با اطمینان تمام پاسخ دادم که می خواهم بروم
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه وپنجم سازمان با تمامی توان خود، سعی داشت به هرقیمت از اشرف و عراق خارج نشود. رجوی ها بهتر از هر کس دیگر می دانستند که تنها در اشرف است که می توانند نیروها را اسیر نگه دارند و در صورت خروج از اشرف و عراق تمامی […]
سالی که مسعود غیب شد، مریم دستگیر شد و…
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه وچهارم مسعود رجوی غیب شد، مریم و صدام حسین دستگیر شدند ، ما هم در اشرف سرکار گذاشته شده بودیم… در قرارگاه همه چیز بهم ریخته بود، تمامی معادلات پیش بینی شده توسط سازمان، معکوس نتیجه می داد. آمریکائی ها تمام اشرف را در قرق خود داشتند. […]
دانشگاه فروغ جاویدان!!!
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه وسوم نزدیک یک هفته طول کشید تا توانستم اندکی خاطرات ملاقات با خانواده ام را موقتا در گوشه ذهنم پنهان کنم. اما مگر می شد نزدیک ترین اقوامت را فراموش کنی. از صبح تا شب تنها فکر وذکرم مادر و پدرم بود، بخوبی نمی دانستم که آیا […]
لحظه خداحافظی ، برادرم برگه ای را پنهانی به من داد
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه و دوم بالاخره لحظه ی موعود رسید و من باید از پدردلبند و مادرعزیز و برادرخوبم خداحافظی می کردم. لحظه ی جدائی چقدر سخت است! بغض بدجوری گلویم را گرفته بود، تمام توانم را جمع کرده و تلاش می کردم، هر طور شده مادرم اشکم را نبیند […]
لحظه ی جدائی از خانواده در پادگان اشرف
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه و یکم بعد از ناهار قرارشده بود که خانواده ام اشرف را ترک کنند. پس از اینکه گشتی دراشرف زدیم برای جمع آوری و خوردن ناهار به مقر هتل ایران برگشتیم. همه حواس خانواده ام به من بود، علیرغم اینکه شب صحبت کرده بودیم که من باید […]
شام خصوصی
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه عصر که تماشای فیلمی که خانوده ام از ایران آورده بودند، به پایان رسید، دو زنی که از قرارگاه آمده بودند رفتند و مینا خیابانی گفت که برای شام یک مراسم خصوصی تدارک دیده اند که باید خانواده ام را ببرم. عصر قبل از شام هم با […]
دیدن فیلم خانوادگی مرا به دنیای عادی برگرداند
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و نهم بعد از صحبت های شبانه با برادرم، به محل استقرار برگشتیم. از اینکه توانسته بودم یک جوری به برادرم توضیح دهم که با میل خودم در اشرف نماندم و نمی توانم الان همه چیز را توضیح دهم، انگار بار بزرگی از روی دوشم برداشته شد […]
همان شب به برادرم قول دادم در اولین فرصت فرار کنم
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و هشتم دیگر برای انکار زخم گردنم ، جائی نمانده بود. مادرم همه چیز را دید. شروع کردم قضیه را بآرامی توضیح دادم و اینکه چیز مهمی نبود و یک اتفاق جزئی بود. به مادرم قول دادم که حتما بعد از این بیشتر مواظب خواهم بود تا […]
ناگهان مادرم جای زخم های گردنم را دید
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و هفتم شب هوشنگ دودکانی و جواد کاشانی رفتند و من با پدر و مادرو برادر عزیزم تنها ماندیم. در واحدی که به ما داده بودند در یک اتاق دیگر نیز خانواده دکتر عباس از اصفهان آمده بودند. آنها نیز با قبول رنج ها و مشقت های […]
بارها خبر مرگ من را به پدرو مادرم داده بودند
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و ششم لحظات به سختی می گذشت. بالاخره جواد کاشانی برگشت و گفت ویزای خروج را گرفتم ، برویم. نفس راحتی کشیدم و راه افتادیم. از قرارگاه خارج و به سمت انتهائی ترین قسمت شرق اشرف مسیررا طی کردیم به یک سه راهی رسیدیم که یک سمت […]
پدر و مادرم در اسارت به دیدارم آمدند
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و پنجم ناامیدی برادر مرگ است و من دیگر امیدی به دیدار مجدد خانواده نداشتم. اما گویا پدر و مادر این دو نعمت بزرگ خدادادی اینطور فکر نمی کردند. در اتاق جمیله (فرمانده قرارگاه )، در حال سئوال پیچ شدن بودم که لحظه ام چیست؟ بعد از […]
بالاخره خانواده ام به اشرف رسیدند
خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و چهارم سالها اسارت در فرقه رجوی ادامه داشت تا به عنوان اسیر جنگی از طرف نیروهای ائتلاف شناخته شدیم. اسارت در اسارت! انگار سرنوشت ما با اسیری و اسارت رقم خورده بود. اما پس از شروع جنگ عراق و فرار صدام حسین، دیگر شرایط جدیدی بر […]