گفتوگوی نهچندان بیخطر با پروین چند روز بعد از نشست معروف “پاسدار فتحی”، من را صدا زدند. به جای اتاق جلسات، اینبار رفتم به ساختمان غذاخوری، جایی که برای ملاقاتهای خاص سفره پهن میکردند. غذا آماده بود. بشقاب برنج با زرشک و تکهای مرغ که نشانهای روشن بود: اینجا قرار است کسی را “باز” کنند، […]
گفتوگوی نهچندان بیخطر با پروین
چند روز بعد از نشست معروف “پاسدار فتحی”، من را صدا زدند. به جای اتاق جلسات، اینبار رفتم به ساختمان غذاخوری، جایی که برای ملاقاتهای خاص سفره پهن میکردند. غذا آماده بود. بشقاب برنج با زرشک و تکهای مرغ که نشانهای روشن بود: اینجا قرار است کسی را “باز” کنند، نه فقط پذیرایی.
پروین همانجا نشسته بود. چند زن مسئول دیگر هم دور میز بودند. همه با چهرههای مهربان، لبخندهایی تصنعی، و آن نگاههای خیرهای که انگار عمق جانت را میکاوند. بعد از چند جملهی کلیشهای، ناگهان گفت: “امیر جان، راستی، حالا که محمود ریایی مسئولت شده، اوضاع چطوره؟”
گفتم: “بد نیست. ولی علیرضا که مسئول قبلی من بود، بدون هیچ توضیحی ناپدید شد. من درخواست دادهام که ایشون برگردن.”
پروین لبخندش را حفظ کرد، اما چشمانش تیز شدند. “واقعاً؟ چرا؟ مگه محمود کم گذاشته؟”
“نه، ولی علیرضا مسئولی بود که به کارم آشنا بود. هماهنگتر بودیم.”
سکوتی کوتاه نشست. بعد با لحنی نرمتر گفت: “امیر… به نظر میرسه تو به علیرضا خیلی علاقه داری. توی این مدت، چیز خاصی ازش شنیدی؟ حرفی، چیزی که مثلاً به ذهن آدم سوال بیاره؟”
من جا خوردم، ولی خونسردیام را حفظ کردم. گفتم: “نه خواهر، هیچوقت. فقط مسئولم بود. همونقدر نزدیک، همونقدر دور.”
پروین سری تکان داد. “باشه. فقط خواستم بدونم. بعضی وقتا آدمها نزدیک میشن… خیلی نزدیک. و این نزدیکی، گاهی چشم و گوش آدمو میبنده.”
بعد از آن، غذا را شروع کردیم. طعم غذا هیچ بود. طعم سؤالهایش اما، تلخ و سوزان.
چندی بعد عید نوروز بود. فضای کمپ، برای چند ساعت، بوی خانه میداد. پرچمها بالا رفته بودند، موسیقی آرام پخش میشد، و بوی اسپند در هوا پخش بود. در میانه این مراسم، مادرم آمد سراغم. دستم را گرفت، مرا تا وسط سالن کشید، جایی میان جمعیت ایستاد و با صدایی آرام اما قاطع پرسید: “علیرضا… اون مسئول تو بود، نه؟”
“بله.”
“چی بهت میگفت؟ حرفی میزد؟ میگفت که ناراضیه؟”
نگاهش پرفشار بود، انگار نه از روی نگرانی مادرانه، که از موضع بازجویی. من ساکت ماندم.
“امیر، من مادرتم. اگه چیزی گفتی یا شنیدی، الان وقتشه بگی. این سکوت تو، یعنی حمایت از یک خیانتکار.”
اخمهایش در هم رفت، صدایش لرزید.
“داری با یه خائن همکاری میکنی. به جای اینکه گزارش بدی، داری حمایتش میکنی. تو هم شدی مثل اون…”
بعد، آنچیزی را گفت که حتی از سازمان هم دردناکتر بود. با چهرهای پر از خشم و تحقیر، سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد: “تو یه احمقی، یه بیشعور… یه بیعرضه. ننگی واسه من…”
اشکهایش پشت چشمانش موج میزدند، اما نه برای من. برای خودش. برای شکستن ایدئولوژیکی فرزندی که تن به رهبر او نداد.
من نگاهش کردم. دیگر نه بهعنوان مادرم، که بهعنوان بخشی از سیستمی که وفاداری را از مهر بزرگتر میدانست. و همینجا، بهطور کامل، از او جدا شدم.

