خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی – قسمت ششم

جبهه و جنگ ، تجاوز عراق به خاک ایران

خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت پنجم

گفتم که در آن روز (تجاوز نیروهای عراق به ایران؛ و در قسمتی که ما بودیم یعنی _محور فکه عین خشک_) از طرفی کمبود نیروی ایران درنوار مرزی و از طرفی عدم آمادگی برای حمله ای با این ابعاد نیروهای ما رادر مقابل ستونهای زرهی عراق وادار به عقب نشینی (البته نامنظم) کرد و یگان ما که راهی جز عقب نشینی از رود کرخه نداشت را دچار یک ازهم پاشیدگی کرد ما وقتی به ساحل دیگر رود کرخه رسیدیم دیگر یک یگان منظم با سلسله مراتب نبودیم. همه نفرات باهم نتوانستند به یک نقطه برسند و در آن وانفسای گلوله و آتش و فشار آب نفرات در جاهای مختلف از ساحل رود فرود آمده بودند ومی شود گفت همدیگر را گم کرده بودیم و دیگر یگان نبودیم وبهمین دلیل بطور پراکنده و در پشت خاکریزهایی که در دسترس بود پناه گرفته بودیم.

مدتی که گذشت تلاش کردیم که یگان خود و فرماندهان را پیدا کنیم اما نفرات مثل ما در این دشت زیاد بودند و میسر نبود و دشت پر بود از افراد متفرقه و خودروهای سرگردان و…به هر کجای این دشت نگاه می انداختی دود و انفجار و صدای انفجار لحظه ای قطع نمی شد.

عبدالرحمان محمدیان

نزدیک تاریکی ما در دشت سرگردان بودیم . با مشورت قرارگذاشتیم که به پادگان دزفول رفته و خود را معرفی کنیم که باتلاش و جستجو بالاخره یک خودرو زیل که به سمت شهر می رفت را سوار شدیم . البته خودرو توقف نکرد و ما با کمک همدیگر در حال حرکت سوار آن شدیم. هرچه به شهر نزدیک تر می شدیم وضعیت بهم ریخته تر بود مردم ترسیده بودند حتی بیشتر ازما.! شاید بعلت اینکه ما مستقیم درگیر بودیم و ناخودآگاه و بعلت دیدن صحنه های رشادت بقیه از این ترس کمی عبور کرده بودیم. اما مردم حق داشتند چون تصور این بود که امشب اندیمشک و دزفول سقوط خواهد کرد و…

باید گفت این تصور و ترس چندان هم بی پایه نبود؛ کوه های زاگرس وقتی به لبه خوزستان می رسند بعد از عبور از حسینه و پاعلم به سمت شرق میل می کنند اما یالهایی از این رشته کوه بعد از عبور از موسیان و دوکوهه در انتهای اندیمشک تمام می شوند و شهر اندیمشک در سینه شرقی همین یال خوابیده است و بعد ازآن دشت است و ارتفاعی دیده نمی شود و فقط در سمت غربی کرخه در فکه و عین خوش تپه ماهورهای خاکی و منفرد دیده می شود. پل کرخه (نادری) دامنه غربی همین یال قرار دارد و فاصله چندانی با شهر اندیمشک ندارد با این تفاصیل دامنه جنگ فقط یک یال با شهر اندیمشک فاصله داشت بصورتی که صدای انفجار و پرواز هواپیماها براحتی شنیده می شد و همین موضوع به این تصور و ترس دامن می زد.

بهر حال ما هر طور شده خودرا به درب پادگان دزفول رساندیم آنجا هم شلوغ بود و هر کار کردیم و به هرکسی که پیدا می کردم توضیح می دادیم ولی ما را به داخل راه ندادند.

من و دوستم به سمت اندیمشک رفتیم. خواهر این دوستم ساکن اندیمشک بود و قرارمان این شد که آنشب را آنجا برویم. به ورودی اندیمشک که رسیدیم شاهد شلوغی بودیم سربازان و مردم درهم می لولیدن و انگار هیچ کس نمی دانست چکار می کند. مردم از ترس اشغال شهر و … حتی بعضی در حال ترک شهر و بعضی دنبال وسیله برای ترک شهر بودند وسربازان دنبال جایی برای استراحت و گذراندن آنشب وخلاصه شهر شلوغ و بی نظم و من فقط در فیلمهای سینمایی جنگی چنین صحنه هایی دیده بودم.

چند سرباز را دیدم که سلاح ندارند اول خوشحال شدم که حتما اینها یگان دارند و شاید از طریق یگان آنها ما هم یگانمان را پیدا کنیم. وقتی با آنها صحبت کردیم فهمیدیم که آنها هم دروضعیتی مشابه ما هستند و وقتی من گفتم سلاحتان کو؟ گفتند که انداختیم تو بیابون! همه اینکار را می کنند وقتی من معترض شدم که اینکار درست نیست! یکی از آنان بمن گفت که برو بابا خدا پدرت را بیامرزه، ما جا نداریم می خوایم تو خیابان بخوابیم حالا مانده که شب بخاطر سلاح یک نفر سر ما را ببره.! من چون قبلا چند بار اندیمشک رفته بودم و کمی با شهر آشنا بودم ولی از قضیه پرت بودم، گفتم بیا برویم به شما هتل نشان بدهم شب آنجا باشید که گفت زحمت نکش داداش هرجا که اسمش هتل ومسافرخانه بوده رفتیم و لی تو راهروهاشون هم پره و دیگه کسی را راه نمیدن.

من به دوستم گفتم : منکه سلاحم را نمی اندازم حتی اگر تو خیابان بخوابم .
دوستم حرفم را قطع کرد وگفت حالاکه توخیابان نمی خوابی و لازم نیست به این چیزها فکرکنی، لطفابه دیگران هم کاری نداشته باش!

بهرحال در آن وضعیت آشفته به خانه آبجی دوستم رسیدیم. آبجی دوستم با اینکه از دیدن ما خوشحال بود ولی ترسش را نمی توانست مخفی کند و من احساس می کردم شاید بهتر بود که اصلا آنشب را آنجا نمی رفتیم. بهرحال این خانم مهربان در حق ما مهربانی و واقعا خواهری کرد و همسرش هم که بعد از مدتی رسید در حق ما بی نهایت لطف کردند. شب حین صحبت گفتند که آنها هم آماده شده و فردا به خرم آباد خواهند رفت.

من تلاش کردم که به آنها کمی آرامش بدهم و گفتم اینطور که می گویند نیست و عراق نمی تواند از پل عبور کند و مردم بیخود ترسیده اند. البته حق دارند ولی بحث اشغال شهر واقعی نیست. دوستم بمن لبخند می زد و ساکت بود وقتی بهش گفتم مرتضی چیزی بگو و انتظار داشتم که حرفهای مرا تائید کند؛ با آن قیافه خسته اما شوخش گفت: من چه بگویم تو خودت هم به حرفهایی که میزنی اطمینان نداری میدونم که می خواهی کمک کار باشی ولی اینها خودشان وضعیت را و مردم را دیدند و ما هم بیشتر از اینها اخباری نداریم و گوش کن همه جا صدای انفجار است، بهتره وارد این گفتگوها نشوی.

… بعد از صبحانه و خداحافظی از میزبانان مهربانمان به شهر رفتیم … از هرکس سراغ می گرفتیم و پرس وجو می کردیم ولی همه وضعیت ما را داشتند وکسی چیزی نمیدانست. بعداز حدود یکساعت خبری خوشحال کننده رسید و ما انگار دوباره جان گرفتیم! و این جرقه امیدی بود؛ خبر آمد که تمامی نظامیان باید خود را به پادگان دزفول معرفی کنندو ما بیدرنگ به آن سمت رفتیم ومتوجه نشدیم که فاصله بین شهر تا پادگان را چگونه طی کردیم.

وارد پادگان که شدیم با تعداد زیادی سرباز و درجه دار مواجه بودیم که از یگانهای مختلف بودند و منتظر تعیین تکلیف و اعلام سازماندهی جدید بودند. تعدادی از آنها را می شناختم که از گردان خودمان و یا گردان دیگر همان لشکر اما از پادگان قصر بودند که با تعدادی از آنها از دوران آموزشی دوست بودیم. دراین میان تعدادی هم سرباز جدید بودند که تازه از تهران عازم شده بودند ومنتظر بودند. چند ساعت گذشت و چند بار اسامی و یگانهای ما را سوال کردند و نوشتند و بردند و ما همچنان منتظر بودیم. از غذا ولجستیک خبری نبود و گفته شد هرکس هر سلاح و مهماتی که داشته و گرفته باید روی همان حساب کند. ظهرکه شد من از یکی از اهالی که پشت نرده های پادگان جمع شده بودند خواهش کردم که برای ما چند نفرغذایی پیدا کند و بخرد وبه او گفتیم قیمتش مهم نیست؛ و این مرد مهربان بعد از یکساعت با چند ساندویج و مقداری میوه برگشت و بما داد وتلاش داشت پول ما را هم پس بدهد که ما قبول نکردیم و از لطف ومهربانیش بسیار تشکر کردیم.

نزدیک غروب بالاخره دستور تجمع دادند ولی خیلی ها نمی دانستند باید کجا بروند بهمین خاطر اول اسم دوگردانی که روزهای قبل در جبهه بودند اعلام کردند و گفتند هرکس در این دوگردان بوده در جاهای مشخص شده بخط شود و بعد بقیه را تقسیم و به این دوگردان ملحق کردند. ما دیدیم که تفریبا نصف گردانمان نیست و افراد جدیدی بما اضاقه شده است درهمان جا فرمانده جدید گردان ما را معرفی کردند که همان سروان رهبر که حالا با درجه سرگردی به جای فرمانده قبلی که نمیدانم به کجا منتقل شده گردان را تحویل گرفت.( ما بعدا فهمیدیم که تعدادی از همسنگران و دوستانمان شهید واسیر و یا مجروح شده اند).

یکساعت دیگر هم طول کشید تا دسته ها مشخص و تکمیل و درجه داران جدید که از لشکر یکم آمده بودند بما ملحق و تیم بندی ها مشخص شد. بعد دستور تجمع داده شد و فرمانده گردان بما اعلام کرد که تا دوساعت دیگر به سمت منطقه عملیانی جدیدمان حرکت خواهیم کرد و چون امکان تردد خودرو نیست و منطقه هم دور است این دوساعت را استراحت کنید؛ چراکه تمام شب باید راهپیمایی کنیم و اول صبح هم کار داریم که وقتی رسیدیم بشما می گویم.

ادامه دارد…
رحمان محمدیان، تیرانا

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا