راضی بودیم در بدترین شرایط باشیم، اما در در تشکیلات نباشیم

خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه و هفتم
آسمان پر ستاره ، اولین لحاف من در شب اول آزادی بود. در سازمان آنقدر خفقان و سرکوب بود که سالها فرصت نشده بود که ستاره ها را ، دل سیر نگاه کنم.
شب اول بعد از سالیان اسارت، بسیار خاطره انگیز بود. کسی نبود که در آسایشگاه خاموشی بزند و همه را مجبور به خوابیدن بکند. نگهبانی نبود که درخواب هم شما را چک کند که آیا فرار کردی یا نه ؟
اکثر بچه ها مشغول شب نشینی و سرگرم محفل های دوستانه بودند. این هردو یعنی شب نشینی و محفل در سازمان ممنوع بود و هرگز اجازه داده نمی شد که کسی بعد از خاموشی بیدار بماند.
هنوز کسی جرات نمی کرد که به مسعود و مریم رجوی توهین کند، انگار که هنوز حصارهای فکری همه را احاطه کرده بود و اکثرا فکر می کردیم که دیوار موش دارد و موش هم گوش…
اما بچه های قبلی که ماهها در تیف بودند، این کار را براحتی جلوی ما انجام می دادند و مسعود و مریم را علت اصلی همه ی بدبختی هایمان می دانستند، که بسیار هم درست بود.
همه ی بچه های آذری به تدریج یکدیگر را پیدا می کردند. سایر قومیت ها هم همینطور، کردها ، بلوچ ها ، تهرانی ها ، لرها و همه و همه گرد هم جمع شده بودند و از سختی های سالیان اسارت و از ناگفته ها، برای یکدیگر با حرارت و شیرینی خاصی تعریف می کردند.
من هم با چند دوست همراه شده و از بسیاری از مسائل که در تشکیلات کسی به آنها پاسخ نمی داد ، از یکدیگر سئوال می کردیم. مثلا من از حمید سیستانی که همدانی بود می پرسیدم که آیا تو هم در سال 1376 ، شش ماه در زندان انفرادی بودی ؟ من حمید را از پذیرش می شناختم و از لای سوراخ کلید ، دیدم که او در زندان ، خودکشی کرد و دکتر به سلولش زیاد رفت و آمد می کرد. آنروز حتی حمید را برای مداوای دست هایش که رگ هر دو را زده بود به بیمارستان هم نبردند! حمید هم ضمن تائید حرفهای من ریز آن جریان را برایم توضیح می داد.
همه، سرنوشت های مشابهی داشتیم و سختی های فراوانی را از سر گذرانده بودیم.
کمپ تیف آمریکائی ها ، یک سختی بزرگ داشت. آنهم نوع غذا بود. سربازان آمریکائی از جیره های خشک به نام” ام آر ای” می خوردند. به ما هم آنرا می دادند، کل غذا در یک جعبه بود که باید باز کرده و در کیسه ای گذاشته و آنرا گرم می کردیم. 24 نوع غذا بود که در دو جعبه ی 12 تائی چیده شده بود و هر روز باید یک شماره ی آنرا می خوردیم. معمولا یکی از بچه ها جعبه ها را به تعداد تحویل می گرفت و طبق لیست و با شماره برای بچه ها توزیع می نمود. شماره دو” پورک” بود ، یعنی کباب خوک! هیچ کس این غذا را نمی خورد چرا که در شرع و دین ما گوشت خوک حرام است.
بعدها که چندین ماه گذشت وگرسنگی به همه فشار می آورد ، کباب خوک یکی از درخواست های اغلب بچه ها بود، چرا که بدون خوردن گوشت اغلب به کمبود ویتامین و پروتئین دچار می شدیم.
فردای شب اول که به کمپ وارد شده بودم ، صبح باید آن لباس های آبی گوانتاناموئی را می پوشیدم و این احساس خوبی به من نمی داد، اما ضابطه بود و باید هم می پوشیدیم. در حقیقت ما همه زندانی تلقی می شدیم و سازمان به آمریکائی ها گفته بود که این تعداد اراذل و اوباش هستند و حسابی سفارش ما را به آمریکائی ها کرده بود!
صبح چادرهائی آوردند و زدن کفی با چوب. برپا کردن چادر اولین کاری بود که باید در کمپ انجام می دادیم. تا برای شب سرپناهی داشته باشیم ، البته دراین کار سربازان زن و مرد آمریکائی هم کمک و لیدری می کردند. هفته ی اول بدین ترتیب می گذشت. کم کم برای یک چادر تلویزیون آوردند و ماهواره هم وصل کردند ، هر روز ، مدتی را همه در این چادرتلویزیون سپری می کردیم و مجبور بودیم یک برنامه را ببینیم. شرایط سخت بود اما همه، این شرایط را به شرایط سرکوب و خفقان سازمان ترجیح می دادند.
در هفته ی دوم یک نفر که بچه ی تبریز بود سراغ من آمد، که بعدها اصلی ترین یار ویاور من در تیف شد و تا روز آخر با هم در یک چادر زندگی می کردیم … او کسی نبود جز …
ادامه دارد …
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران ، سازه

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا