تو آمدی و…

تو آمدی و… به روزگار درازی از یاد برده بودم، شعری بنویسمتو آمدی و خزان را از روی من پس زدی…. (شمس لنگرودی)آخرین گروه از جداشدگان از سازمان مجاهدین خلق چند روز پیش به تهران آمده اند و در میان آنها یک نام چشمگیر است، نام نام یک زن است. یک دختر 20 ساله ی […]

تو آمدی و…

به روزگار درازی
از یاد برده بودم، شعری بنویسم
تو آمدی و خزان را از روی من پس زدی…. (شمس لنگرودی)
آخرین گروه از جداشدگان از سازمان مجاهدین خلق چند روز پیش به تهران آمده اند و در میان آنها یک نام چشمگیر است، نام نام یک زن است. یک دختر 20 ساله ی کرد:
روناک، روناک دشتی، با برادرش شهرام.
باورم نمی شد. به روی مریم رجوی سیلی زده است. به انقلاب مریم، به همه ی شعار های پوچ و تهی که تنها سرمایه های شوم کنترل فکری در دستگاه رجوی هستند.
روناک. روناک دشتی. من این نام را به خاطر خواهم سپرد.
باد سردی می وزد و تک برگ های زرد و تکیده ی درخت چنار کهنسال در برابر این باد می لرزند و فرو می ریزند تا در بهاری که خواه نا خواه در پس زمستان خواهد آمد، درخت برگهای تازه برویاند و زندگی را از سرگیرد که این قانون طبیعت است. و من می روم تا روناک را ببینم و پای حرف های او… بنشینم.
و چه حرفها دارد. یک دنیا صحبت. احوال همه ی بچه ها را می پرسم. با شنیدن هر نام از دوستان مشترکمان که اسیر رجوی هستند با شادی فریاد می کشد و از خاطراتش می گوید و قرار ندارد که من در می یابم در پس این بی قراری و شادی چه حرفها و صحبت ها نهفته است. از مادرش می گوید از او که بسیار تکیده شده است. از فرمانده مستقیمش که برای نگاه داشتن او گفته بود باید از روی جنازه ی من رد شوی تا بتوانی از تشکیلات بیرون بروی ( و روناک که آمده از روی جنازه ی عفن، پوسیده و هزار لایه ی انقلاب ایدئولوژیک گذشته است.) با خشم می گوید : در نشست عمومی به خود رجوی هم گفتم که من نمی خواستم اینجا بیایم و شما مجبورم کردید. به مادر کاظم نیاکان ( قربانی 18 ساله ی جنون و کوته فکری های نظامی و سیاسی مسعود رجوی) هم گفتم که تو سنگدلی.
روناک آمده است. با یک دنیا حرف. با کوله باری از خستگی ها و تنهایی های خود و با سرگذشتی که بسان زندگی من است و اوست و آنهاست. روناک رها شده و نجات یافته است. باید به فکر دیگران بود: به فکر دختران تانک، فمینیستهای خط مقدم، گوهران بی بدیل. پوزخند می زند. به تلخی خاطراتش را با دوستانش تعریف می کند و مغرور چشم در چشم من می دوزد، نمی گرید اما داستان زندگی او و همه  زنان مجاهد خلق – آرمان ها، آرزو ها و سرنوشت هایی تکیده و پرپر شده به دست بزرگترین فریبکار میهنم – شایسته ی گریستن است.
او که با مکر و فریب به دام افتاد. به بهانه ی رفتن به ایتالیا او را دزدیدند و آنگاه فروختند به رجوی تا بر ارتشش بیفزاید. آنگاه که او از تبعیض هایی که نسبت به او و سایر کسانی که از داخل کشور به نزد این مخالفین استثمار رفته اند سخن می گوید، هزار باره به خودم می گویم ای کاش یکبار دیگر با رجوی روبرو شوم.
باید به فکر دیگران بود: از به اصطلاح زادگان ایدئولوژیک مریم رجوی می گوید که با جیره ی خاص شکلات و میوه در عراق سرشان را گرم کرده اند و نگه داشته اند تا مبادا خشم و اعتراضشان به این همه فریب و جنایت بگوش صلیب سرخ و سایر مجامع بین المللی برسد. از دخترکان هم سن و سال خودش، فریاد ها و بغض های نصرت شمس حائری، از اعتراض ها و رویگردانی های الهام کیامنش، از تنهایی های فرشته ی خلیلی، شوق رفتن و نماندن در چشمان معصوم سمیه محمدی، از ترس و سادگی و کوچکی سعیده شالچی و شوق دیدار خواهر بزرگتر در برق چشمان ربیعه شالچی، ترس ها و بیماری امینه ی شالچی و از آنهای دیگر که هر دو می شناسیمشان.
روناک به همه ی شعار ها و بازیهای بازیگران و صحنه گردانان خیمه شب بازی آقا و بانو پشت کرده است. آنگاه که گفت می خواهم جدا شوم و بروم، دست بکار اجرای نمایش هایی تکراری شدند که دو تن از سرسپردگان رجوی ( فرشته یگانه و شهره- الف) عهده دار آن بوده اند. در این میانه که می اندیشیدند روناک مظلوم را در چنگ خود گرفته اند ورق بر می گردد. برادر روناک معترض به اسارت خواهر، خود را به آب و آتش می زده تا راهی بیابد. از اعتصاب غذا گرفته تا خود زنی. و از آنجا که در برابر رجوی ها باید ایستاد و نشان داد که می توان جدا شد و باید جدا شد! زندانبانان آمریکایی یا همان صاحبخانه ی فعلی که با اربابان پیشین رجوی فرق می کنند وادار شده اند تا بروند و روناک را همراه با برادرش که در مجموعه ی اسکان و جدای از دیگران نگهداری می شدند بضرب و زور هفتاد نظامی و چندین ماشین زره پوش جدا کنند و به کمپ منتقل کنند تا سرافکندگی و خواری برای رجوی ها بماند و در تاریخ کهن میهنم ماندگار شود.
من در چشمان روناک برق جسارت و غرور و خشم را توامان دیدم. گرچه خوب می دانم که تا کنون جدا نشدن زنان از سازمان همه ریشه در هراس آنان از خود سازمان و صدام و آینده ی مبهم داشته است. بهتر بگویم، زنان در داخل تشکیلات مانده اند و زجرکشیده اند چون ترسیده بودند و نمی دانستند که چه شرایط و چه آینده ای پیش روی آنان است. ولی امروز بجز روناک سه زن دیگر ( که به یکی از آنها رده ی به اصطلاح شورای رهبری را اعطا نموده بودند) به مریم قجر سیلی زده اند و به کمپ رفته اند تا خواهر مریم بداند تاریخ مصرف شخص ایشان و همه ی واگویه های بیمارگونه ی آقایشان که تحت عنوان انقلاب ایدئولوژیک به خورد فرزندان مردم ایران داده اند بپایان رسیده است.
روناک تو ثابت کردی که نباید هراسید و آنچه رجوی از دنیای آزاد بیرون اشرف ساخته توهمی بیش نیست. تو گفتی که باید رها شد و مادر در انتظار را به ایدئولوژی کذاب نفروخت. تو سربلند و فاتح  بازگشته ای و من چشم انتظارم. امیدوار تر از همیشه. تا جاده ای که به مسیر آزادی گشوده ای ، پر رهرو شود و حدیث تلخ جدایی ها پایان پذیرد.
خورشید پیش چشمان تو سجده می کند
فرود آی و دیدگان ما نیز پر ز نور کن
که صاعقه ی غرور چشمانت
شب را فرو شکسته است
و شغالان به احتضار زوزه می کشند.

 

sa.nejat@nejatngo.com