پاسخ یاسر عزتی به مجاهدین

پاسخ یاسر عزتی به مجاهدین
سایت روشنا
پسر تو نبودم و نیستم
با سلام. همانطور که در جریان هستید قرار بود که من خاطرات جنگ اخیر امریکا را برای شما بازگو کنم، ولی از آنجایی که آقای حسن عزتی معروف به نریمان که پدر من هستند مقاله ای را در سایت ایران افشاگر نسبت به من نوشتند، اگر اجازه بدهید به طور خلاصه به چند نکته اشاره کنم و بعد موضعم را نسبت به این مقاله عرض کنم. قبل از هر چیز باید بگویم که اگر در این برنامه و در برنامه های گذشته و آینده من کلمه پدر را به کار می برم، فقط و فقط صرفاً برای نشان دادن هویت این فرد است که همانطور که تمام مجاهدین شاهد بودند، می دانند که من هیچ وقت نام پدر را به کار نبردم و همیشه پدرم را با نام نریمان مورد خطاب قرار می دادم. در این نامه پدر من با سوء استفاده از احساسات و چسباندن خودش به من که پدر من است، و با به کار بردن نام مادر من سعی کرد که من را مورد شستشوی مغزی قرار دهد. برای تو و برای کسانی که گوشهایشان کر است و یا برای کسانی که گوشهایشان را به عمد کر می کنند، خواستم دو خاطره را بازگو کنم تا ملت و خلق ایران به دجالگری تو و سازمان کثیف و فرقه ای تو کمی آشناتر شوند.
بعد از درخواستهای مکرری که من به سازمان مجاهدین دادم که خواهان رفتن هستم و سازمان موافقت نکرد که من به آلمان برگردم، در تاریخ 3/8/1381 دیگر چون تنها راه آزادی و رهایی از منجلاب کثیف قرارگاه اشرف، رفتن به ایران بود، من درخواست رفتن به ایران را کردم. یک هفته قبل از این موضوع سازمان مجاهدین من را نزد پدرم فرستاد در فرماندهی قرارگاه اشرف که معروف به ف اشرف است، واقع در سمت راست ورودی قرارگاه اشرف. بتول رجایی یکی از دژخیمان سازمان مجاهدین به هر حال برنامه ای را درست کرد که من را با پدرم به بغداد بفرستند که این طوری من کمی آرام شوم که در واقع در طی این سالها بارها و بارها این طرح و برنامه را با من انجام داده بودند که من را به بغداد ببرند و هر آنچه که بخواهم برای من بخرند. تمام افرادی که با من و پدرم به بغداد آمده بودند، شاهد بودند که من حتی یک دینار هم خرج نکردم و هر آنچه که خواستند برای من بخرند، نخواستم که بخرند. چون به هر حال می دانستم اینها توطئه های کثیف رجوی است و می خواهند من را شستشوی مغزی کنند. به هر حال یک روز مانده به 3/8/1381 در بنگال پدر من برگشت به من گفت که موضع ام چیست. من بهش گفتم رفتن از این فرقه کثیف. پدرم برگشت گفت که تو چرا داری مثل اضداد صحبت می کنی؟ من گفتم سالهاست که می خواهم بروم و امروز تصمیمم را گرفتم و اگر تنها راه به ایران است من به ایران می روم. همانجا پدر من با مشت شروع به کتک زدن من کرد و بعد با فریاد به من گفت که اگر بروم من را با آتش می سوزاند. من هم در جواب بهش گفتم هر غلطی که می خواهی بکن، ولی من هیچ وقت دیگر در سازمان مجاهدین نخواهم ماند. حالا چه شده بعد از 25 سال پدر من احساس عاطفه به من کرده و به قول خودش من را به عنوان پسرک نام برده؟ و جالب این جاست که این دجال نام مادر من را به کار برده. گویا پدر من یادش رفته که چطور شب ازدواج مادرم را زیر کتک قرار داد و سال 1364 در کرکوک در آن زمانی که من 5 سال سن داشتم، چطور این دجال مادر من را به زیر کتک قرار می داد. همانطور که در برنامه های گذشته گفته بودم، بعد از این که مادر من جانش را در تنور جنگ این دجالان از دست داد، و آقای ناصر روایی و خانم محترمشان مهناز عباس پور من را به عنوان فرزند قبول کردند، دیگر از آن پس یک بار دیگر پیش پدرم اصلاً نرفتم. خواستم خطاب به این دجال بگویم این اولین بار و آخرین بارت بود که نام مادرم را به قلم مورد استفاده قرار دادی و همینطور به سازمان مجاهدین، این دجالانی که می خواهند از احساسات سوء استفاده کنند باید بگویم که مادر من یک سلطنت طلب بود و هیچ سنخیتی با این فرقه کثیف تو نداشت.
در نکته بعدی خواستم بگویم که سازمان مجاهدین به قدری ترس و وحشت داشت که من از این منجلاب بیرون بروم که در واقع وقتی امریکایی ها می خواستند بیایند ملاقات من، بارها و بارها من را با ماشین از خروجی بیرون می بردند که مبادا امریکایی ها من را ببینند که البته سند و مدرکش پیش اف بی آی و ارتش آمریکا هست که در خاطرات آینده من بازگو خواهم کرد. در برنامه های آینده من اتفاقاتی که در سازمان مجاهدین در جنگ آمریکا اتفاق افتاده را برای شما بازگو خواهم کرد که واقعاً چقدر شما دجالان کمر شکسته و پابرهنه دنبال سوراخی می گردید که دروغی را برای مردم بیان کنید. سازمان مجاهدین پابرهنه دنبال سوراخی می گردد که دری به رویش باز شود و چون دری باز نمی شود خودش را به در و دیوار می کوبد تا دروغی را سر هم کند و در سایتهای کثیفش بنویسد. باید به این رجوی، به این دجال، به این شب پرست بگویم که دیگر تمام دنیا و حتی تمام دوستان من در همین شهر کلن و تمام مربیان من که روزی هوادار تو بودند، امروز آگاه شدند که تو چقدر دجال هستی و روزهای آخر عمرت را می گذرانی و در سایتهای کثیفت شروع به لجن پراکنی می کنی که شرم دارم که بخواهم اشاره بیشتری به این موضوع بکنم. مرگ و لعنت و نفرین بر رجوی روزی که زاده شدی و درود بر روزی که با درد و رنج از این دنیا چشم ببندی.
 

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا