کمی بعد از آن که در مرکز جدید در اشرف مستقر شدیم، تقسیم مسئولیت بین واحدهای مختلف پایگاه انجام گرفت. واحد ما مسئولیت راهاندازی یک باغچه بزرگ برای پرورش سبزیهای مورد استفاده در آشپزی ایرانی را بر عهده گرفت؛ از جمله نعناع، ریحان، جعفری و تره. گروه علیرضا میرباقری که من هم عضو آن بودم، […]
کمی بعد از آن که در مرکز جدید در اشرف مستقر شدیم، تقسیم مسئولیت بین واحدهای مختلف پایگاه انجام گرفت. واحد ما مسئولیت راهاندازی یک باغچه بزرگ برای پرورش سبزیهای مورد استفاده در آشپزی ایرانی را بر عهده گرفت؛ از جمله نعناع، ریحان، جعفری و تره. گروه علیرضا میرباقری که من هم عضو آن بودم، مسئولیت این باغچه را بر عهده داشت. بنابراین بخش عمدهای از روزهای خود را در کنار علیرضا به کشاورزی، برداشت محصول و ساختن حصار دور باغچه میگذراندم.
از همان ابتدا که علیرضا مسئول گروه من شد، متوجه شدم که با دیگر فرماندهان قبلیام تفاوت دارد. آنچه بیش از همه در او برجسته بود، این بود که واقعاً به من به عنوان یک انسان اهمیت میداد؛ چیزی که تا آن زمان هیچکدام از فرماندهانم نداشتند. در سازمان مجاهدین، ابراز همدلی و محبت ممنوع بود و رابطه بین فرمانده و زیردست باید صرفاً مبتنی بر مسئولیت و کار میبود. اما علیرضا از همان ابتدا، وقتی با هم تنها بودیم و برای کار در باغچه میرفتیم، به من میگفت که استراحت کنم، بنشینم داخل آلاچیق دستسازش و شربت بخورم و استراحت بکنم، در حالی که خودش زیر آفتاب به کندن زمین یا ساختن حصار ادامه میداد.
روش علیرضا برای زنده نگه داشتن عواطف
علیرضا همان اوایل با من صحبت کرده بود و هشدار داده بود که مراقب رفتارم در مقابل فرماندهی واحد، ابراهیم رضوانی باشم؛ کسی که به قول او “آدم بیاحساس و بیوجدانی” بود. در آن دوران، بیدارباشهای صبح زود برایم عذابآور بود. فرماندهان قبلی با صدای بلند فریاد میزدند و مرا تکان میدادند تا بیدار شوم. اما علیرضا با صدایی ملایم اسمم را صدا میزد و بعد هم میرفت، اجازه میداد بخوابم.
روزی به من گفت که وقتی به من نگاه میکند، انگار خودش را در دوران نوجوانی میبیند؛ و یادش میآید که بیدار شدن ساعت ۶ صبح چه شکنجهای برایش بوده. او بارها خودش مسئولیت تأخیر من در حضور بهموقع دستور روز را میپذیرفت تا مرا از تنبیه شدن توسط ابراهیم نجات دهد.
بهمرور رابطهی من و علیرضا عمق گرفت. او فرماندهای بود که حتی در رؤیاهایم هم نمیتوانستم تصورش کنم. کمکم شروع کرد به باز کردن دلش برای من؛ از نفرتش از سازمان گفت، و اینکه سالهاست میخواسته جدا شود، از زمان جنگ کویت. اما نمیتوانست خانوادهاش، مخصوصاً سه خواهرش را رها کند. تلاش زیادی کرده بود که آنها را نیز با خود متقاعد کند، اما موفق نشده بود.
از دوران کودکیاش گفت؛ زمانی که در ایران و در سن ۱۲–۱۳ سالگی با سازمان آشنا شده بود و در عملیات “فروغ جاویدان»” با سن کم و علاقهاش به بدنسازی وارد جنگ شده بود. میگفت که برخلاف دروغهای رهبر که مدعی بود شکست عملیات به خاطر دلبستگی اعضا به زن و فرزند بود، او با چشم خود دیده بود که بسیاری تا آخرین گلوله جنگیدند و جان دادند. به گفتهی او، یک دهه جدایی اجباری اعضا از خانواده، نه تنها آنها را رزمندهتر نکرده بود، بلکه باعث شده بود در سازمان روابط جنسی همجنسگرایانه شکل بگیرد.
این اعترافها از زبان یک فرمانده، برایم شوکهکننده بود. آنچه علیرضا را خاص میکرد، مهارتش در پنهان کردن احساسات واقعیاش از سازمان بود. در جلسات رسمی، همیشه اولین کسی بود که پشت میکروفن میرفت و سخنان رهبران را تأیید میکرد، تا شک و شبههای برانگیخته نشود.
در یکی از جلساتی که همراه او به دفتر ابراهیم رفتیم، گفت که از “کلیدواژه”هایی استفاده خواهد کرد تا من بفهمم در حال توهین پنهانی به ابراهیم است. ابراهیم شدیدا از من انتقاد کرد که فرمانپزیری ندارم و دیر سر برنامه کاری حاضر میشوم. علی رضا حرف ابراهیم را تایید کرد و پنهانی کلماتی مثل کلمهی “کِش” را بهجای “کسکِش” بهکار میبرد! میگفت امیر از “کش گتر” برای بستن پاچه شلوار خود استفاده نمیکند. مگر بستن یک کش چقدر وقت میبرد؟ من هم از خنده داشتم منفجر میشدم. در حین جلسه، با خنده در دل و لگدی که زیر میز به پایم زد، حرفهایش را ادامه میداد. برایم غیرقابل باور بود که کسی بتواند اینچنین نقش بازی کند.
بارها با اعمالش به من نشان داد که به من اهمیت میدهد. مثلاً وقتی هوا سرد بود، خودش برایم گرمکن ورزشی آورد. کاری که بعداً باعث بازخواستش توسط ابراهیم شد، چون رابطهی انسانی بین فرمانده و زیر دست در سازمان ممنوع بود. اما علیرضا زیر بار نمیرفت. میگفت آنها با انسانیت بیگانهاند و مهربانی را نوعی انحراف میدانند.
یک شب بعد از شام وقتی ابراهیم مراجلوی همه سرزنش کرد، خودش را با سیگار سوزاند تا درد روانیاش را کم کند. شب با بغض نشانم داد که چگونه بازویش را با سیگار سوزانده. میگفت که این کار برایش روشی بوده برای تحمل عذاب وجدان، بهویژه بعد از جلسات “طعمه” که مجبور شده بود علیه دوستانش فریاد بزند و ببیند افراد مورد ضرب و شتم قرار میگیرند.
گاهی برایم میوه از صنفی میآورد ، زیر بالش یا در کمدم میگذاشت. یکبار که مریض بودم، برایم غذا آورد و با محبت گفت که همین کارهاست که کمک میکند انسان باقی بماند. میگفت: “اگر من الان نتونم به تو مهربونی کنم، عواطفم مثل همین ابراهیم میمیرد. من باید عواطف خودم را زنده نگه دارم.”
بعضی روزها من و علیرضا در برجهای نگهبانی شیفت میدادیم. علیرضا کلی غذا از صنفی میگرفت و با هم میرفتیم بالای برج. ساعتها آنجا با هم گپ میزدیم و صحبت میکردیم. یکی از آن روزها، علیرضا یکی از نوارهایی را که از طریق یکی از خواهرانش به دستش رسیده بود ـ گذاشت؛ نواری با آهنگ داریوش: “کوه را میذارم رو دوشم، شیرهٔ سنگ رو میدوشم”. اینها آهنگهایی بودند که من تا آن زمان در عمرم نشنیده بودم.
علیرضا در حسرت آزادی
عینک دودیاش را روی چشمهایش زده بود و ایستاده بود در اتاقک برج؛ برجی که حدوداً شاید بیست متراز زمین ارتفاع داشت. من روی یک صندلی کنار او نشسته بودم. ناگهان دیدم از زیر عینک آفتابیاش اشکی سرازیر شد. با تعجب پرسیدم: “علیرضا، چی شده؟” با صدایی آرام گفت: “بیا اینجا، کنارم وایستا.” بلند شدم و رفتم کنارش ایستادم. گفت: “جلوتو نگاه کن. چی میبینی؟” گفتم:”یک بیابون برهوت، تا افق.” گفت:”نه، دقیقتر نگاه کن. ببین کجا ایستادی و چی میبینی.” من اول متوجه منظورش نشدم، تا اینکه آهسته گفت: “ببین امیر، من وقتی اینجا وایمیستم، حس میکنم آزاد هستم. چون حصار سیمخاردار اشرف پشت سرم قرار داره.”
برای توضیح باید بگویم که حصارهای اشرف بهگونهای بودند که، همونطور که علیرضا گفت، در امتداد برجها بودند، ولی کمی عقبتر از آنها. حصارها از پشت برجها میآمدند، یک قوس پیدا میکردند، دور برجها میپیچیدند و بعد امتداد پیدا میکردند. همین باعث میشد وقتی کسی در برج ایستاده بود، حس کنه که حصار پشت سرش قرار داره ـ یعنی انگار بیرون حصار ایستاده. برای علیرضا، این حس یعنی “آزادی”. همون چند متر فاصله بین جایی که ایستاده بود و جایی که حصار شروع میشد، برایش تبدیل شده بود به یک فضای آزاد، به یک سرزمین بیمرز که در اون برای لحظاتی از قید و بند اشرف رها بود.
علیرضا و گزارشها، خیانت، و خط قرمزهای ناپیدا
با اینکه رابطهمان روزبهروز محکمتر میشد، علیرضا مدام به من هشدار میداد: “امیر، حواست باشه. اینجا همه چیز ضبط میشه. حتی اگه دوربین نباشه، گوش هست. حتی اگه گوش نباشه، چشم هست. حتی اگه چشم نباشه، یه قلم هست که مینویسه…”
اول فکر میکردم اغراق میکنه. اما بعد، متوجه شدم که نه، کاملاً جدی میگه. آنهم وقتی که اسم “احسان شریفی” وسط آمد. احسان را از قبل میشناختم؛ از همان روزهایی که در پاریس بودم. بعد که به اشرف آمد، ناگهان تغییر کرد. به طرز ترسناکی شبیه بقیه شده بود: بیاحساس، وظیفهمحور، و آماده گزارشنویسی. روزی علیرضا آمد سراغم، صدایش آرام ولی چهرهاش گرفته بود. او گفت: “احسان هر روز دو صفحه گزارش درباره تو مینویسه. همهچی… از اینکه با کی حرف میزنی، تا اینکه کِی مسواک میزنی. حتی نوشته توی دفتر خاطراتت چی مینویسی. جاشو هم گفته… بالای قفسهات، توی کیف قفلدار.” خشکم زد. گفتم: “ولی به زبان سوئدی مینویسم!” با تأسف سری تکان داد: “امیر، ساده نباش. اونا میتونن ترجمهاش کنن. آدمای هستن که زبان سوئدی را میخونن. و قفل زیپ؟ یه پیچگوشتی کافیه تا بازش کنن و بعد بیسروصدا ببندن. اصلاً نفهمی چی شده.”
آن شب، تا صبح خوابم نبرد. کابوسها نه از جنگ، نه از ایدئولوژی، بلکه از لو رفتن بود. از اینکه کلماتم، خاطراتم، آن دفترهایی که درد و ترس و امیدم را در خود داشتند، حالا توی دست سازمان افتاده باشند. صبح روز بعد، رفتم سراغ کیفم. از گوشهی زیپش، تکهای چسب دوقلو که خودم برای تشخیص استفاده کرده بودم، کنده شده بود. بوی خیانت از فاصله چند سانتیمتری هم حس میشد. شک نداشتم؛ کسی بازش کرده.
با سرعت دفترها را برداشتم، رفتم پشت زمین فوتبال، جایی که باد زوزه میکشید و خاک روی همه چیز نشسته بود. آنجا، در سکوت، صفحه به صفحه، خاطراتم را پاره کردم. با لرزشی در انگشتان، با طعم خون در گلو. وقتی تکهتکهشان کردم، آتش زدم. دودش مثل روح خشمگینم بالا رفت. و درست در همان لحظه، سایهای از دور ظاهر شد. نگاه کردم…ابراهیم رضوانی بود.
“چیکار میکنی اینجا؟” صدایش آرام اما موذی بود. من که گرانبهاترین خاطراتم را سوزانده بودم فریاد زدم: “از جان من چی میخواهید؟”
“آمدم برنامه را بهت بگم”
“گور بابای برنامه!!!”
او فهمید که من خشمگین هستم و محل را ترک کرد. مثل رقیب شکست خورده. وقتی برگشتم، رفتم سراغ علیرضا. آرام در گوشش گفتم: “تموم شد. دفترها رو سوزوندم. ولی احتمالاً نسخهبرداری کردهن.” گفت: “آفرین!”
آن روز، در سکوتِ ظهر، به فرمانده یگان خودم، جمال ماطقی گفتم که میخواهم از سازمان جدا شوم. پایانی که هنوز آغازش در مه بود.

