خاطرات سیاه محمدرضا مبین – قسمت چهارم

خروج از ترکیه و ورود به اردن
در قسمت قبل توضیح دادم که چگونه با اعتماد و سرسپاری کامل، خودم را در اختیار سازمان قرار دادم و نکات گفته شده را در ترکیه مو به مو اجراء نمودم.
در فرودگاه استانبول به گیشه گفته شده رفته و با ارائه مدارک هویتی، بلیطم را از شرکت هواپیمائی تحویل گرفتم. شرکت هواپیمائی جردن، مربوط به کشور اردن در غرب کشور عراق بود.هنوز تا این قسمت ماجرا حتی یک نفر از نفرات سازمان را ندیده بودم و نمی دانستم راهی چه کشوری هستم. زمان مقرر فرا رسید و سوار هواپیما شدم.از اینکه چرا من را به عراق نبردند، حدس های مختلفی داشتم، از جمله اینکه می گفتم، شاید دیدند من در کشورهای دیگر بیشتر بدرد می خورم، یا اینکه فعلا راه عراق بسته است و شاید …
بعد از مدت زمان نسبتا زیادی هواپیما فرود آمد. در توجیهات قبل از پرواز گفته شده بود که یک نفر در فرودگاه امان (شهر امان پایتخت کشور اردن)، دنبال شما خواهد آمد. به سمت گیت های خروجی رفتم، قبلا رنگ لباس، قد و قیافه ظاهری خودم را برای شناسائی توضیح داده بودم، مردی با موهای سفید و سیاه چرده و البته کمی خنده رو، به طرفم آمد و با گفتن اسمم، با هم دیده بوسی کردیم. پلیس فرودگاه و نگهبانان همه او را می شناختند و به گرمی با هم صحبت می کردند. روابط بسیار گرمی بین نفرات فرودگاه و این رابط سازمان، برقرار بود. فقط با اشاره به من می پرسیدند:” جماعت مجاهدین”! و بس. معلوم بود از طرف نفرات سازمان به لحاظ مالی، ساپورت شده بودند. یک سواری در بیرون سالن منتظر بود و دو سرنشین داخل آن بودند، پس از سلام و احوالپرسی های معمول سوار خودرو شده و به طرف شهر حرکت کردیم، ساختمان های با معماری های خاص و البته چشم نواز در طول مسیر نظر مرا به خود جلب می کرد. کاملا معلوم بود که از ایران خیلی فاصله داریم چرا که معماری های با سبک غربی و کلاسیک تر خودنمائی می کرد.
سه سرنشین خودرو، اصلا اطلاعات اضافی نمی دادند و بیشتر یک نفرشان صحبت می کرد، سئوالی اگر می پرسیدم، یا جواب خیلی کوتاه می دادند و یا پاسخ آنرا به بعد موکول کرده و با صحبت های حاشیه ای دیگر، بحث راعوض می کردند. به زودی خودروی ما جلوی یک فندق (نام عربی هتل)، پارک کرد و من به داخل یک اتاق در هتل راهنمائی شدم.
پاسپورت توسط نفر سازمان در همان فرودگاه گرفته شده بود و گفتند برای انجام تشریفات قانونی خروج باید نزد آنان بماند! بعد از یکساعت همان نفر سازمان آمد و یک بخاری برقی کوچک رومیزی تحویل من داد تا در صورت نیاز از آن استفاده کنم.
توجیه شدم که بدلایل امنیتی ناپایدار بیرون، صلاح است که به بیرون هتل تردد نکنم. یک فضای پلیسی و صحبت های درگوشی از همان اول بین کسانی که به دنیال من آمده بودند حاکم بود. اما من همه را به فال نیک می گرفتم.
صبح روز بعد که از پنجره بیرون هتل و خیابان را تماشا می کردم، مردمی را سیاه چرده با لباس های عربی می دیدم که در حال تردد هستند و البته فقر خاصی در قیافه ها و ظاهرشان دیده می شد.
هیچ تصمیمی برای گشت و گذار و گردش در شهر نداشتم، با خود می گفتم اگر نیاز باشد، خودشان این کار را می کنند. فقط برای وعده های غذائی از گوشی هتل با پذیرش تماس می گرفتم و یا نفر سازمان برایم غذا از بیرون می آورد. روزهای آخر در ترکیه که پول کمی برایم مانده بود، غذای کافی و مناسب کمتر خورده بودم و با صرفه جوئی روزهایم را گذرانده بودم تا به سازمان هم فشار نیاورده باشم. روزهای آخردر ترکیه بیسکویت و کیک و … می خوردم، اما در” امان” شرایط کمی بهتر شده بود. سه شبانه روز در هتل ماندم، بی آنکه به بیرون هتل رفته باشم. دیگر کم کم حوصله ام داشت سر می رفت. در همین اثناء بود که آن مرد مسن وسیاه با موهای سفید آمد و گفت فردا صبح زود بعد از نماز، خواهیم رفت و کارها تمام شده است.
صبح زود از هتل خارج شده و گفت به سمت مرز می رویم. دو اتوبوس هم پر از نفر به ما اضافه شدند. تعجب می کردم که این همه آدم جدید از کجا آمدند و می خواهند به عراق بروند؟
به مرز اردن و عراق رسیدیم، بدون دیدن حتی یک نفر و اینکه کسی سئوال کند برای چه به عراق می روید و بدون روال قانونی و مهرزدن به پاسپورت و یا پر کردن وامضای فرمی وارد عراق شدیم!
انگار همه توجیه بودند که ازما نباید سئوالی بپرسند!
هیچ مهر ورودی به کشورعراق به نام من در پاسپورت یا برگه دیگری زده نشد، هرگز کسی هم سئوال و جوابی نکرد. این کار برایم کمی متفاوت و عجیب به نظر می رسید. اما هرگز به ذهنم هم خطور نمی کرد که این ورود به یک کشور چرا اینقدر غیرعادی و خاص است؟
انگار کسانی دستور داده بودند که نباید ورود نفرات به عراق در جائی ثبت شود و این ورود نباید قانونی انجام پذیرد؟ همه چیز به قول خودمان زیرمیزی و یواشکی و البته غیرقانونی بود، علت را نمی دانستم اما برایم کمی مشکوک به نظر می آمد. با همان اتوبوس ها و نفرات سوار بر آن از مرز رد شدیم. حتی کسی برای کنترل داخل ماشین ما و یا اتوبوس هم نیامد. همه این ها را به حساب اقتدار و اتوریته مجاهدین و سازمان می گذاشتم، دیگر در عراق بودیم …
این داستان عجیب ادامه دارد…
محمدرضا مبین – کارشناس ارشد عمران، سازه

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا