تصمیم گرفته بود.
سربازی به من یک جعبه سفید داد، داخلش تی شرت خاکستری و شورت آبی. لباس رسمی کمپ TIPF. مثل لباسی که پیش‌تر، از دور تن دیگران دیده بودم. حالا نوبت من بود.

تغییر لباس، نماد کوچکی از یک دگرگونی بزرگ بود. پاره‌کردن پوسته‌ای که سال‌ها با آن تعریف شده بودم. پوسته‌ای که دیگر هیچ معنایی نداشت. وسایل شخصی من را با دقت یادداشت کردنند و داخل جعبه ای گذاشتند. بعد از دروازه دوم وارد محیط تیف شدیم. تیف به ۶ بلاک تقسیم بندی شده بود. من را در بلاک ۶ قرار دادند و بلافاصله چند نفر به استقبالم آمدند و من را بردند داخل چادر خود.

به من تختی دادند، در یکی از چادرهای سفید، درست کنار بقیه کسانی که از سازمان جدا شده بودند. بعضی‌شان خوابیده بودند. بعضی در سکوت خیره به سقف. بعضی شاید منتظر دیدن چهره‌ای آشنا در میان تازه‌واردها. جعبه‌ای پر از غذای امریکایی در کنارشان بود. یک قهوه جوش در حال قل قل کردن بود.

من نشستم. ساک را کنار تخت گذاشتم. فردی به اسم صادق با قدی کوتاه، موهای بور و بدنی ورزیده گفت که با پدرم آشنا هست. چند نفر در کف چادر دراز نشسته بودنند و کارت بازی می‌کردنند. روی دیوار چادر عکس زن‌های نیمه لخت از تبلیغات مجله امریکایی نصب شده بود. یک پسر جوانی به اسم علی گفت امیر این آهنگ را گوش بده. این را تقدیم به مریم رجوی کردیم.

“آدم‌فروش
دست تو رو شده برام
قصه‌ها تو بلد شدم
من آدم خوبی بودم
بخاطر تو بد شدم
آدم‌فروش
عاشق سر به راهتو کشیدی دنبال خودت
هر چی که بوده بین ما
بردار برو مال خودت
نشون زدی برگ منو
بدون که دست آخره
اگه برنده هم بشی
به باخت من سر به سره
وقتی دیدی که سوختی
رفتی و ما رو فروختی”
“آره دیگه مریم رجوی هم ما وقتی دید که دیگه سوخت فرار کرد و‌ ما را فروخت.”

و بعد، برای اولین‌بار در سال‌ها، نفس عمیقی کشیدم—نه برای اینکه کسی ازم خواسته، نه برای اینکه بخواهم قدرت‌نمایی کنم. بلکه فقط برای اینکه می‌توانستم. چون هوای آن‌جا، نه از آنِ سازمان بود، نه از آنِ رهبری، نه از آنِ خداگونه‌های دروغین.

هوا، بی‌صاحب بود. و همین کافی بود.