خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت بیست و پنجم

نشست های مجاهد سازی اجباری در قرارگاه همایون ، العماره عراق …
العماره از شهرهای بسیار گرم عراق بود. هوای شرجی قرارگاه همایون از مشخصه های بارز این قرارگاه بود. هر روز صبح پرچمی را که در وسط قرارگاه در اهتزاز بود نگاه می کردم ، اگر از سمت جنوب می وزید یعنی امروز روز مرگ است ، وزش سمت باد از جنوب به شمال علامت شرجی بودن هوا در آنروز بود. برای امثال من هم که بچه مناطق سردسیر ایران بودیم ، این فشار گرما و شرجی ضریب می خورد و چند برابر می شد.
یک روز بعدازظهر همه بچه های مرکز 34 به نشست اف جی (فرمانده قرارگاه ) فراخوانده شدیم. ژیلا دیهیم فرمانده قرارگاه بود. زنی با صدای بلند و خشن و البته سرسپرده به تشکیلات بود ، زمانی هم از اعضای تیم حفاظت مریم رجوی (قجرعضدانلو) ، بود.
در سالن نشست که از چسبیده شدن 4 بنگال بزرگ درست شده بود ، همه چیز آماده شده بود ، بلندگوها هم آماده بود! ژیلا دیهیم وارد شده و پس از چند دقیقه صحبت ها را شروع کرد. معلوم بود که یک موضوع جدی در دستور کار نشست وجود دارد. زنان دیگری هم در طرفین ژیلا نشسته بودند. علیرضا اسفند یاری را هم چند فرمانده دسته در میان خود نشانده بودند.

ژیلا با اشاره به علیرضا اسفندیاری شروع به صحبت کرد و گفت: «از انفجار قرارگاه حبیب این علیرضای ترسو شلوارش را خیس کرده و میخواهد نزد رژیم برود. من هم از قرارگاه حبیب به قرارگاه همایون منتقلش کردم که بلکه آدم شود و به خاطر خانوادۀ شهیدش هم که شده فعلاً بماند تا رژیم را سرنگون کنیم و بعد گورش را گم کند»!
تعدادی از افراد شروع کرد
ند به انتقاد از علیرضا و با تحریکات از سوی ژیلا که می گفت: نشست انتقادی نیست احمقها این مزدور اعلام بریدگی کرده، حسین مدنی شروع به فحاشی کرد و با همانهایی که برای همین کارآمده بودند بطرف علیرضا حمله کرده و بشدت وی را با مشت و لگد خون آلود کردند و بعد هم او را از سالن خارج کردند. ژیلا موقتا نشست را تعطیل اعلام کرد تا فردا.

فردای آنروز نشست دوباره شروع شد و علیرضا به طور باور‌نکردنی اعلام کرد که من از ترس نیست که می‌خواهم بروم آقای رجوی دیگر رهبر عقیدتی برای من نیست و من فکر میکنم خاتمی جام زهر نیست و ما اینجا قفل شده‌ایم و دیگر ارتش ازادیبخش کارایی ندارد. همه بچه‌ها برای چند لحظه‌ای ساکت شده بودند و هیچ‌کس حرفی نمی‌زد.
هرچقدر موضع گیری ها و حملات فیزیکی بیشتر می شد ، علیرضا بیشتر مقاومت می کرد. برای من این حد از شهامت هم عجیب بود. من علیرضا را از نزدیک می شناختم و مدتی بود که به یگان ما آمده بود و در نشست عملیات جاری با هم بودیم ، مطلقا حرف نمی زد. اولش فکر می کردم که حرف زدن بلند نیست ، اما در کار که با هم کار می کردیم دیدم اتفاقا خیلی هم پرحرف و نکته سنج است. علیرضا بسیار دقیق و خوش فکر بود. اما در نشست ها و صفر صفر های روزانه مطلقا صحبت نمی کرد و وقتی هم مسئولی می گفت نکته ای داری بگو ، می گفت من چیزی ندارم.
نشست های دیگ علیرضا دو یا سه روز ادامه داشت. این نشستها هر روز حدود ۱۶ساعت طول میکشید. آنروز علیرضا را در نشست حسابی کتک زدند تا او مجاهد شود اما علیرضا گفت می خواهم بروم. بالاخره علیرضا را با صورتی خون آلود و پس از مشت ولگد های زیاد ، بردند ودیگر از او خبری نشد. هرگز از علیرضا خبری نشد!
حسین مدنی آنروز نقش بسیار مهمی در سرکوب علیرضا داشت ، حسین مدنی بعدها در قرارگاه اشرف در درگیری های اشرف باعراقی ها ، بطرز فجیعی کشته شد.
در این نشست ژیلا اعلام کرد که سازمان تصمیم گرفته علیرضا را اخراج کند و رو به وی گفت بیا مزدور ورقه ها را امضا کن! که علیرضا بلند شد و به سرعت ورقه ها را امضا کرد. ژیلا بعد از چند ثانیه مکث و خیره شدن به وی ورقه ها را پاره کرد و گفت:

«کور خواندی مزدور کثیف!! می‌خواستیم ثابت شود که مزدور رژیم هستی که ثابت شد ولی کور خوندی در سازمان مقوله ای بعنوان بریدن نداریم و خروج ممنوع است و برادر مسعود گفته تا سرنگونی به زور هم که شده ترا با خود می کشیم»!!.

فردای آنروز ژیلا دیهیم به قرارگاه حبیب منتقل و جمیله فیضی به جایش فرمانده قرارگاه همایون شد.
از آنروز به بعد دیگر علیرضا را ندیدیم تا یک روز ظهر که برای ناهار در سالن غذاخوری بودم

دیدم علیرضا با فریاد و لباسهای پاره و پابرهنه وارد سالن شد و به طرف بچه ها دوید و درخواست کمک کرد ، او فریاد می‌زد: محمود فخر می‌خواهد مرا بکشد!… محمد کریمی که کشتی گیر بود علیرضا را بلند کرد و زدش زمین. رضا جبلی که از بچه های خارجه بود و اهل اصفهان محمد کریمی را هل داد و علیرضا را بلند کرد رضا پرسید : کجا بودی؟ چی شده؟ او همچنان فریاد می‌زد: محمود فخر می‌خواهد مرا بکشد… از زندان فرار کردم!…

(محمود فخر یا فخاری از اعضای قدیمی و اطلاعات قرارگاه شش بودو برادر کوچکترش آقای مهدی فخار که تا روزی‌های آخر با هم بودیم و اکنون سالها است که از فرقۀ رجوی جدا شده است برایم تعریف کرد که برادرش سال ۷۳ در زمان چک امنیتی وی را مورد ضرب و شتم شدید قرار داده است و به همین دلیل از وی متنفر بود و از او دوری می کرد. امیدوارم روزی خودش افشاگری کند).
در این زمان محمود فخر آمد و می‌خواست علیرضا را ببرد که رضا جبلی نگذاشت. محمود فخاری رفت و با جمیله فیضی و تعدادی از فرماندهان برگشت. جمیله فیضی به بچه ها گفت: نگران نباشید … علیرضا برای کارهای خروجی اش به اشرف منتقل می‌شود.
از آنزمان هیچکس علیرضا را ندید.
دیگر فشارها در قرارگاه همایون به اوج رسیده بود ، سخت ترین و گرم ترین روزها را در همایون تجربه کردم. ماهها و سالها می شد که حق نداشتیم از آن قرارگاه لعنتی خارج شویم.
گرد بدبختی و سرکوب همه جا نشسته بود.
ادامه دارد …
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران ، سازه

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا