سخنی با مریم رجویدکتر علیرضا نوری زاده، کیهان لندن، یک هفته با خبر، هفتم ژوئیه دوهزار و ششاینترلینک: جمله ببخش و فراموش نکن را احتمالا این روز ها زیاد شنیده باشید. لازم به یاد آوری است که دکتر نوری زاده در حالی خطاب به مریم رجوی می نویسد که هم اشرافی نسبتا کامل به جنایات […]
سخنی با مریم رجوی
دکتر علیرضا نوری زاده، کیهان لندن، یک هفته با خبر، هفتم ژوئیه دوهزار و شش
اینترلینک: جمله ببخش و فراموش نکن را احتمالا این روز ها زیاد شنیده باشید. لازم به یاد آوری است که دکتر نوری زاده در حالی خطاب به مریم رجوی می نویسد که هم اشرافی نسبتا کامل به جنایات جنگی و جرایم ضد بشری فرقه در بیست و پنج سال گذشته دارد و هم آثار زخم های وارده توسط فرقه بر جسم و روح خودش هنوز باقی است.
دکتر نوری زاده هم از طرف فرقه مورد حملات فیزیکی قرار گرفته که اثرات آن بر بدنش باقی است و هم چون بسیاری دیگر از شخصیت های دموکرات و آزادیخواه آپوزیسیون داخل و خارج از کشور سالها و بطور مستمر مورد آماج تهمت ها و فحاشی های فرقه بوده است.
مطلب زیر از مجموعه نوشتار های یک هفته با خبر به قلم دکتر نوری زاده در کیهان لندن به عاریت گرفته شد.
شنبه 1 تا دوشنبه 3 ژوئیه 2006
سخنی با مریم رجوی
روز شنبه تلویزیون مجاهدین را نگاه می کردم، کارناوالی بزرگ برپا کرده بودند با حضور مریم مهرتابان و شعار «میبرمت به ایران» و تنی چند از نمایندگان ورشکسته به تقصیر پارلمان فرانسه و البته اصحاب و ندیمههای ماه مقیم زندان فرودگاه بغداد و ماه بانوی مقیم حومه پاریس.
با مشاهده بعضی از مردان و زنانی که نزدیک به سه دهه در پیوند با مجاهدین و شورای مقاومتشان جان و جوانی به باد دادهاند و اینک در نیمه زندگی با رویاهایی که یکی بعد از دیگری به کابوس تبدیل شد درگیر و دارند، واقعا متأثر شدم. بسیاری از اینها وقتی فرصتی و خلوتی پیدا کنند و راز دل نزد رازداری بگشایند، به جای واژه از دهانشان خون و درد بیرون میریزد.
شما فکر میکنید در دل منوچهر هزارخانی که اینک ازدکان شیادی مسعود و مریم بیرون زده است یا بانوی آواز ایران «مرضیه» که جایگاهی به مراتب فراتر از روی تانک تی پنجاه و چهار اهدائی صدام حسین به برادر مسعود در دلها و جانهای حداقل سه نسل ایرانی دارد چه میگذرد؟ روزی که حرفهای «الهه» را که هنوز هم صدایش چشمه روشن عشق و زندگی است، شنیدم، منهم با او گریستم. حالا اما قصد ملامت ندارم. میخواهم با خانم مریم عضدانلو (و نه رجوی) به عنوان یک خواهر هموطنم سخن گویم. در واقع اشکهای او وقتی به سخنان پدر و مادر «ندا» گوش میداد مرا به نوشتن این عبارات واداشت. همینجا بگویم وقتی پدر «ندا» دختر جوان و زیبائی که گرفتار فریب مقاومت از طریق رژیم بعثی سرنگون شده عراق شد و با تشویق و ترغیب مأموران دستگاه عقیدتی سیاسی رجوی، هنگام دستگیری مریم خود را به آتش کشید و آن وجود عزیزی را که میتوانست یک مادر نمونه، همسر فداکار، یک معلم دلسوز و یک صدای مدافع آزادی و مردمسالاری و حقوق بشر باشد خاکستر کرد، بعد از سخنان پر از درد همسرش، کلام خود را با آیههای قرآنی آغاز کرد به گونهای که میپنداشتی یکی از اهالی منبر سخن میگوید، برایم روشن شد تا چه حد هنوز اندیشه مسلط بر خلیفه گری رجوی و بانو و شرکا همآهنگ و همرنگ و بو با ضد فرهنگ ولایت فقیه است. (همینجا مقایسه کنید تحول فکری گنجی را با عقب ماندگی ذهنی سازمانی که مدعی مبارزه و مقاومت است). دین باید از حوزه سیاسی و عمومی به حوزه شخصی منتقل شود. اهل ولایت فقیه به مراتب بهتر از رجوی و اتباعش زیارت عاشورا میخوانند و قرآن را به جای چهارده روایت به چهل روایت تلاوت میکنند اما چون دین را نیز همچون آزادی مصادره به مطلوب کردهاند بنابراین در طول بیست و هفت سال اخیر، ساحت دین بیش از هر عرصه دیگری آسیب دیده است.
دین هم برای اهل ولایت فقیه و هم رجوی و شرکا وسیلهای است جهت تحمیق مردم و تثبیت قدرت با متصل کردن بند ناف حکومت (در جمهوری اسلامی) و رهبری (در مورد مجاهدین) به آسمان و امام زمان… پدر ندا میتوانست در خلوت خویش قرآن بخواند و روح خود را با کلام الهی صیقل دهد، و در جائی که خبرنگاران خارجی و نمایندگان مجلس فرانسه و خانم مریم عضدانلو و اصحاب و ندیمهها حضور دارند، آن فریبکارانی را که دختر جوانش را به سوی مرگ سوق دادند محکوم میکرد. خانم عضدانلو با شنیدن سخنان پدر و مادر ندا میگریست. مثل هر بانوی بااحساسی که به شنیدن حکایت اندوه دیگری میگرید. خانم عضدانلو نیز خود مادر است، مادری که سیاست بازی و عشق ناپایدار برادر مسعود، او را از فرزند و همسر نخستینش جدا کرد. خطاب من نه به مریم مهرتابان و رئیس جمهوری منتخب ولی فقیه مقیم بازداشتگاه آمریکائیها در فرودگاه بغداد، بلکه به سوی خانم مریم عضدانلوی قاجار است که اینک در میانسالی بیش از سی سال از عمر خود را، در راه آرمانی که توسط برادرش وارد خانواده آنها شد، سر کرده است. آن مریمی که در آغاز انقلاب در کنار محمود و سپس مهدی ابریشمچی که شریک زندگیش شد با مریمی که در کنار مسعود رجوی در عمارت بهارستان در پایگاه اشرف در عراق، باورش شده بود ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند تا او را بروی کرسی ریاست جمهوری و زوج محترم را روی تشک رهبری بنشاند تفاوتهای آشکاری داشت. آن مریم، آرمانگرائی ساده دل بود که میخواست در راه تحقق آرمانهایش، جان شیرین فدا کند. مریم امروز اما نیمه ملکهای است که هر بار به رنگی ظاهر میشود و لباسهایش از بزرگترین مراکز مد جهان خریداری می شود. آن روز مریم آرزو داشت فرزندش را در ایرانی آباد و آزاد بزرگ کند و در کنار مهدی همسرش، در خدمت خلقی که دوستشان داشت، زندگی طبیعی و سرشار از عشق و مهر داشته باشد. تقدیر اما سرنوشت دیگری برای او نوشته بود و خانه تهرانی که چهاردیواری ساده ولی پر از مهر بود نخست به آپارتمان پاریسی، بعد به ویلای عراقی و سپس به ستاد حومه پاریس تبدیل شد. حالا او باید غریبانه از مهدی رو می گرفت چون رهبر فرهمند با یک اشاره مهدی را واداشته بود مریم را طلاق دهد و بعد با گذاشتن خود در جایگاه پیامبر اسلام بدون رعایت عدّه مریم را به عقد خود درآورده بود و شیخ جلال گنجه ای نیز با خواندن خطبه عقد، در واقع مادری را از لذت درآغوش گرفتن فرزندش و زندگی در کنار همسری که عاشقانه با او ازدواج کرده بود محروم ساخت.
مریم مهرتابان ره به عراق کشید، لباس نظامی پوشید، روی تانک رفت، فرمان حمله به سپاهی داد که بیشتر رزمندگانش هرگز میدان جنگ را ندیده بودند به همین دلیل نیز شمار کثیری از آنها در یک ماجراجوئی خطرناک جان باختند و یا به اسارت اهل ولایت فقیه درآمدند. مریم وقتی فرمان ریاست جمهوری از دست همسر مصلحتی مسعود دریافت کرد، از خود نپرسید سازمانی که مدعی است برای آزادی و مردمسالاری میجنگد چگونه میتواند در خارج ایران رئیس جمهوری تعیین کند و اعضایش را وا دارد، با این فرد بیعت کنند. به آن مریمی که میدانم هنوز همه حضورش در وجود مریم مهرتابان، زایل نشده است میگویم، هنوز هم دیر نیست، هنوز هم میتوانی برخیزی و خطاب به میانسالانی که زندگیشان را دو ولی فقیه حاکم در تهران و زندانی در محبس آمریکائیها در فرودگاه بغداد به باد دادهاند و آن جوانهائی که به امید دریافت پناهندگی و یا گاه از سر صدق برایش هورا میکشند، با صدای رسا بگوئی عزیزانم، هموطنانم، خواهران و برادرانم، منهم مثل شما قربانی شعبدهباز مقاومت هستم. منهم از درآغوش گرفتن فرزندم که حالا جوانی بیست ساله است همچون پدر و مادر ندا محرومم چون شوهر سیاسی و مصلحتیام فرموده نباید مهر مادری داشته باشم. او به همه زوجهای عاشق در یکی از شبانههای جنون و الهامش فرمان داد از یکدیگر نفرت داشته باشند و توی گوش یکدیگر بزنند. آری من دشمن ولایت جهل و جور و فسادم. با رژیم سیدعلی مخالفم و همراه با شما برای ایرانی آزاد و آباد مبارزه میکنم و با نفی شعبدهباز مقیم زندان آمریکائیها در بغداد، بار دیگر مادری خواهم شد که دست فرزندش را میگیرد و به صف آزاداندیشان و مبارزان ایرانی میپیوندد.

