مصاحبه با آقای محمد رزاقی

بنیاد خانواده سحر سال گذشته مصاحبه ای در عراق با آقای محمد رزاقی عضو جدا شده سازمان مجاهدین خلق داشت که درج آن تابحال بدلیل برخی ملاحظات حقوقی به تأخیر افتاده است. در زیر خلاصه ای از مصاحبه ایشان از نظرتان میگذرد. لازم به ذکر است که اظهارات کامل آقای رزاقی ابتدائا به عنوان شهادت و شکایت ایشان در مراجع رسمی قضایی عراق به ثبت رسیده است.

طی این مدت فقط یک بار یک نامه باز شده برایم آوردند که خبر فوت پدرم بود و دیگر هیچ ارتباطی با خانواده ام نداشتم. مگر یک بار در سال 1378 که از من خواستند با خانواده ام تماس بگیرم که هدفشان جذب آنها و کشاندن آنها به عراق بود.من محمد رزاقی فرزند رشید و متولد 1343 در شهر سراب آذربایجان هستم. در اوایل سال 1368 از ایران خارج شدم و برای کار به ترکیه رفتم. در آنجا با سازمان مجاهدین خلق آشنا شدم. در ترکیه در رستوران کار میکردم. در ایران دیپلم هنرستان گرفته بودم. در ترکیه یک نفر به نام حبیب که بهرام هم صدایش میکردند و قد کوتاه داشت و عینکی بود به من مراجعه کرد و گفت که کار خوبی برایم پیدا خواهد کرد و با هم قرار گذاشتیم. او گفت که اگر یکسال به عراق بروم و آنجا کار کنم مرا بعدا به اروپا خواهند فرستاد و کمک میکنند تا پناهندگی بگیرم. من به کار مکانیکی اتومبیل وارد بودم و او گفت که کار مکانیکی در عراق درآمد خوبی دارد. او قول داد که بعدا میتوانم کیس سیاسی درست کرده و در اروپا پناهنده شوم. او سپس مرا به انجمن برد و چون ترکی میدانستم کارهای بیرونی به من محول شد. در تیرماه سال 1368 به عراق اعزام شدم و وارد قرارگاه اشرف گردیدم. به من گفتند که ابتدا باید آموزش های نظامی ببینم. گفتم اول اینکه من سربازی رفته ام و نیازی نیست و در ثانی من صرفا برای کار آمده ام. اما به خرجشان نرفت و بهرحال مرا در رسته ترابری سازماندهی کردند. قبل از حمله صدام حسین به کویت گفتم که مدت یکسال قرارداد ما تمام شده است و تابحال بدون حقوق برایتان کار کرده ام و الان میخواهم برگردم. گفتند که برگشت در کار نیست و به اردوگاه حله میفرستیم. من عصبانی شده و اعتراض کردم که کتک مفصلی خوردم و مرا در محلی که مهمانسرا میگفتند زندانی کردند. سپس مرا به زندان تصویرات عراق تحویل دادند و نهایتا به اردوگاه حله برده شدم. جنگ اول خلیج شروع شد و ما شرایط فوق العاده بدی در اردوگاه داشتیم. ما به بغداد و دفتر صلیب سرخ مراجعه کردیم ولی مشکلی حل نشد. سپس نفرات سازمان از جمله منوچهر شاهی آذر به اردوگاه آمده و با ما صحبت کردند که حدود 20 الی 25 نفر را جمع کردند و دوباره با داخل سازمان و قرارگاه اشرف بردند. سپس عملیات مروارید شروع شد. من مجددا خواستم که از سازمان جدا شوم که اینبار گفتند که مرا به اردوگاه رمادی میفرستند که شرایط فوق العاده بدتری دارد که ترسیدم و حرفم را پس گرفتم و ماندم. من همیشه در ارتش آزادیبخش در قسمت ترابری بودم.

در اواخر سال 1371 خبردار شدم که پدرم فوت کرده است. شنیدم که اختلاف ارثی بوجود آمده است. درخواست کردم که اجازه بدهند برگردم که گفتند میتوانی وکالت بدهی که اول باور کردم چنین کاری میشود کرد ولی بعد دیدم که چنین امکانی وجود ندارد و مرا دست به سر کرده اند.

در سال 1372 باز گفتم که میخواهم بروم و درخواست کردم که مرا به همان اردوگاه رمادی بفرستند ولی ترتیب اثر ندادند. تا سال 1373 همچنان مصر بودم که مرا به رمادی بفرستند که نهایتا در همان قرارگاه اشرف زندانی شدم و مدام می آمدند و روی اعصاب من راه میرفتند که صرف نظر کرده و برگردم. یک بار مجید عالمیان و فاضل و نریمان مرا به یک بخش دیگر از زندان بردند و شروع به کتک زدن من کردند و بعد مرا مجددا به سلول انفرادی انداختند. بیش از یکماه نیم در آنجا بودم که هر بار می آمدند و از من میخواستند که یک برگه را امضا کنم که نفوذی رژیم بوده ام و برای کسب اطلاعات و ترور به آنجا رفته ام که من مقاومت میکردم و امضا نمیکردم و نتیجتا کتک می خوردم.

تا فروردین 1374 در زندان بودم. 26 فروردین 74 مرا پیش مسعود رجوی بردند که روضه مفصلی برایمان خواند که هر کس بخواهد جدا شود و برود قطعا نفوذی رژیم بوده است وگرنه دلیلی ندارد که بخواهد برود! خود وی مدام از من سؤال میکرد که با کدام بخش از وزارت اطلاعات کار میکردم. بالاخره قبول کردم که در سازمان بمانم. زنم را که دو سال بود در ایران ازدواج کرده بودم و او در ایران مانده و من به ترکیه برای کسب درآمد رفته بودم پدرم غیابی طلاق داد.

در سال 1375 به قرارگاه سازمان در شهر جلولا رفتم و در آنجا بودم تا جنگ دوم خلیج شروع شد. تمام این مدت هدف من فرار از سازمان بود ولی امکانی وجود نداشت. بعد از حمله آمریکا و خلع سلاح شدن سازمان این امکان بوجود آمد و ما 7 نفر بودیم که با هم قرار گذاشته و یک ماشین برداشتیم و به مقر آمریکایی ها پناهنده شدیم. بعد از آن مژگان پارسایی و فائزه محبت کار به مقر آمریکایی ها آمدند تا ما را منصرف کنند. آمده بودند تا بر خلاف گذشته که فقط تنبیه و توهین در کار بود از در محبت در بیایند ولی ما همگی تصمیم خود را گرفته بودیم.

در تاریخ 3 فوریه 2008از کمپ آمریکایی ها موسوم به TIPFبودم. کلا 4 ماه تا فروردین 1374 در سازمان در زندان بودم که یکماه و نیم آن در انفرادی بود. فاضل موسوی، نریمان (حسن عزتی)، مجید عالمیان، مختار جنتی، و… از جمله بازجویان و شکنجه گران بودند. روز اول با دست بند و چشم بند و بزور و با کتک و ضربه زدن به سرم مرا به داخل ماشین انداختند. عادل، نادر رفیعی نژاد، حسن نظام و… بازجویی های اصلی را میکردند و مدام کتک میزدند. اول با چشمان باز میزدند. بعد نفراتشان زیاد شد و با چشم بسته مرا میزدند. از پشت دست بند میزدند که نتوانم جلوی صورتم را بگیرم. حمید یوسفی، حکمت، محسن امینی، محمد رضا محدث، حسن رودباری، حسام عاملی، و… نیز مرا کتک زدند. اول چشم بند و دست بند میزدند و بعد به سر و صورتم ضربه میزدند. چند نفری با هم میریختند و کتک میزدند. حین کتک زدن هم دائما فحش و ناسزا و تهمت بود. فریاد میزدند که مزدور رژیم هستی و برای کسب اطلاعات و ترور آمده ای. مرا بالای سبتیک (چاه فاضلاب) بردند و گفتند که صدتا مثل ترا عین سگ اینجا انداخته ایم و استخوان هایشان هم پوسیده و کسی خبردار نشده است. میگفتند هیچ کاری نمیتوانی بکنی و صدایت هم به گوش کسی نمیرسد. فحش مادر و خواهر میدادند. آنقدر مرا زدند که جایی در بدنم نبود که درد نکند. سرم را به دیوار میکوبیدند و مشت میزدند و فحش میدادند. فرهاد طهماسبی را آنقدر زده بودند که خون بالا می آورد. فقط میگفتند که برگه را امضا کن که بالاخره امضا نکردم. حتی التماس میکردند که فقط امضا کنم که نفوذی رژیم هستم و بعد مرا به خارج خواهند فرستاد که قبول نکردم. شعبه قضایی درست کرده بودند و سه قاضی گذاشته بودند. روز 26 فروردین 10 نفر از ما را پیش مسعود رجوی بردند. شهاب اختیاری، نادر نادری، حمید هادی بیگی، هادی تعالی، عیسی، حسین، حمیدرضا برهون، و… از جمله نفرات بودند. رجوی رئیس به اصطلاح دادگاه بود. فهیمه اروانی، رقیه عباسی، پری بخشایی، مهری حاجی نژاد، حسین ابریشم چی، محمد محدثین، محمدعلی جابرزاده، فریدون سلیمی و… هم حضور داشتند. البته در این دادگاه هیچوقت هیچ حکمی داده نشد. مسعود رجوی گفت که یک بی سیم تمپو که روی فرکانس 114 بسته شده بود از اشرف در حال صحبت با سفارت رژیم بوده است. او یک ساعت مچی نشان داد و گفت که در آن بمب جاسازی شده است تا مچ مرا قطع کنند. یک اسلحه کمری نشان داد و گفت که اینرا داده بودند تا من و مریم را ترور کنند (مریم رجوی در آن جلسه نبود). چند عکس بود که مقداری تی ان تی نشان میداد و گفت که میخواستند مقر مرا منفجر کنند. او از ما پرسید که کدام یک از اتهامات خود را قبول میکنیم. گفتم با بی سیم دستی تمپو نمیشود از قرارگاه اشرف با سفارت رژیم در بغداد صحبت کرد. عصبانی شد و گفت دخالت بیجا نکن و فقط گوش بده. بعد گفت که آیا امضا میدهید که عضو وزارت اطلاعات رژیم بوده اید. او گفت که در اینجا سه قاضی هست که نظر خود را اعلام میکنند. این داستان ها و نمایشات 2 روز کامل طول کشید. در آن زمان کلیه ام خونریزی کرده بود و سه روز بود ادرار خونی داشتم ولی هیچکس حتی یک قرص هم به من نداد. سه ماه حمام نکرده بودم و لباس تمیز نداشتم و حتی دست و صورتم را هم نشسته بودم.

مالک کلبی و سیف الله کلبی را کتک زیادی زدند. مالک را سر و ته آویزان کرده بودند که بعدها در اثر شکنجه هایی که در زندان شده بود و کسی هم خبردار نشده بود فوت کرد. مهدی را از گوشهایش بلند کرده بودند که آسیب جدی دیده بود. قربان علی ترابی همانجا در زندان زیر شکنجه کشته شد و او را به محل نامعلومی بردند. حمید رضا برهون و نادر نادری را بدجوری زدند. فردین محمدزمانی، شهاب اختیاری، حمید هادی بیگی، راشد، و… که کلا 23 نفر میشدیم را در یک اتاق 12 متری حبس کرده بودند که مجبور بودیم به نوبت بخوابیم.

جابرزاده آمد و گفت که محمدرضا روحانی عضو شورای ملی مقاومت گفته است که از اینها نگذرید و ترتیب همه آنها را بدهید و اگر صدایش به خارج رسید ما مسائل حقوقی و سیاسی آنرا حل میکنیم. همه رجوی را تمجید میکردند که چقدر با گذشت است و اجازه نداده که ما را بکشند. هنوز جای دستبند ها روی دستانم باقی مانده است. یک نفر دستبند را از پشت میکشید و یک نفر توی شکمم میزد. بعدا هر کدام از این افراد مرا می دیدند رنگشان می پرید.

در قرارگاه سازمان در جلولا، احمد رضاپور با شلیک یک تیر به سرش در تاریکی شب موقع نگهبانی کشته شد. گفتند که شلیک ناخواسته بوده است. نمیدانم چرا اینهمه شلیک ناخواسته در سازمان پدید می آید و همگی هم مستقیما به سر میخورند و هیچوقت به دست و پا نمیخورند. آلان محمدی هم سرنوشت مشابهی داشت. خدام گل محمدی در سال 81 یا 82 زیر فشارهای روانی خودسوزی کرد. تعداد قتل ها و خودکشی ها در سازمان جدا زیاد است که مرجع رسیدگی هم نیست.

کلا دو خواسته بیشتر ندارم. اول اینکه به نقض فاحش حقوق بشر در داخل سازمان رسیدگی شود و دوم اینکه سران سازمان مجاهدین خلق محاکمه شوند. 17 سال از عمرم در عراق تلف شد و معلوم نیست چه کسی مسئول است. طی این مدت فقط یک بار یک نامه باز شده برایم آوردند که خبر فوت پدرم بود و دیگر هیچ ارتباطی با خانواده ام نداشتم. مگر یک بار در سال 1378 که از من خواستند با خانواده ام تماس بگیرم که هدفشان جذب آنها و کشاندن آنها به عراق بود. دهها بار نامه نوشتم و تقاضای تماس و ارتباط کردم که گفتند امکان آن نیست ولی برای جذب نیرو امکان آن بود. این مدت خیلی از افراد فامیلم از جمله پدرم و عمویم و خاله ام فوت کرده بودند که من بعد از فرار از اشرف متوجه شدم.

اخبار در قرارگاه اشرف صرفا از کانال سازمان می آید. حتی ماهواره خود سازمان را هم نمیگذارند نگاه کنیم و دستچینی از آن به صورت نوار موقع ناهار و شام گذاشته میشود. هیچگونه ارتباطی با دنیای بیرون به هیچ وجه وجود ندارد. در کمپ آمریکایی ها فهمیدم که همسرم در ایران ازدواج کرده است. همیشه خودم را ملامت میکردم و در قبال همسرم احساس گناه داشتم ولی کاری از دستم بر نمی آمد و اسیر و گروگان بودم. همه در ایران فکر میکردند که من مرده ام و حتی مراسم هم گرفته بودند و هر شب جمعه حلوا پخش میکردند و یاسین میخواندند. این مدت در اسارت سازمان فقط با ذهن و رؤیاهای خودم زندگی میکردم. در ذهنم تشکیل خانواده میدادم و صاحب فرزند میشدم. همیشه خواهرم که خیلی دوستش داشتم جلوی نظرم بود. در قرارگاه همه احساس میکنند که راهی به بیرون و امیدی به آینده وجود ندارد. حتی تصور نفس کشیدن در خارج از قرارگاه و در دنیای آزاد محال به نظر میرسد. سعی میکردم که آرزویی نداشته باشم چون مطمئن بودم که هرگز به آن نخواهم رسید.

اگر روزی در مقابل مسعود و مریم رجوی قرار گیرم فقط خواهم پرسید که چرا و برای چه مقصودی این بلاها را سر من و صدها مثل من آوردید و آیا به مقصود و نظر خود رسیدید؟ آیا یک هزارم آنچه در سخنرانی ها میگوئید و حرفش را میزنید را در خصوص اعضای خودتان برسمیت میشناسید؟ آیا یک سر سوزن به آزادی و حق انتخاب ساکنان قرارگاه اشرف اعتقاد دارید؟ وقتی با هوادارانتان چنین برخوری میکنید فردا در ایران با مخالفین خود چه خواهید کرد؟

بدلیل اینکه من در سازمان گرفتار بودم و مرا با فریب به عراق کشاندند و 17 سال تمام نگاه داشتند خانواده ام مصائب زیادی تحمل کردند که رجوی ها باید تاوان آنرا روزی بپردازند. زمانی که همسرم و مادرم و سه خواهرم و بقیه به من نیاز داشتند من بازیچه هوا و هوس رهبری سازمان شده بودم. من میخواهم هر طور شده به اروپا بروم و به همه بگویم که چه بر سر من آورده اند و این سازمان واقعا چگونه سازمانی است و ماهیت واقعی اش چیست.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا