شبی صدای ممتد هواپیماهای جنگی خواب را از چشمانمان ربود. برخلاف همیشه که هواپیماها از بالای سرمان عبور میکردند و میرفتند، آن شب انگار که بر فراز ما چرخ میزدند، گویی زیر نظر گرفته شده بودیم. روز بعد علتش را فهمیدیم: آمریکاییها به ما رسیده بودند. ژنرال ارشد ارتش ایالات متحده وارد کمپ اشرف شده […]
شبی صدای ممتد هواپیماهای جنگی خواب را از چشمانمان ربود. برخلاف همیشه که هواپیماها از بالای سرمان عبور میکردند و میرفتند، آن شب انگار که بر فراز ما چرخ میزدند، گویی زیر نظر گرفته شده بودیم. روز بعد علتش را فهمیدیم: آمریکاییها به ما رسیده بودند. ژنرال ارشد ارتش ایالات متحده وارد کمپ اشرف شده بود تا نخستین ملاقات رسمی با فرماندهان مجاهدین خلق را برگزار کند، و هواپیماهای آن شب، اسکورت هوایی او بودند.
دیدار سادهای نبود. داخل دیوارهای بلند کمپ، بحثهای داغی در جریان بود. آمریکاییها با صراحت گفته بودند که حضور مسلح ما در عراقِ پساصدام، تهدیدی برای امنیت آنهاست. از نظر آنها، راهحل روشن بود: خلع سلاح. اما فراتر از خلع سلاح، بحثی حیاتیتر در جریان بود. نیروهای ائتلاف پیشنهاد داده بودند که ما را تحت پوشش کنوانسیون سوم ژنو قرار دهند؛ کنوانسیونی که مختص اسیران جنگی است. یعنی خلع سلاح کامل، پایان هرگونه فعالیت سیاسی یا نظامی، و نظارت کامل از سوی نیروهای خارجی.
اما فرماندهان مجاهدین با تمام توان مقابل این نگاه ایستادند. آنها استدلال کردند که سازمان از ابتدا در عراق مستقل عمل کرده، هرگز بخشی از ارتش یا حکومت صدام نبوده، و به همین دلیل باید تحت پوشش کنوانسیون چهارم ژنو قرار گیرد. این کنوانسیون، ویژهی غیرنظامیان حفاظتشده در مناطق جنگی است. تفاوت میان این دو نگاه، تفاوتی بود بین نابودی کامل تشکیلات و بقای سیاسی در وضعیت جدید. اگر ما اسیر جنگی بودیم، یعنی پایان. اما اگر غیرنظامی محسوب میشدیم، هنوز میشد در بازی ماند.
از این مذاکرات ما چیزی نمیدانستیم. تنها چیزی که به ما رسید، خبری بود شبیه معجزه: “آمریکا دیگر تهدید نیست. از سنگرها بیرون بیایید.”
برای ما که دو هفته زیر زمین در پناهگاههای خاکی و تنگ زندگی کرده بودیم، این خبر مثل نسیمی از آزادی بود. دستور دادند تانکها را از زیر زمین بیرون بکشیم. برای اینکه هواپیماهای آمریکایی ما را با تانکهای عراقی اشتباه نگیرند، باید توپ تانکها را ۱۸۰ درجه میچرخاندیم تا رو به عقب باشد. آرامآرام از دنیای تاریک زیرزمینی بیرون خزیدیم.
در روزهای بعد، دو بار کمپمان را جابهجا کردیم، اما حالا جابهجایی آسان شده بود. خودروها را مثل تمرینهای پیش از جنگ در یک دایره پارک میکردیم. حتی شوخی میکردیم و کلاههایمان را برعکس میگذاشتیم که نکند آمریکاییها ما را “اشتباهی” بمباران کنند.
آمریکایی ها نماد امید!
روزی، در حال شستن یونیفرمم در تشت پلاستیکی بودم و لباس را روی طنابی بین دو تانک آویزان کرده بودم که سایه سنگین چیزی از بالا افتاد. سر بلند کردم. یک هلیکوپتر AH-64 Apache، پرغرور و ترسناک، روی سرم پرواز میکرد. موشکها و راکتهای Hellfire در دو طرف بدنهاش برق میزدند. دستم را بالا بردم و تکان دادم. خلبان در کابین برایم دست تکان داد.
چون پناهگاههایمان هیچگاه چادر نداشتند، برای ساخت سرپناه، خانههای گلی مخروبه عراقی را با پتک خراب میکردیم. آجرهای خشتی را میکندیم و به اردوگاه موقت میبردیم تا اتاقک بسازیم. دیوارها را با گل پر میکردیم، شبیه ساختن با آجر و سیمان. از عراقیها کوزههای سفالی آب هم گرفته بودیم؛ ساده ولی شگفتانگیز. آب داخلشان همیشه خنک میماند، حتی در اوج گرما. بهقدری سرد که بعضیها باور نمیکردند و فکر میکردند حتماً یک کابل برق پنهان دارد!
به این کوزه ها میگفتیم “حبابه”
وقتی اتاقکها را ساختیم، دوباره دستور جابهجایی آمد. همه چیز را خراب کردیم و خشتها را بردیم. حالا دیگر در ساختوساز خبره شده بودیم!
فردای آن روز، روی برجک تانکم نشسته بودم که در دوردست، ستون خودروهای نظامی آمریکایی ظاهر شد. ردیف هامویها در افق، مثل موجی که به ساحل میرسد. از ته دل فریاد زدیم: “Humvee! Humvee!” برایشان دست تکان دادیم.
آمریکاییها برای ما نماد امید بودند؛ برای من و دیگر جوانانی که در عراقِ تحت سلطهی صدام و سازمان، سالها زندانی بودیم. حالا که نمیتوانستم به غرب برگردم، غرب به سراغ ما آمده بود!
فرماندهان مجاهدین همراه با برخی از ما که زبان انگلیسی بلد بودیم، به استقبالشان رفتند. به ما گفتند که میتوانیم به پایگاههایمان برگردیم، اما به شرطی که تمام مهمات سنگین را تحویل دهیم و فقط اسلحهی شخصی همراه داشته باشیم. سربازان آمریکایی تکتک تانکها را بررسی کردند. یکیشان، پسری بیستساله از ماساچوست، بلند و عینکی، از من خواست داخل برجک تانک را نشانش دهم. با دقت تجهیزات را برایش توضیح دادم.
ما خلع سلاح شدیم
کمی بعد، به من مأموریت دادند تا یکی از خودروهای Cascavel را به پایگاه منتقل کنم؛ خودرویی با فرمان هیدرولیک و گیربکس اتومات، رؤیای من! در مسیر، بارها در ایستهای بازرسی توقف کردیم. در یکی از آن ایستها، سربازان جوان آمریکایی با دوربین دیجیتال از ما عکس میگرفتند. من که نیمتنهام بیرون بود، لبخند زدم و برایشان دست تکان دادم. در آن لحظه فکر کردم شاید همین تصویر بعدها در کتابی چاپ شود؛ روایتی از برخورد یک جنبش مقاومت ایرانی با ارتش آمریکا.
وقتی وارد پایگاه عظیم عراقی شدیم، فهمیدم که اینجا را گرفتهاند و نامش را گذاشتهاند “پایگاه ذاکری” به یاد ابراهیم ذاکری، از رهبران درگذشته سازمان. فکر میکردم بالاخره کار ما در عراق تمام میشود، اما حالا باید یک پایگاه جدید، چند برابر بزرگتر از اشرف، بسازیم!
همه چیز با سرعت میگذشت. هنوز خستگی از تنمان بیرون نرفته بود که دستور رسید: بازگشت به کمپ علوی. اما اینبار با خشابهای خالی! دستور بود که گلولهها را از سلاحهای شخصی بیرون بکشیم. در راه، یکی از فرماندهها با عصبانیت گفت: “یعنی حالا باید با تفنگ خالی، بزنیم توی سر دشمن؟”
وقتی به کمپ رسیدیم، کامیونی بزرگ با کانتینر باز در وسط قرارگاه ایستاده بود. دستور رسید: سلاحها را تحویل دهید. در سکوت در صف ایستادیم. اسلحهام،کلاشینکف چینی، را در دست داشتم. روی بدنهاش با لاک ضدآب نوشته بودم “امیر یغمایی”. وقتی نوبت من شد، وارد کانتینر شدم. تلی از کلاشنیکفها، روی هم انباشتهشده مثل کوه. اسلحهام را کنار بقیه گذاشتم. لحظهای لرزیدم. با اینکه از تمیز نگه داشتنش خسته شده بودم، اما بالاخره با آن انس گرفته بودم. بیرون آمدم. کسی چیزی نگفت، اما در دل میدانستم: ما خلع سلاح شدهایم.
تطهیر پس از خلع سلاح
در میان این خرابی، تنها ساختمانهای نوساز پایگاه ۱۱ سالم مانده بودند؛ تمیز، ایستاده، و بیصدا. شبیه سازههایی بیربط به این صحنهی شکست. از همانجا صدایی آمد که خبر داد: “میتوانید دوش بگیرید.” جملهای که مثل زمزمهی نجات، در گوش جانم نشست. نزدیک به یک ماه بود که آفتاب، شن، دود، و عرق، هر روز روی بدنم انباشته شده بود.
با حولهای در دست به سمت ساختمان رفتم. انگار نه برای دوش گرفتن، بلکه برای رفتن به چیزی شبیه تطهیر، تطهیر از روزها و شبهایی که از سر گذرانده بودم. وقتی نوبتم شد، در یکی از اتاقکهای تمیز و تازهی حمام را باز کردم. شیر آب براق و تمیز بود. دیوارها هنوز بوی مصالح تازه میدادند. هیچ چیز کهنه یا زنگزدهای در این ساختمان نبود، و شاید همین تضادش با زندگی فرسوده ما، بیشتر از هر چیز اثر میگذاشت.
شیر را چرخاندم. آب ولرم با صدایی نرم و پیوسته روی سرم جاری شد. چشمهایم را بستم. همه چیز ناپدید شد؛ جنگ، فریادها، صدای تانک، بوی گازوییل، خاکریزها، و آن نگاه همیشگی بالا سریها. فقط من بودم و قطرههای آب. بعد، چشم باز کردم و دیدم که کف حمام، بیآنکه صابون زده باشم، کاملا سیاه شده. انگار تنم سالها خاک و هراس و تاریخ را با خود حمل کرده بود. شروع کردم به شستن. نه فقط برای پاک شدن، که برای احیای خودم. عضلاتم را مالیدم، دستها و پاهایم را سابیدم، پشت گوشهایم، انگار هر بخشی از بدنم داستانی داشت که میخواستم برای همیشه پاکش کنم.
وقتی بیرون آمدم، هوا تاریک شده بود. نسیمی ملایم صورتم را نوازش میداد. بوی غذا در فضا پیچیده بود. صدای تلویزیونهای روشنشده در زمین صبحگاه به گوش میرسید. قدمزنان به سمت صف شام رفتم. لباس تازهام روی بدنم سبک بود و خودم، انگار دوباره متولد شده بودم.
در صف، چند فرمانده زن ایستاده بودند. یکیشان گفت: “خسته نباشی. ماشالله.” لبخند زدم. نه برای تشکر، برای اینکه فهمیدم دیگر در جنگ نبودم.
آینده مبهم تر از همیشه
سر میز شام، روی صفحهی تلویزیون، چهره رهبر سازمان ظاهر شد. گفت: “تصمیم سختی گرفتم. بین سلاح و نیرو، نیرو را انتخاب کردم.” یعنی ما دیگر نیروی مسلح نبودیم. جملهاش مثل مهر تأیید بود بر آنچه حس کرده بودم: ما خلع سلاح شده بودیم. و از این به بعد، آینده مبهمتر از همیشه بود.
در علوی نخستین چیزی که به چشمم آمد، تناقضی تلخ و گیجکننده بود. برخی ساختمانها کاملاً با خاک یکسان شده بودند، تودههایی از آجر، سیمان، و تیرآهن که زیر آفتاب داغ بیحرکت افتاده بودند. اما فقط چند قدم آنطرفتر، ساختمانهایی هنوز صاف و ایستاده، بیهیچ خراشی در جای خود باقی مانده بودند.
در ذهنم، تصویر حمله هوایی همیشه چیزی کور و بیدقت بود؛ بارانی از بمب که بیتفاوت بر سر هر چه هست میبارد. اما اینجا، صحنهای بود شبیه کار یک جراح دقیق. انگار جنگندههای ائتلاف، با بمبهایی مخصوص ــ بمبهای سنگرشکن، هوشمند و بیصدا ــ دقیقاً آمده بودند برای حذف آنچه باید از بین برود. موج انفجار ساختمان غذاخوری پایگاه ۱۱ را به شکلی غریب درهم پیچیده بود. سقف فلزیاش هنوز سر پا بود، اما از دل آهنهای خمشده، میلههایی آویزان شده بود که در باد تکان میخوردند، شبیه زخمیهایی که هنوز التیام نیافتهاند.
در همانجا، کنج سایهی ساختمان، چشمم به گربهای افتاد. خاکستریرنگ، استخوانی، با گوشهای سیاه. گیج و موجزده، بیقرار بر زمین میچرخید، دایرهوار، انگار که در تلاشی غریزی میخواست از درون چیزی خلاص شود، چیزی که دیده بود، شنیده بود، یا شاید فقط حس کرده بود. چشمانش به هیچجا خیره نبود. فقط میچرخید و میچرخید. با دیدنش، غمگین شدم. او هم قربانی این جنگ بود.
برای نخستین بار، به شکلی روشن، درک کردم که جنگ فقط برای انسانها درد نمیآورد. حیواناتی که هیچ طرفی ندارند، هیچ پرچمی، هیچ مرزی… آنها هم میسوزند، آواره میشوند، و شاید مثل این گربه، تا آخر عمر، سرگردان در مدار ترس میچرخند.
شب، با کیسهخوابم به سمت زمین فوتبال کمپ رفتم؛ جایی که در میان تپههای عظیم بنیاد علوی پنهان شده بود، مثل دهانهی آغوشی باز. چرا اجازه نداشتیم در ساختمانهای سالم بخوابیم؟ نمیدانم. ولی برایم مهم نبود. زمین فوتبال کم کم پر از کیسه خواب شد. صدای خنده و گفتگو در این سرزمین تپه ماهوری فضا را پر کرده بود.
کیسهخواب را روی زمین خاکی پهن کردم، دراز کشیدم، و در همان لحظه فهمیدم که بالاخره خواب واقعی چه طعمی دارد. نه خوابی پر از اضطراب، نه نگهبانی، نه کابوس. فقط خواب، در بدنی تمیز، در جهانی ناآشنا. و آن شب، من مثل انسانی که از دل خاکستر برخاسته، آرامترین خواب زندگیام را تجربه کردم.
امیر وفا یغمایی

