خاطرات قادر رحمانی عضو سابق مجاهدین ـ قسمت پانزدهم

ادامه ی نشست طعمه
در باره نشست طعمه می توان از زاویه های گوناگون توضیح داد و آن را بررسی کرد. حال از یک منظر دیگر بدان میپردازم تا دنیای درونی رجوی و مجاهدین را بیشتر بشکافم.
خبردار شدیم که باید کوله بارمان را ببندیم زیرا به یک ماموریت خواهیم رفت. طبق معمول به ما گفته شد به غیر از سیگار و وسائل بهداشتی چیزی به همراه نداشته باشیم. بعداً متوجه شدیم مقصد باقرزاده است. باقرزاده در مسیر رمادیه و تقریباً در پنجاه کیلومتری بغداد واقع بود. قرارگاه بدیع زادگان نیز در ده کیلومتری باقرزاده قرار داشت که معمولاً پایگاه مسعود و مریم به حساب می آمد و ما حق رفت و آمد به آنجا را نداشتیم.
قرارگاه باقرزاده تقریباً در ابعاد 2 در 1 کیلومتر دارای سوله های متعدد و یک سالن بزرگ تقریبا شبیه سالن اجتماعات اشرف داشت. باقرزاده از سه طرف توسط نیروهای عراقی در محاصره بود بشدت محافظت می شد و جای بسیار مناسبی برای سران سازمان به منظور وارد کردن حداکثر فشار روانی و روحی به افراد به اصطلاح متناقض و مسئله دار بود.
در باقرزاده مستقر شدیم نشست های یگانی شروع شد. همه دچار ابهام بودند که چرا این نشست را در اشرف نگذاشتند؟ چرا این همه راه آمدیم تا در باقرزاده نشست یگان و دسته بگذاریم؟
در نشست انسیه نیز حضور داشت در آن زمان انسیه فرمانده من بود.او یکی از معدود زنان در سازمان بشمار می آمد که آموزش هلی کوپتر دیده بود.
نشست استارت زده شد در اوایل نشست دشنام و فحش دادن به سوژه ها آغاز گردید. نفرات یک به یک سوژه شدند. ابعاد نشست ها را گسترش دادند و نشست ها در داخل مقرها تبدیل شد به نشست لایه ای.
قبل از اینکه به نشست لایه ای برویم فردی با سابقه ی عضو به نام حسن رویان سوژه شد.
ناگهان جمال ناطقی به حسن رویان فحاشی کرد: بی شرف، بی ناموس، مجاهد بی همه چیز! چرا مثل گراز داری مناسبات را شخم می زنی! حسن از کوره در رفت و به جمال گفت: هر چه گفتی خودتی و به نشانه اعتراض به طرز برخورد جمال داد و بیداد کرد انسیه در حالی که به حسن اشاره می کرد با عصبانیت گفت این را ول کنید، این لیاقت شنیدن انتقاد را ندارد! وقتی از سالن نشست بیرون آمدیم حسن به من گفت: وقتی جمال فحاشی کرد خیلی به من برخورد چون اگر انسیه به من فحش می داد جوابش را نمی دادم ولی برایم زور داشت که جمال ناطقی الکن این چنین مرا مورد فحاشی قرار دهد. با خنده گفتم: چرا وقتی انسیه به تو فحاشی کند ناراحت نمی شوی؟ حسن نگاه معناداری به من انداخت و گفت: آخر خیلی انسیه را دوست دارم، هر وقت با او صحبت می کنم احساس سبکی می کنم بعد هم خندید.
ساعاتی بعد نشست لایه ای شروع شد در واقع هیچ گونه آتو یا بهانه ای در دست نبود که نشست ها ادامه پیدا کند به همین خاطر مسئولین سازمان گفتند: شما چرا با میلیشیا ها دوست شده اید؟ شما نظر منفی (جنسی) در رابطه با آنها دارید! باید گزارش بنویسید. (منظور از میلیشیا بچه های کم سن و سالی بودند که سازمان در جنگ کویت به خارج از عراق انتقال داد و بعد از چند سال وقتی آنها به مرز بلوغ رسیدند دوباره به اشرف منتقل شدند) البته طبق گفته مسعود سلامی، مسعود صداقتی، صادق وشاق، تورج سلیمی و سایر میلیشیاها آنها با این نیت به اشرف آمدند تا مادر یا پدر خود را ببینند و از اینکه سازمان آنها را فریب داده بود و اسیر تشکیلات آهنین رجوی بودند سخت دل نگران و ناراحت به نظر می رسیدند.
دو نفر از افراد ناگزیر شدند فاکت بخوانند علیه آنها موضع گیری شد. البته منظور از موضع گیری چیزی جز دادن فحش و ناسزا نبود کاری و رفتاری که انسان آگاه، با شرف و با عزت از آن پرهیز میکند. تا اینکه نوبت من شد.
پروین صفائی مسئول نشست مرا هم زیر تیغ برد به اصطلاح سوژه شدم آنها فحاشی کردند انیسه دستور داد فاکت بنویسم! ناچار در گزارش از خودم انتقاد کردم. روز بعد دوباره سوژه شدم گزارش مورد قبول واقع نشد. مجدداً و مجددا ً فاکت نوشتم ده روز سوژه بودم به من می گفتند با خلیل عباسی خیلی محفل زدی و خلیل را نیز تحت فشار قرار دادند که باید به قادر فحش بدهی! یا به سعید (اسیر پیوستی) اهل تهران مستمر فشار می آوردند که باید به قادر توهین کنی! در چنین شرایط وحشتناکی بشدت عصبی شدم از جای خودم بلند شدم به پروین صفائی گفتم: شما از من چه گزارشی می خواهید؟ هر آنچه که در فکر خودتان
می گذرد را قبول دارم هر کاری دلتان می خواهد انجام دهید، اگر به این شکل ادامه دهید من دیگر با شما کاری ندارم و خدا حافظ. انگار آهن داغی را بر سر پروین صفائی بزنند برافروخته شد به من گفت: بشین سر جایت الان نوبت یکی دیگر است. بعد از من محمد تقی ریاحی که اهل شمال ایران بود سوژه شد.
عصر همان روز ما را به نشست رهبری بردند. طبق معمول مسعود تحلیل سیاسی بی معنا و مسخره ای کرد متوجه شدیم بحث سوژه شدن ما یک موضوع فرعی است در اصل سوژه های واقعی افراد دیگری هستند.
ابتدا غلامرضا شکری (اسم مستعار علی باقری) را به دلیل محفل زدن با تعدادی از بچه ها زیر تیغ بردند. در برابر دیدگان مسعود برخی از افراد چاپلوس فحش های بسیار رکیکی نثار این شکری بدبخت کردند. سوژه بعدی جمال امینی سپس امیر و سایر افراد بودند سیل فحاشی و تحقیر افراد شروع شد. رجوی هم با لذت خاصی نظاره گر این صحنه های مشمئز کننده بود. به خودم گفتم این مسعود رجوی واقعا دیوانه است.
ادامه دارد…
تنظیم از آرش رضایی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا