خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت شصت و یکم

یغمایی در قسمت قبل خاطراتش، قصه علیرضا میر‌باقری را شروع کرد. وقتی گفتم می‌خواهم جدا شوم، انگار زمین زیر پای فرماندهان لرزید. دیگر خبری از تشویق و لبخند نبود. آنچه در پی آمد، لایه‌هایی بود از تهدید، نرمیِ فریبنده، و فرو رفتن آرام در باتلاق وفاداری ساختگی. اولین کسی که مقابلم ایستاد، جمال ناطقی بود. […]

یغمایی در قسمت قبل خاطراتش، قصه علیرضا میر‌باقری را شروع کرد.

وقتی گفتم می‌خواهم جدا شوم، انگار زمین زیر پای فرماندهان لرزید. دیگر خبری از تشویق و لبخند نبود. آنچه در پی آمد، لایه‌هایی بود از تهدید، نرمیِ فریبنده، و فرو رفتن آرام در باتلاق وفاداری ساختگی. اولین کسی که مقابلم ایستاد، جمال ناطقی بود. فرمانده‌ای آرام، با عینک نقره‌ای و صدایی شمرده. مرا به دفترش خواست. گفت: “امیر، چرا می‌خوای بری؟ اینجا خونه‌ی توئه، مادرتم اینجاست.” گفتم: “دیگه نمی‌خوام بمونم. همه‌چی رو از دست دادم. حتی خودم رو.”

لحظه‌ای مردد شدم. بعد یاد مادرم افتادم. جمال گفت: “تو نمی‌خوای اینجا باشی، باشه. ولی مادرتو چی؟ اگه آمریکایی‌ها بیان و حمله کنن؟ کی ازش دفاع می‌کنه؟ تو که پسرشی؟ غیرت نداری؟”

کلمات مثل میخ در سینه‌ام نشستند. نتوانستم جواب بدهم. سکوت کردم. و انگار که سکوت، چراغ سبز باشد، ادامه داد: “می‌دونی امیر، ما داریم با آمریکایی‌ها مذاکره می‌کنیم. شاید دوباره سلاح‌هامون رو بهمون پس بدن. اون‌وقت چی؟ می‌خوای بری و ما رو تنها بذاری تو اوج نبرد؟ پس یه یادداشت بنویس. به خواهر پروین بگو که اشتباه کردی و می‌خوای بمونی.”

حرف‌هایش مثل تکه‌های یخ روی تنم بود، سرد و نفوذی. در نهایت، خواسته‌شان را نوشتم. نه از روی باور، نه از روی تغییر عقیده، فقط برای اینکه زمان بخرم. برای اینکه ضربه نخورم. برای اینکه زنده بمانم.  قبل از خروجم جمال اشک ریخت و با صدای لرزان گفت: “وقتی گفتی میخواهی سازمان را ترک کنی باورم نشد. عینک خود را در آورد و چشمان سرخ خود را از اشک پاک کرد. ناراحت شدم. در عمق وجودم میدانستم جمال انسان خوبی است. ”

وقتی از دفتر بیرون آمدم، رفتم آسایشگاه و یادداشتی مبنی بر خواست جمال نوشتم. هنگامی که به دفتر او رفتم از پشت درب شنیدم که جمال به افشین، فرمانده‌ کل پایگاه، می‌گوید: “پسر ساده‌ایه. تا از اسلحه و مادرش بگی، رام می‌شه و مثل گوسفند دنبالت راه میره!”

خشم در رگ‌هایم دوید. پاره‌کاغذ در دستم مچاله شد. از آن لحظه، دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم. رفتم، برگه را جلویشان انداختم، و گفتم: “همه‌چی تمومه. من برنمی‌گردم.”

اما سازمان هیچ‌وقت به‌راحتی کسی را رها نمی‌کرد. سودابه، یکی از فرماندهان زن، مرا به جلسه‌ای خصوصی فراخواند. با لحنی مهربان و نگاهی مادرانه گفت: “امیر جان، داری اشتباه می‌کنی. چرا می‌خوای بشی یه خائن؟” لبخند زدم: “درست فهمیدی. دقیقاً می‌خوام خائن بشم. به این دروغ. به این شکنجه. به این فریب.” باور نکرد. عصبانی شد. در را پشت سرم کوبیدم. او و چند مرد دیگر دنبالم آمدند. داد زدند: “تو نمی‌تونی جلسه رو ترک کنی!” برگشتم، گفتم: “من یه گوسفند ساده‌لوحم، نه؟ بَععععع!” دستپاچه شدند. سودابه گفت: “باشه، باشه. بیا سوار شو، می‌رسونمت به جلسه‌ای دیگه.”

سوار شدم. اما مسیر عوض شد. به‌جای جلسه، شروع کرد به چرخاندن ماشین دور کمپ اشرف. حرف زد، داستان گفت، از پدرم گفت. گفت: “می‌دونی که عمو‌ت شهید سازمان بوده؟ آیا نمی‌خوای راهش رو ادامه بدی؟” سکوت کردم. بعد گفتم: “شاید اگه زنده می‌موند، خودش هم از اینجا می‌رفت. نوزده ساله بود که شهید شد. من الان بیست سالمه. یعنی بیشتر از اون فهمیدم.”

آخرین حربه‌شان، ظاهرش مهربان بود. مرا به یک ضیافت شام دعوت کردند. غذاهای خوش‌طعم، شکلات‌های کمیاب. گفتند: “قرار نیست مانعت بشیم. فقط می‌خوایم کمکت کنیم مستقیم بری اروپا، نه از راه آمریکایی‌ها.” فریب را دیده بودم. این لبخندها برایم دیگر معنایی نداشت. شب، وقتی برگشتم، علیرضا بیدار بود. گفت: “چی گفتن؟”

“قول دادن کمک کنن برم. شام دادن، شکلات خارجی.” ساکت شد. بعد با بغض گفت: “گول اون لعنتیارو نخور، امیر. هر چی بهت می‌دن، زهره. محکم باش. اونا می‌خوان معامله کنن، ولی تو معامله نیستی. تو یه انسان آزادی.” و باز، تاریکی فرو ریخت روی دستانم، اما این بار، قلبم روشن‌تر از همیشه بود.

سقوط پنهان، رازهای نیمه‌گفته، و برادری در طوفان

چند روزی گذشت. صبح یکی از آن روزها، در صف صبحگاهی، وقتی به اطراف نگاه می‌کردم، علیرضا را ندیدم. عجیب بود. همیشه زودتر از من می‌آمد. همیشه حضورش مثل یک تکیه‌گاه بود. حالا، جای خالی‌اش مثل خلأ در ستون فقراتم حس می‌شد. روز اول گفتم شاید مأموریتی دارد. روز دوم شک کردم. روز سوم دیگر مطمئن بودم: اتفاقی افتاده.

آن روز بعدازظهر، جلسه‌ای فوری برگزار شد. پروین، یکی از بالاترین فرماندهان، با لحنی مرموز گفت: “امروز می‌خوایم درباره‌ یک توطئه صحبت کنیم. یک توطئه خطرناک. یکی از افراد ما، توسط یکی از ماموین رژیم به اسم “پاسدار فتحی” فریب خورده. این پاسدار اسم او را به امریکایی‌ها داده و خواسته که با یک توطئه او را از سازمان جدا کنه.

همه ساکت بودند. اما من، می‌دانستم. در ذهنم فقط یک اسم می‌پیچید: علیرضا. پروین ادامه داد: “این فرد، حتی سعی کرده سه خواهرش رو هم با خودش ببره. اما اونا، وفادار بودن. رفتن پیشش. بهش التماس کردن که برگرده. یکی‌شون حتی از حال رفت. و اون، برگشت. ولی نه همون آدم سابق.” نفس توی سینه‌ام حبس شده بود. صدایم در نمی‌آمد. حالا همه فهمیده بودند کسی لغزیده، کسی برگشته، اما فقط من می‌دانستم که آن نفر، علیرضا بود.

بعد از جلسه، پرس‌وجو کردم. آهسته، با احتیاط. کسی نمی‌دانست کجاست. بعضی‌ها می‌گفتند به “هتل” منتقل شده؛ ساختمانی که مخصوص ملاقات‌های خارجی و خانواده‌ها بود، ولی حالا ظاهراً محل حبس شده بود.

چند هفته گذشت. هیچ نشانه‌ای از او نبود. من، بی‌قرار، تنها، و با یک فرمانده‌ جدید: محمود رویایی. مردی که از اعدام های ۶۸ جان سالم بدر برد و بعد از ۱۰ سال حبس آمده بود عراق. نه مانند علیرضا مهربانی داشت، نه از بازیگری او و زیرکی او بهره‌ای برده بود. من هم صریح بودم. همان روز اول گفتم: “تو فرمانده‌ی من نیستی. من فقط علیرضا رو می‌پذیرم.” می‌دانستم این حرف‌ها برایم گران تمام می‌شود. اما مهم نبود. علیرضا، برای من فقط یک فرمانده نبود؛ او کسی بود که در دل جهنم، انسانیتم را زنده نگه داشت.

بالاخره، روزی که انتظارش را می‌کشیدم رسید. مراسمی در حال برگزاری بود؛ جشن مهرگان، بزرگداشت مریم رجوی. همه‌ی پایگاه‌ها جمع شده بودند. حیاط پر بود از آدم. بین جمعیت، ناگهان دیدمش. آن‌جا بود. تنها، بی‌صدا، لاغرتر، اما هنوز همانی که می‌شناختم. رفتم جلو. سینه‌ام می‌کوبید. گفتم: “علیرضا! کجایی؟ چرا جواب نمی‌دی؟” نگاهم کرد. لبخندی کمرنگ زد. صدایش آرام، بی‌رمق: “من دیگه نابود شدم، امیر… یه جوری که نمی‌تونی حتی تصورش رو بکنی.” گفتم: “بگو چی شده، خواهش می‌کنم.” سرش را پایین انداخت: “وقتی برگشتم، منو بردن “هتل”. چند ماه حبس. بعد منتقل شدم به یه پایگاه دیگه. الان نگهبانم، یه کیوسک. تنها. بدون صدا. بدون حرف. روزا می‌شمرم که تموم شه.”

اشک توی چشمانم جمع شد. گفتم: “من تو رو فراموش نمی‌کنم. هر جا رفتم، یادتو با خودم می‌برم.” با صدای گرفته گفت: “فقط یه چیز ازت می‌خوام. وقتی رفتی بیرون… کمکم کن. من این‌جام، توی جهنم. یه روزی باید نجات پیدا کنم.” و همان‌جا، میان هیاهوی دروغین، زیر پرچم‌های قرمز، میان شعارها، ما دو نفر بودیم. علیرضا دیگر هیچ‌وقت فرمانده‌ی من نشد. اما همیشه، در ذهنم، در جانم، در خاطراتم، ماند.

برادری که در دل جهنم، به من نشان داد که حتی در بدترین شرایط هم، می‌شود آدم ماند. مهربان بود، رنج کشید، و تنها ماند. اما تا لحظه‌ی آخر، خیانت نکرد. نه به خودش، نه به من، نه به آن چیزی که اسمش را “انسانیت” گذاشته بود.

پی‌نوشت:

دوستان عزیز

اینجا  دوباره داستان علیرضا را بطور خلاصه مرور کردم. هرچند وارد تمام جزئیات نشده‌ام، اما لازم دانستم درباره‌اش چند نکته بگویم. در روزهای اخیر بعضی افراد درباره علیرضا نظرهایی دادند. یکی گفت ترسو بوده، دیگری گفت فلان بوده… من به همه نظرات احترام می‌گذارم، اما چیزی که من از علیرضا دیدم، تصویر دیگری بود؛ آن‌چه من در رابطه‌ای شخصی‌تر و انسانی‌تر با او، به‌عنوان فرمانده‌ام تجربه کردم.

علیرضا شخصیتی داشت که لایه‌های پیچیده‌تری در درونش نهفته بود. شاید برای بعضی‌ها تصمیم‌نگرفتن یا جدا نشدن از سازمان، نشانه‌ای از ترس باشد، اما من هرگز این واژه را برای او به کار نمی‌برم. او به‌شدت به سه خواهرش وابسته بود؛ خواهرانی که با هم وارد سازمان شده بودند. این موضوع اصلاً پنهان نبود. خودش هم بارها به من گفته بود که بیش از ده سال است قصد جدا شدن دارد – از همان زمان جنگ کویت در سال ۱۹۹۱ – اما تنها دلیل ماندنش، ناتوانی در قانع کردن خواهرانش برای ترک سازمان بود.

با اینکه اصلاً فرد سنتی‌ای نبود، اما وقتی در مورد خواهرانش صحبت می‌کرد، از کلمه “ناموس” استفاده می‌کرد. می‌گفت: “برام مثل ناموس‌ان، نمی‌تونم تنهاشون بذارم و برم.” بارها تلاش کرده بود آن‌ها را متقاعد کند، گاهی دو نفرشان راضی می‌شدند، اما سومی نمی‌شد. مدتی بعد نظر آن دو هم عوض می‌شد. این چرخه ادامه داشت… این زنجیری که از دل‌بستگی به خواهرانش به پای علیرضا بسته شده بود، هیچ‌وقت باز نشد.

برای من قابل درک بود؛ این‌ را ترس نمی‌دانم، بلکه اوج تعهد انسانی می‌دانم. بعدها که من از سازمان جدا شدم، شنیدم علیرضا را فرستاده بودند به خروجی. تصور این‌که یک انسان برای ماه‌ها در انزوا و تنهایی در ساختمانی محبوس باشد، واقعاً دردناک است. من خودم فقط دو روز در خروجی ماندم و در همان دو روز، فشار روانی سنگینی را تجربه کردم؛ بعد از آن من را تحویل نیروهای آمریکایی دادند.

اما علیرضا… تا جایی که می‌دانم، یک سال – یا شاید بیشتر – در خروجی بود. فشارهایی که در آن دوران و در آن مکان بر افراد وارد می‌شد، واقعاً غیرقابل تصور است. خروجی همان اسکان‌های قدیمی بود، جایی که افراد در آن حبس می‌شدند، غذا را از پشت در بهشان می‌دادند، حتی اجازه خروج از اتاق را هم نداشتند. تصور کنید در آن تنهایی، چه بر سر روان یک انسان می‌آید؟

پس لطفاً انقدر راحت قضاوت نکنیم. واقعیت این است که علیرضا حتی در سخت‌ترین شرایط، یک سری ارزش‌های انسانی را حفظ کرده بود، ارزش‌هایی بیرون از سیستم خشک و بی‌احساس سازمان. اما هر انسانی ظرفیتی دارد؛ حتی قوی‌ترین‌ها هم اگر از آن مرز عبور کنند، می‌شکنند و ممکن است روانشان فروبپاشد.

بیایید این خاطرات انسانی و مثبت را زنده نگه داریم. اگر خودمان چنین تجربه‌ای نداشتیم، لااقل با نیش و کنایه زخم نزنیم.

پی‌نوشت سایت انجمن نجات:

زهرا میرباقری یکی از سه خواهر علیرضا میرباقری در سال  1389 از تشکیلات مجاهدین خلق فرار کرد و خود را به نیروهای عراقی تسلیم کرد. او به ایران بازگشت و مدتی در انجمن نجات مرکز فعالیت داشت. زهرا سادات میرباقری در سال ۱۳۶۶ به مجاهدین خلق پیوست و به مدت ۲۳ سال عضو تشکیلات بود و آخرین رده تشکیلاتی او عضویت در شورای رهبری فرقه بود. او در سال‌های آخر به ماهیت پلید و غیر انسانی این فرقه پی برد و تصمیم به فرار گرفت.

او بعد از ۴ بار طراحی برای فرار، سرانجام موفق شد که در داخل بیمارستان عراق جدید واقع در درب غربی قرارگاه اشرف در یک لحظه از محاصره زنجیره اعضای شورای رهبری بگریزد.