دانشگاه فروغ جاویدان!!!

خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه وسوم

نزدیک یک هفته طول کشید تا توانستم اندکی خاطرات ملاقات با خانواده ام را موقتا در گوشه ذهنم پنهان کنم. اما مگر می شد نزدیک ترین اقوامت را فراموش کنی. از صبح تا شب تنها فکر وذکرم مادر و پدرم بود، بخوبی نمی دانستم که آیا برخورد من با خانواده درست بوده است یا نه ؟ بیشترین دل مشغولی من هم این بود که آیا خانواده ی عزیزم موفق شدند که به سلامت عراق را ترک کنند یا نه ؟

مسئولین سازمان برای اینکه ما را مشغول کنند، دست به برگزاری انواع و اقسام کلاس ها زدند. در همین راستا چندین ساختمان را به این امر اختصاص دادند و دانشگاه فرقه ای خود را راه اندازی کردند. اسم این دانشگاه را هم فروغ جاویدان گذاشتند. دوره های فوق دیپلم های فنی را برپا کردند. بدین صورت که استادان عراقی را از بغداد به اشرف آورده و این اساتید در کلاس به همراه مترجم تدریس می کردند. من را هم به کلاس فوق دیپلم برق معرفی کردند. معمولا کسانی را به این کلاسها می فرستادند که مسئله دارتر بوده و از طرفی هم اندک سوادی داشته باشند تا درس ها را بهتر بفهمند. اما هدف اصلی سران سازمان، مشغول کردن نیروها و فرار از بیکاری مفرط بعد از خلع سلاح بود.

صبح تا ظهر به این کلاس های سرکاری می رفتیم. اساتیدی که به این کلاس ها آورده شده بودند اکثرا از نوع مناسبات ما تعجب می کردند. در مقابل ، سازمان هم سعی می کرد با این کار در بین عراقی ها وجهه ای مظلومانه از خود نشان بدهد. اما اکثر این اساتید به ما به دید زندانیانی نگاه می کردند که در اسارت بسر می بریم. استادی داشتیم که برق قدرت درس می داد، بوی ادکلن او بیشتر از درس دادنش مرا به خود مشغول می کرد ، چرا که سالیان بود که از زدن ادکلن منع شده بودیم.

وضعیت تحصیلی هم که افتضاح بود. هیچ کدام از بچه ها، بجز عده ی معدودی که قبلا تحصیل کرده بودیم ، هیچ چیز را نمی فهمیدند. استاد هر چقدر می گفت همه مات و مبهوت او را نگاه می کردند.خیلی عجیب بود. حتی خود استاد هم نمی فهمید که چکار دارد می کند. هیچ کس حق نداشت که با استاد صحبت غیر درسی بکند، استاد هم اجازه نداشت که از دنیای عادی گری حرفهایی بزند.

اغلب به این فکر می کردیم که این استاد که یک مرد است ، آیا زن و بچه هم دارد؟ آیا او ازدواج کرده است ؟

ما که از حق ازدواج محروم بودیم ، چنین می انگاشتیم که گویا همه ی مردان دنیا هم در تجرد اجباری هستند! بعد هم اینطور خود را قانع می کردیم که او یک فرد عادی و ناآگاه است که در منجلاب زندگی غرق است و فهم و شعور سیاسی ندارد. دامنه ی این فاکت های ما به عملیات جاری شبانه هم کشیده می شد و آنجا مسئولین اینطور ما را قانع می کردند که باید ذهنتان را روی زندگی های شخصی اساتید عراقی ببندید. می گفتند که شما یک نیروی پیشتاز و خاص هستید که هرکس نمی تواند عظمت راه شما و آئین شما را درک کند.

نگاه های تحقیر آمیز استاد در سر کلاس های درس کاملا گویای این حقیقت بود که به ما، به چشم بدبخت هائی نگاه می کند که زندگی خود را نابود کردیم. 

کوروش سعیدی که از بچه های  آمریکا بود و بعد ها در جریانات کشتار اشرف ، مسعود رجوی او را به کشتن داد، یکی از مترجمین کلاس ما بود. وظیفه ی اصلی کوروش این بود که اجازه ندهد ما با استاد رابطه ی عرضی برقرار کنیم.

تنها حسن و خوبی این کلاس ها این بود که ما را از گرمای طاقت فرسای عراق بصورت موقت نجات داده بود. چون کلاس ها کولر داشت و در آنتراکت ها هم در اختیارخود بودیم ، فضای خوبی برای محفل ها بود و انواع و اقسام محفل ها زده می شد ، بخصوص که بچه ها تماما از یک قرارگاه نبودند و نفرات مختلف از قرارگاههای چندگانه ی اشرف در کلاس ها بودند.

چندین ماه این کلاس ها طول کشید و درنهایت هم یک برگه ی قبولی مدرک کاردانی برق به من دادند که می گفتند توسط دانشگاه بغداد هم تائید شده است. که آنرا هم بعد از درخواست خروج از اشرف گرفتند. همه چیز برایم بعد از آمدن خانواده ام به اشرف برای من مسخره بود. دیگر هیچ چیز برایم جاذبه نداشت ، همه اش منتظر بودم یک روز صبح که از خواب بیدار می شوم ،اتفاقی خاص افتاده و من را از اشرف نفرین شده نجات بدهد.  

خدایا آیا راه فرجی خواهد بود ؟ آیا روزی خواهد رسید که من به آغوش گرم خانواده ی خودم برگردم؟

هیچ راه نجاتی دیده نمی شد.هیچ روزنه ی امیدی نبود. اما می دانستم که جز صبر چاره ی دیگری ندارم. برای همین هم فقط منتظر بودم و اخبار عراق را به دقت دنبال می کردم که چه خواهد شد…

ادامه دارد…

محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران، سازه

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا