شام خصوصی

خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه
عصر که تماشای فیلمی که خانوده ام از ایران آورده بودند، به پایان رسید، دو زنی که از قرارگاه آمده بودند رفتند و مینا خیابانی گفت که برای شام یک مراسم خصوصی تدارک دیده اند که باید خانواده ام را ببرم.
عصر قبل از شام هم با محسن سیف به پارک مریم در اشرف رفتیم و چند عکس خانوادگی گرفتیم که قرار شد تا قبل از رفتن خانواده ام عکس ها را به آنها بدهیم تا با خود به ایران ببرند.
معمولا رسم اینطور بود که خانواده را به قرارگاه می بردیم و همه ی بچه ها با خانواده مان آشنا می شدند، اما در مورد خانواده ی من تصمیم بر این شده بود که یک مراسم خصوصی با چند نفر از بچه های یگان ترتیب داده شود.
معمولا خانواده هائی که تن به خواسته های سازمان نمی دادند و سمپات نبودند، بطور خصوصی پذیرائی می شدند.
شب شد و برای مراسم شام به واحدی مسکونی نزدیک درب اشرف رفتیم. کل نفراتی که در مهمانی شام بودند 12 نفر نمی شد. برای شام هم غذای اصلی فسنجان بود که اصلا مادرم دوست نداشت! بقیه ی مخلفات شام هم زیاد تعریفی نداشت. هرگزعلت این امر که چرا خانواده ام را قرارگاه نبردند به روشنی بیان نشد و من هم سئوال نکردم، اما همینقدر فهمیدم که برای اینکه بچه های دیگر متناقض نشوند، خانوده ام را به قرارگاه نبردند!
شب به واحد مسکونی در هتل ایران برگشتیم. هتل که می گویم ، در حقیقت امکانات یک مسافرخانه را هم نداشت! حداقل های پذیرائی هم مهیا نبود. خودم باید رفته و غذا را از روی عشتار یا همان اجاق برمی داشتم ، خودم چائی آماده می کردم و … همه کارها ، توسط خود نفری که خانواده اش آمده است، انجام می شد.
عصر قبل از شام، خانواده ام را به سالن کنار واحد برده و بچه های ستاد داخله با آنها صحبت کردند و اینکه چه فعالیت هائی می توانند انجام بدهند؟! که خانواده ام جواب رد داده و گفتند نمی توانیم کاری انجام دهیم. کمک مالی خواستند که قبلا هماهنگ کرده بودم بگویند پول کافی ندارند. می خواستند یک ایمیل هم بدهند که با سازمان در تماس باشند، که آنرا هم نگرفتند و گفتند که ما اینترنت نداریم، ولی برای اینکه دست از سرشان بردارند ، قول دادند که دفعه ی بعد بیشتر همکاری خواهند کرد.
شب تا دیروقت با پدر و مادرم صحبت کردیم. چون پدر و مادرم را برادر کوچکم آورده بود وبرای برگشت عجله داشت، قرار بر این شد که فردا حوالی ظهر خانواده ام از اشرف خارج و به سمت ایران حرکت کنند.
البته ناگفته نماند که قبل از شام به من گفتند که طبق ضوابط خانوده ات باید فردا اشرف را ترک کنند! این همه در صورتی بود که می دیدم بعضی از خانواده ها هفته ها وماهها در اشرف مانده بودند!
این تذکر در مورد ترک خانوده ام، خیلی به من برخورد. اما همانروز هم قبول کردم که آنها فردا خواهند رفت.
صبح بعد از صبحانه نیز آنها را برای یک گشت معمولی به خیابان های اشرف بردم و با هم چرخی زدیم. مادرم دریای غم شده بود و من این را بخوبی از صحبتها و حرکاتش می دیدم. در صحبت ها قانع شده بود که اشرف را ترک کند اما در عمل راضی با این کار و جدائی از من نبود. عکس های روز قبل را هم آوردند و به خانواده دادم تا با خود به ایران ببرند.
هر چقدر که به ظهر نزدیک می شدیم ، ضربان قلب من هم بدجور می زد. از لحظه ی جدایی می ترسیدم. کاش هرگز لحظه ی جدایی نمی رسید. از صبح که بیدار شده بودم هرکاری می کردم که به ساعت و دقیقه ی جدائی فکر نکنم ، نمی شد.
ادامه دارد…
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران، سازه

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا