آبان ماه 1376 بیش از یکماه بود که در سلول انفرادی زندان اسکان، واقع در ضلع جنوب شرقی پادگان اشرف، در بدترین وضعیت ممکن زندانی بودم و شکنجه های مستمر روحی و جسمی را متحمل می شدم، بطوریکه مسئولین زندان یک شب که در شرف مرگ بودم، دکتر یحیی را بالای سرم آوردند و مداوایم […]
آبان ماه 1376 بیش از یکماه بود که در سلول انفرادی زندان اسکان، واقع در ضلع جنوب شرقی پادگان اشرف، در بدترین وضعیت ممکن زندانی بودم و شکنجه های مستمر روحی و جسمی را متحمل می شدم، بطوریکه مسئولین زندان یک شب که در شرف مرگ بودم، دکتر یحیی را بالای سرم آوردند و مداوایم کردند، بیچاره آن دکتر یحیی که امدادگری بیش نبود را نیز حدود دو سال بعد با اعلام سکته قلبی از بین بردند، چرا که خودزنی ها، خودکشی ها و سربه نیست کردن های زیادی را در زندان های مجاهدین از نزدیک دیده بود.
شبها در بازجویی ها مدام تهدید به مرگم می کردند که ببین در این دنیا هیچ کس نمی داند که تو کجایی! خیلی راحت سرت را زیر آب می کنیم و اسمت را هم بعد به عنوان شهید در عملیات مرزی اعلام می کنیم و خیلی راحت آب از آب هم تکان نخواهد خورد.
از همین رو بود که شروع کردم روی راههای برقراری ارتباط با زندانیان دیگر. اولین راه کار انداختن خرده های نان از پنجره به بیرون بود، چند کفتر چاهی برای خوردن آنها جمع می شدند و هر بار که زندان بان گشت می خواست حین حفاظت فیزیکی و نگهبانی خود دور ساختمان بچرخد، کفترها از ترس پرواز می کردند و من بلافاصله روی زمین یا تخت دراز می کشیدم و حالت عادی به خود می گرفتم، در ادامه دیوار سلول بغلی را زدم و بعد از ریختن نان برای کفترها از پشت پنجره نرده کشی شده سلول خودم زندانی سلول بغلی را خیلی آرام صدا زدم.
بعد از چندین بار تکرار بالاخره بعد از حدود 45 روز که از ورودم به این زندان می گذشت، موفق شدم با اولین زندانی ارتباط برقرار کنم. این برایم مثل یک معجزه بود، چرا که طی شبانه روز حق نداشتیم صحبت کنیم و اساسا کسی هم نبود که هم صحبت ما باشد، اسم این زندانی سلول بغلی ، حمید … بود، که الان در یکی از کشورهای اروپائی مشغول زندگی است و سالهاست از فرقه شیطانی رجوی جداشده است که برای حفظ و در امان ماندن او ، فعلا از ذکر فامیل و مشخصات او خودداری می کنم ، این شد که من و حمید دقایقی از روزها را بدون اینکه بتوانیم چهره یکدیگر را ببینیم، با زدن ضربه به دیوار و هوشیار کردن دیگری ، نان های خود را علیرغم اینکه خیلی کم بود و اگر آنها را برای کفترها می ریختیم خود گشنه می ماندیم، اما آنها را خرد کرده و برای کفترهای نگهبان خود می ریختیم تا از ارتباطات ما حفاظت کنند و اگر نگهبان محوطه از راه رسید با پرواز خود ما را خبردار کنند تا از پشت پنجره کنار رفته و عادی سازی کنیم، یکی از اولین کارها معرفی کامل خود به یکدیگر بود تا در صورت سر به نیست کردن یکی از ما، دیگری بتواند خبر مرگ ما و سرگذشت سیاه ما را به خانواده و دیگران اطلاع بدهد، کار دیگر ما خبر رسانی به یکدیگر در مورد سئوالات بازجوئی بود، هر کدام که از بازجوئی برگردانده می شدیم، تمامی اخبار را به یکدیگر منتقل می کردیم و اینطور بود که بازجوئی ها بی اثر شده بود و ما از قبل جواب های آماده و سرکاری برای بازجویان احمق خود ، آماده می کردیم، در ادامه ارتباطات خود، شروع کردیم به نوشتن این صحبت ها روی کاغذ سیگار خود و گذاشتن آن پشت روشویی توالت، اما عهد کرده بودیم که هر بار بعد از خواندن آنرا آتش زده و معدوم کنیم.
من و حمید روزها و ماهها ، این کار را می کردیم و به ریش شکنجه گران و بازجویان رجوی می خندیدیم، بعضی وقتها هم حمید این آهنگ از ابی را می خواند و من گوش می دادم و زار زار در کف سلول خود گریه می کردیم:
کی اشکاتو پاک میکنه،
شبها که غصه داری،
دست رو موهات کی میکشه،
وقتی منو نداری؟
شونه کی مرهم هق هقت میشه دوباره،
از کی بهونه میگیری شبای بی ستاره،
برگ ریزونای پاییز کی چشم به رات نشسته؟
از جلو پات جمع میکنه برگهای زرد و خسته؟
کی منتظر میمونه حتی شبای یلدا،
تا خنده رو لبات بیاد،
شب برسه به فردا،
کی از سرود بارون،
قصه برات میسازه،
از عاشقی میخونه،
وقتی که راه درازه،
کی از ستاره بارون،
چشماشو هم میذاره،
نکنه ستاره یی بیاد،
یاد تو رو نیاره . . .
بله ، امروز سالهای سال از آن روزهای سیاه و تاریک زندان های مجاهدین در عراق گذشته است، اما هر بار که دوباره و صدباره این آهنگ را گوش می دهم، بی اختیار اشکی از چشمانم جاری می شود و به حال آنروزهای خودم و حمید، دلم کباب می شود.
این دلنوشته را نوشتم برای یک دلیل، دیروز در یکی از سایت های کذاب سازمان، نامه ای از یک زندانی سیاسی در ایران به نام سعید ماسوری منتشر شده بود که یک روز قبل از آن گویا از داخل زندان نوشته شده بود، خیلی دلم سوخت ، نه برای آن زندانی ، بلکه برای خودم که ماهها و سالها از زندانی شدن من در سلول های سازمان گذشته بود و من در سازمان همچنان در اسارت بودم، اما هرگز امکانی نبود که من خاطرات زندان خودم را برای کسی بازگو کنم، اما این باصطلاح زندانی چطور است که ظرف 24 ساعت نامه خود را از درون زندان های ایران ، به سازمان می رساند؟
قصدم اصلا دفاع از جمهوری اسلامی نیست، اما ای کاش یک روز ، یک ساعت به من این فرصت داده می شد، تا با این زندانی ملاقات کنم و از سازمانی جنایتکار برایش بگویم که چطور سالهای سال است که اعضای خودش را در عراق و اکنون در آلبانی ، شکنجه می کند و استبدادی کثیف سرتاپای این سازمان را فراگرفته است. من 10 سال در سازمان مجاهدین این سعید ماسوری ، شکنجه و زندانی شدم، سخت ترین شرایط سازمانی را از سر گذراندم، بی آنکه حق داشته باشم با مادرم یا پدرم ، در حد یک خبر سلامتی و احوالپرسی صحبت کنم.
لعنت خدا بر رهبران سازمانی که انسانیت اعضای خود را هر روز لگدمال می کنند.
محمد رضا مبین

