از مخابرات ایران تا مخابرات عراق چه بهایی دارد؟!

از مخابرات ایران تا مخابرات عراق چه بهایی دارد؟!
قسمتی از خاطرات علی سرخیان عضو سابق مجاهدین خلق
اواخر سال 1370 تحت تأثیر تبلیغاتی که مجاهدین در رادیو مجاهد داشتند تصمیم گرفتم اقدام به خروج از مرز و پیوستن به مجاهدین نمایم. با توجه به این که عرب تبار و اهل خوزستان بودم از طریق مرز شط العرب خود را به خاک عراق رساندم. از آن جا که رادیو مجاهدین همیشه به افراد خواهان وصل رهنمود می داد که به محض رسیدن به اولین پاسگاه مرزی عراق خود را هوادار مجاهدین معرفی نمایید، تصورم این بود که تا خود را به نیروهای نظامی یا امنیتی عراق معرفی نمایم ترتیب وصل مرا به سازمان مجاهدین می دهند و افرادی از مجاهدین می آیند مرا تحویل گرفته و با سلام و صلوات به قرارگاه شان می برند. در نزدیک بصره به نیروهای نظامی عراق برخورد کردم. مرا دستگیر و با وجودی که قصد خودم را ( از ورود به خاک عراق) عنوان نمودم مرا به اداره استخبارات عراق تحویل دادند. عراقی ها به اداره اطلاعات و امنیت عراق مخابرات و یا استخبارات می گفتند. وقتی مرا بازجویی می کردند طبق روال معمول خودشان، برای این که مرا محک بزنند تا بدانند که آیا جاسوس و اطلاعاتی هستم یا نه؟ از من پرسیدند آیا با مخابرات ایران هم رابطه داشتی؟ از آن جا که من نمی دانستم منظورشان اداره اطلاعات است و فکر می کردم مخابرات همین اداره تلفن و تلگراف خودمان می باشد به آن ها گفتم: همیشه در ایران به مخابرات می رفتم.
بازجوی عراقی پرسید: مخابرات با چه کسانی رابطه داشتی؟ به ایشان گفتم: با دایی، عمه، عمو و کسان دیگر… عراقی ها فکر کردند ما به خانوادگی همه مخابراتی ( یا به قول آن ها اطلاعاتی ) هستیم. از آن جا که مدام تأکید و تکرار می کردم که برای وصل شدن به مجاهدین آمده ام یک روز در حالی که زیر شکنجه ی عراقی ها ( در اداره مخابرات عراق) بودم یکی دو نفر از اعضای مجاهدین آن جابه سراغ من آمدند ،به ظاهرعراقی ها به مجاهدین گفته بودند که این فرد به رابطه اش با اطلاعات ایران ( مخابرات!؟) اعتراف کرده است. یکی از مجاهدین که زن جوانی بود آمد ایستاد کنار من و درحالی که چشم هایم را بسته شده بود ، صدای او را شنیدم که به زبان فارسی به من گفت : اطلاعاتی مزدور!… هر چه قدر به او التماس کردم که به خاطر وصل شدن به مجاهدین آمده ام اهمیتی نداد و گفت: حالا که گیر افتاده ای می خواهی با آوردن نام مجاهدین خودت را نجات بدهی؟! خلاصه مجاهدین بدون این که موضوع و حقیقت امر را بررسی نمایند مرا به حال خود رها کرده و رفتند. پرونده ام به عنوان یکی از عوامل وزارت اطلاعات ایران بسته شد و نشان به همان نشان به مدت سه سال در زندان ابوغریب تحت بدترین آزار های روحی و جسمی قرار گرفتم. بعد از سال سوم که با مسایل و اصطلاحات عراقی بیشتر آشنا شدم، تازه فهمیدم از کجا لطمه خورده ام. فقط به خاطر عدم آگاهی از معنای کلمه ی مخابرات ( و به اصطلاح به خاطر یک سوء تفاهم جزیی! سه سال از عمرم را در زندان های عراق زیر بدترین شکنجه ها سپری کردم. موضوع را با مسئولین عراقی مطرح کردم و ان ها هم پی به حقیقت بردند. در زندان ابوغریب، فردی ایرانی اهل کرمانشاه به نام حسین نریمان در رابطه با سازمان مجاهدین کار تبلیغی می کرد. او موضوع مرا به مجاهدین اطلاع داد و ( بعد از سه سال) مجاهدین آمدند با من صحبت کردند. پیش خودم گفتم حداقل از زندان عراق رها شوم و نیز بروم از نزدیک مناسبات و خط و مشی مجاهدین را ببینم بهتر است. تصورم این بود اگر از رفتار و خط و مشی مجاهدین راضی نبودم به راحتی از آن ها جدا شده و به ایران برمی گردم. بالاخره مجاهدین آمدند و مرا از عراقی ها ( از زندان ابوغریب) تحویل گرفته و با خودشان به قرارگاه اشرف بردند. اما دریغ!… ای کاش سال ها در همان سیاه چال های صدام باقی می ماندم ولی وارد مناسبات کثیف مجاهدین نمی شدم…
ادامه دارد….

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا