چگونه زنان معمولی شکنجه گران مجاهدین شدند؟

تاریخ نمونه های فراوانی از زنان شکنجه گر را بخود دیده است. می توان برجسته ترین آنها را در زمان حکومت هیتلر و یا تعدادی از گروههای فرقه ای معاصر مثل داعش و سازمان مجاهدین دید.

«استخدام زنان سالم کارگر، بین ۲۰ تا ۴۰ سال برای کار در پایگاه نظامی» یک آگهی کار از روزنامه آلمانی در سال ۱۹۴۴. که حقوق خوب و رفت‌و‌آمد، اقامت و پوشاک رایگان تضمین ‌شده بود.

فقط اشاره‌ای نشده بود که منظور از پوشاک، یونیفورم سربازان اس‌اس است و “پایگاه نظامی” همان اردوگاه کار اجباری زنان «راونسبروک» که بزرگترین اردوگاه نازی ها برای زنان بود. در این اردوگاه بیش از ۱۲۰،۰۰۰ زن از سراسر اروپا زندانی بودند. بیشتر آنها جنگجویان مقاومت یا مخالفان سیاسی بودند. بقیه هم کسانی بودند که برای جامعه نازی‌ها «مناسب» تشخیص داده می‌شدند: یهودی‌ها، دگرباشان جنسی، کارگران جنسی و زنان بی‌خانمان.

دکتر آندریا گنست، مدیر موزه راونسبروک می‌گوید: بسیاری از آنها در گروه‌های جوانان نازی شستشوی مغزی داده شده بودند و به هیتلر اعتقاد داشتند. او می‌گوید: «آنها خیال می‌کردند با انجام کارهایی بر ضد دشمنان از جامعه حمایت می‌کنند.»

حدود ۳۵۰۰ زن به عنوان نگهبان در اردوگاه‌های مرگ نازی‌ها کار می‌کردند و همه آنها کار خود را در راونسبروک شروع کرده بودند. بسیاری از آنها به اردوگاه‌های مرگ دیگر مانند آشویتس- برکناو یا برگن- بلزن منتقل شدند و به کار ادامه دادند.

حداقل ۳۰،۰۰۰ زن در این اردوگاه جان باختند. بعضی از آنها را به اتاق‌‌های گاز فرستادند یا به دار آویختند و باقی از گرسنگی و بیماری جان دادند یا تا سر حد مرگ از آنها کار کشیدند تا مردند.

نگهبانان زن با خشونت شدیدی رفتار می‌کردند، می‌زدند، شکنجه می‌دادند و می‌کشتند.

سربازان زن در راونسبروک
توضیح تصویر: سربازان زن در راونسبروک (عکس حدود سال ۱۹۴۰ گرفته شده است)

در عصر معاصر نیز گروههایی هستند که با شستشوی مغزی و با به یغما بردن تمامی انسانیت آنان از زنان عادی شکنجه گران بی رحمی می سازند که در راستای اهداف پلید فرقه ای خود بهره می برند.

عایشه یکی از زنان شکنجه گر داعشی در رقه سوریه بود که در پلیس مذهبی داعش کار می کرد. وی در مصاحبه با سایت خبری الجزیره در ۲۷ نوامبر ۲۰۱۹می گوید: «شکنجه‌کردن مردم وظیفه‌ی ما بود. افراد زیادی را شکنجه کردیم، طوری که حتی نمی‌توانم بگویم چند نفر. ما تحت نظر بودیم. همکاری داشتیم که وظیفه‌اش نظارت بر ما بود. اگر من به دلیلی نمی‌توانستم شخصی را دست‌گیر کنم، او بلافاصله به مافوق‌مان گزارش می‌داد. کاری از دستم بر نمی‌آمد.

تعدادی از زنان شکنجه گر داعشی
تعدادی از زنان شکنجه گر داعشی

وقتی ما زنان کارمان را شروع کردیم، آن‌ها به ما اسلحه دادند. واحد من متشکل از ۱۰ زن بود. سه نفر از آن‌ها موظف به گشت‌زنی در سطح شهر با خودروی ون شدند و هفت نفر دیگر در مرکز و مسئول اتاق شکنجه بودند. داعشی‌ها زنان قدبلند، قوی‌هیکل و با ابهت را برای ترساندن مردم انتخاب می‌کردند. زنانی که به هیچ‌کس رحم نمی‌کردند.»

حال برای اینکه با «زنان مجاهد» شکنجه گر نیز آشنا شویم لاجرم باید به خاطرات برخی از زنانی که خود در اسارتگاه رجوی در قرارگاه اشرف اسیر و زندانی بوده و تحت شکنجه قرار گرفته اند رجوع کنیم.

خانم مریم سنجابی عضو پیشین مجاهدین که در سال ۱۳۸۸ از فرقه مجاهدین در خاک عراق فرار کرد در خاطرات خود به زنان شکنجه گری اشاره می کند که هرگز قبل از پیوستن شان به مجاهدین حتی آزارشان به یک مورچه هم نرسیده بود.

خانم مریم سنجابی عضو پیشین مجاهدین در کتاب « سراب آزادی » می نویسد: « مهوش سپهری» یا همان «خواهر نسرین» نقش بسزایی در خفه کردن صدای مخالفان طی سال های سیاه حکومت صدام در درون تشکیلات سازمان مجاهدین را داشت. او یکی از فرماندهان کشتار کردها در عملیات مروارید بود. او شخصی بود که بسیاری از اعضای ناراضی، شاید حدود دویست تن را شخصا محاکمه نمود و آنها را پس از تحمل ماه ها درد و رنج مشقت و بسیاری از توهین ها و هتاکی ها، روانه زندان ابوغریب کرد و یا اینکه آنها را به جلسه محاکمات (قرارگاه ) باقر زاده کشاند. وی عامل قتل نسرین احمدی و عامل توهین و هتاکی و به بند کشیدن زنان، به ویژه اعضای ناراضی شورای رهبری بود».

مهوش سپهری
مهوش سپهری یکی از مسئولین سرکوب و شکنجه گر زنان در مجاهدین

خانم مریم سنجابی در کتابشان از خاطرات تلخ دستگیری و زندانی شدن خودشان در تشکیلات مجاهدین در قرارگاه اشرف در خاک عراق نیز مطالبی را ذکر کرده اند.

وی در بخشی از خاطرات خود می نویسد: «اواخر سال ۷۳ حدود ۸ سال بود که به سازمان پیوسته و یک سالی بود که از پرسنلی به ستادهای انتظاماتی و حفاظتی منتقل شده بودم. آن زمان در رده تشکیلاتی مسئول ستاد یگان انتظامات ورود و خروج ساختمان های شهری در بغداد و همزمان مسئولیت مالی و دفتر شخصی ماندانا بیدرنگ؛ مسئول حفاظت ساختمان های بغداد؛ را به عهده داشتم، با سابقه و مسئولیت زیادی که به من سپرده بودند اساسا فکر نمی کردم که مورد شک و سوء ظنی در سازمان قرار بگیرم و به خاطر کارها و مسئولیت هایم گاه در روز تا ۱۸ ساعت مشغول کار بودم.

در یکی از همین روزها ماندانا مرا به اتاقش صدا زد و گفت برای تحویل گزارش مالی ماه بایستی به قرارگاه اشرف بروم، با اینکه تا حدودی در جریان گم شدن و کم شدن برخی نفرات بودم و می دانستم موضوعی با اسم شک کردن به نفرات و تحقیق پیرامون آنها پیش آمده است ولی اساسا فکر نمی کردم در رابطه با خودم نیز چنین اتفاقی بیفتد، از آنجا که همواره در سازمان رسم بر این بود که بدون چون و چرا از همه اوامر اطاعت کنیم، بلافاصله آماده رفتن به اشرف شدم. هنگام سوار شدن به خودرو متوجه شدم برخلاف روال معمول که همواره یک کلت و سلاح کلاشینکف به همراه می بردیم، یکی از مسئولین بالای سازمان به نام پری بخشایشی نیز همراه من سوار ماشین و گفت نیازی به گرفتن سلاح نیست. در حالی که می دانستم کمی عجیب است و حدس زدم به من هم شک شده، ولی چون در آرامش بودم و فکر می کردم سوء تفاهمی شده و با چند سوال و جواب موضوع حل می شود چیزی نگفتم و به سمت اشرف حرکت کردیم.

بعد از رسیدن به اشرف برخلاف روال همیشگی که به یک محل مشخص شده بنام سرپل می رفتیم، پری بخشایشی مانع پیاده شدن من شد و از من خواست همان جا منتظرش بمانم و پس از چند دقیقه خودرویی دیگر آورد که خودش تنها بود و سپس به من گفت که همراه وی سوار آن ماشین شوم و بدون هیچ توضیحی به سمت خیابان ۴۰۰ به راه افتادیم. ماشین وارد همان قلعه معروف و مخوف واقع در خیابان ۴۰۰ شد. بعد از اینکه درب های آهنین پشت سر ما بسته شد به سرعت و با ضرب و شتم مرا از ماشین پیاده کرد و همراه با یکی دیگر از زنان مرا به درون اتاقی در محل ورودی قلعه هل دادند. پس از ورود به اتاق، محبوبه جمشیدی (معروف به آذر) را دیدم که در پشت میزی نشسته بود و مرا بر روی یک صندلی روبروی او نشاندند. او بلافاصله شروع به داد و فریاد و فحش و ناسزا کرد که تو نفوذی هستی و تو را می کشیم. تا می خواستم حرفی بزنم یک سیلی محکم به گوش من زد و سپس تا چند دقیقه ای با آماج فحش و سیلی روبرو بودم. بدون اینکه اجازه حرفی به من داده شود، در حالی که مورد اهانت، توهین و حرف های ناشایست بودم، بعد از چند دقیقه چشم مرا بسته، از آنجا خارج کرده و به سمت اتاقی پرت کردند متوجه شدم ۵ زن دیگر که قبل از من آورده بودند نیز آنجا هستند. فریده علیزاده، مژگان محمد زمانی، زهرا احمدی و … از جمله آنها بودند و اسامی بقیه شان یادم نیست.

. . . بعد از مدتی به خودم آمدم و متوجه اطرافم شدم، مشخص بود که ما در آنجا تنها نیستیم و در اتاق های قلعه نفرات دیگری وجود دارند. دو سه روز بعد، شبانه ما شش نفر در حالی که چشم هایمان را بسته بودند سوار خودرویی کرده و به محل دیگری بردند. محل جدید بزرگتر و فکر می کنم دارای چندین اتاق دیگر بود. محل، شبیه یک قلعه قدیمی و متروکه بود. بعدها متوجه شدم که آن محل همان قلعه معروف به قلعه قائم شهر هست و از سروصداها و داد و فریاد و فحش هایی که هنگام تردد به نفرات می دادند، می توانستیم حدس بزنیم که چند اتاق دیگر در آنجا وجود داشته و در اتاق تعدادی مثل ما زندانی کرده بودند، از هنگام آمدن به محل جدید به فاصله ۵ الی ۶ روز تعداد ما به ۲۰ نفر افزایش یافت. ما فقط می توانستیم همدیگر را ببینیم و هنگام بیرون رفتن از اتاق بر روی چشم های ما چشم بند زده و پشت هم ردیف می کردند تا برای دستشویی و وضو گرفتن برویم.
روزی سه بار درب های آهنین اتاق باز می شد و خارج از آن اجازه نداشتیم به بیرون برویم.

برای هر نفر به مدت یک دقیقه بیشتر برای استفاده از دستشویی اجازه نمی دادند. اگر کسی دیر می کرد سزایش فحش و تو سری بود. هفته ای یک بار ۵ دقیقه برای استحمام فرصت داشتیم. بعد از حدود یک هفته ما را به اتاق دیگری بردند که در آن حدود ۳۰ نفر می شدیم، که برخی از آنها عبارتند از: مهری سعادت، معصومه ترابی، فاطمه مهرنیا، فتانه عوض پور، عفت نجاتی، فریبا فروغی، مهین لطیف، ناهید سعادت، پروانه یزدیان، فاطمه علیزاده و… در محل هایی دیگر نیز زنانی دیگر از جمله مرضیه نوری، مرضیه رضایی، مریم ترابی، فرح حاتمیان، طوبی بزرگمهر، میترا ایلخانی، میترا جهانی، صغرا خان محمدی، آرزو حیدرزاده، فرانک شاه کرمی، شیرین رحیمی و زهرا و فاطمه کوه نشین بودند که بعدا متوجه حضور آنها در این زندان شدم.

در این مدت زندان بان های ما عبارت بودند از حشمت تیفتکچی، ناهید صادقی، فخری امیر پور و کبری حسن وند که در هر تردد به بیرون اتاق با فحش و ناسزا و توسری آنان روبرو بودیم .

حدود یک ماه این شرایط طاقت فرسا ادامه داشت تا اینکه مجددا ما را به محل دیگر منتقل کردند. محل جدید که به نسبت محل قدیم بیشتر شبیه زندان بود در داخل آن یک دستشویی و حمام ساخته بودند که برای استفاده این ۳۰ نفر بود که دیگر ترددی به بیرون اتاق هم نداشته باشیم. اتاق آن قدر کوچک بود که شب ها به صورت کتابی و فشرده به زحمت می توانستیم بخوابیم.

در اولین روزهایی که به محل جدید منتقل شدیم صبح یکی از روزها مرا صدا زده و در حالی که چشم ها و دستهایم را از پشت بستند به یک اتاقی منتقل نمودند، درون اتاق یکی از زنان مجاهد به نام فاطمه خردمند در پشت میزی حضور داشت و از من خواست که آنجا سرپا بایستم، وی شروع به سوال و جواب و بازجویی از من نمود. حرف هایش را با فحش و ناسزا شروع کرد تا من اعتراف کنم که نفوذی هستم و خودم و برادرم را دولت ایران به قصد نفوذ به داخل سازمان فرستاده است. با شنیدن این حرف ها از آنجا که این قدر برایم غیر منتظره و عجیب بود به وی اعتراض کردم که این واقعیت ندارد و مگر می شود در حالی که برادرم سال ۶۷ اعدام شده و خودم نیز به مدت ۸ سال است در سازمان هستم و از همه چیزم در این راه گذشته ام نفوذی باشم؟

ولی حرف های من فایده ای نداشت فاطمه خردمند مرا در زیر بارانی از مشت و لگد گرفت. با پوتین نظامی از نوک پا تا سرم را لگد میزد و مرا به روی زمین پرتاب کرده و شروع به کتک زدن می نمود و ساعت ها مرا ایستاده و رو به دیوار نگه می داشت، وقتی دیگر توان ایستادن نداشتم و به زمین می افتادم مجددا با پوتین هایش به تمام بدنم از جمله صورتم لگد می زد که در یکی از روزها لبم دچار پارگی و خونریزی شدید شد و نه تنها هیچ مداوایی انجام نگرفت و بخیه نزدند که پس از سالیان اثر آن همچنان بر روی لبم باقی مانده است.
در یک روزدیگر آن چنان مثل وحشی ها به من حمله ور شد که قصد شکاندن دستم را داشت، دیوانه وار دستم را می پیچاند که بشکند، با مقاومتی که کردم موفق به این کار نشد ولی عصب های دستم آسیب جدی دیدند و تا چند سال در دست راستم بی حسی داشتم و همچنان آثار درد و علائم آن باقی است.

این وضعیت حدود دو هفته ادامه داشت و شب ها مرا با حال نزار، دست و پای سیاه و ورم کرده و بعضا خونین به نزد بقیه می بردند و آن ها را نیز دچار وحشت می کرد. تا اینکه بلاخره مرا از بقیه جدا کرده و به یک اتاق انفرادی بردند، در آنجا فقط یک تخت وجود داشت و کف زمین پر از خاک بود. هیچ پنجره ای هم نداشت و اتاقش شبیه به اتاق های آبگرمکن و انباری بود. هنگامی که درب پشت سرم بسته می شد، اتاق در تاریکی فرو می رفت و روز و شب مشخص نبود. در این زمان زندانبان من سعیده شاهرخی شده بود و به من گفت هر وقت که صدای باز کردن قفل را شنیدی بایستی بلافاصله از جایت بلند شده و خبردار بایستی و برای اذیت کردن و ایجاد وحشت و شکنجه من در طی شبانه روز چند بار با سروصدای زیاد درب اتاق را باز کرده و اگر قبل از ورود وی در حالت ایستاده و خبردار نبودم یک کتک مفصل دیگر می خوردم. نادر رفیعی نژاد از نفرات بازجویی حقوقی تشکیلات رجوی در سال ۷۳ بود. که شخصا از من نیز بازجویی کرد.

طی این روزها نیز مرا به محلی دیگر برده و فریبا خداپرستی در آنجا وادارم می کرد رو به دیوار ایستاده و تا کمر برای ساعت ها خم شوم تا جایی که حالم به هم خورده و بالا می آوردم و سپس مرا برمی گرداندند. در این بین به من فحش و ناسزا می دادند که تا زمانی که حرف نزنم این وضعیت ادامه دارد.

چند روز بعد شهین حائری و سعیده شاهرخی و چند نفر دیگر که نتوانستم مشاهده کنم، مرا کشان کشان به محلی برده و دست و پای مرا بستند، شهین حائری با شیوه رایج شلاق زدن، به کف پا و تمام بدنم با یک وسیله پلاستیکی می زد و دو سه نفر نیز مرا نگه داشته بودند تا جایی که از هوش رفتم، بعد از آن، بر روی سر و صورتم آب ریخته و مجددا مرا به هوش آوردند، دوباره شروع به زدن می کردند تا اینکه دوباره بی هوش شدم و وقتی به هوش آمدم خودم را در همان سلول دیدم. پس از آن روزهای طاقت فرسا و شکنجه های متوالی دیگر مرا به نزد بقیه نبرده و به همان محل قدیمی واقع در خیابان ۴۰۰ برگرداندند.

حدود سه ماه از بازداشتم می گذشت، یک روز حوالی غروب بتول یوسفی که فکر می کنم کمی به مسائل پزشکی وارد بود را آوردند مرا معاینه کند. در آن لحظه که خودم نیز از مشاهده بدنم به وحشت افتادم متوجه شدم تمام بدنم از جمله پاها و دستانم کبود و سیاه و ورم کرده و زخمی بود، که البته بدون هیچ گونه مداوایی اتاق را ترک کرده و رفت، بعد از گذشت چند روز که کمی بهبود یافته و از آثار سیاهی های روی بدنم کم شده بود، یک روز لیلا سعادت به اتاق آمده و برای من یک دست لباس تمیز آورد. از من خواستند که سر و وضعم را مرتب نمایم و برای حرکت آماده شوم، پس از آن ماشینی آورده و با اسکورت ۴-۵ نفر مسلح و همراه با یکی دیگر از زندانبانان به نام انسیه نوید مرا به بغداد بردند . . .

اسامی برخی از کسانی که در زندانی کردن زنان در مجاهدین نقش داشتند عبارت بودند از: شهین حائری، فاطمه خردمند، سعیده شاهرخی و فریبا خداپرستی (شکنجه گر)، سپیده ابراهیمی، محبوبه جمشیدی، پری بخشایی، لیلا سعادت نژاد، ناهید صادقی، کبری حسین وند، حشمت تیفتکچی، فخری امیرعلیپور و انسیه نوید (زندان بان) و تعدادی دیگر که اسامی آنها را به یاد ندارم . . .

شاهرخی، پارسایی، رجایی
شکنجه گران زن مجاهدین: از راست به چپ؛ مژگان پارسایی – بتول رجایی (معدوم) – سعیده شاهرخی (معدوم)

در آخر شاید بتوان پاسخ این سوال را که چگونه زنان در چنین گروهایی تبدیل به شکنجه گر می شود اینچنین داد:

هربرت کلمن معتقد است که می شود موانع اخلاقی بر سر راه ارتکاب جنایت و یا شکنجه با هر عنوانی از جمله « سیاسی » و یا « عقیدتی » را در صورتی که سه شرط زیر فراهم باشند، از سر راه برداشت: ۱) خشونت مجاز باشد و توسط حکم رسمی مقامات صالح صادر شده باشد، ۲) نقش فرد با دقت توسط مقامات فرادستش تعیین شود و به اعمالی که از او سر می زند شکلی عادی و روزانه دهد، ۳) قربانیان خشونت به روش های گوناگون و توسط امکاناتی که ایدئولوژی در اختیار طراحان جنایت قرار داده است، به موجودی غیر انسانی تبدیل شود.

از نظر آلیس میلر نیز برای آن که فردی عادی به شکنجه گر تبدیل شود، باید موجبات تغییراتی اساسی در شخصیت او را فراهم می آورد.
ایدئولوژی مجاهدین نیز در قالب اندیشه های سیاسی به صورت آموزه ها و آیین های سیاسی و عقیدتی تعهدآور برای اعضای آن مطرح می شود. چنین ایدئولوژی ظرفیت تربیت زنان شکنجه گر همانند مردان شکنجه گر در درون تشکیلات بر علیه اعضایی که از نظر رهبر فرقه مرتد محسوب می شود را دارد.
کسانی که در نظام ارزشی مجاهدین رشد می کنند بندرت حس می کنند که این نظام آنها را محدود می کند. حتی اگر نظام مزبور تعیین کننده ی همه کارهای روزانه ی آنها باشد.

بدین ترتیب این محدودیت ها که ناشی از انطباق ناآگاهانه با یک نظام ارزشی فرقه ای است زمینه آزادی عمل و تفکر را بی آنکه اعضاء متوجه شوند به شدت محدود می کند. بنابراین در چنین بستری است که می توان حتی زنان عادی را با شستشوی مغزی به یک شکنجه گر و یار وفادار به رهبر فرقه تبدیل کرد و تمام عیار بر علیه اعضای مخالف بکار گرفت.

نویسنده : یوسف اردلان

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا