پروژه ی رنگ کردن ماشین های دزدی در کمپ اشرف

داستان دزدی‌های سازمان مجاهدین بعد از سرنگونی صدام از مردم عراق

بعد از بیست و یک روز مقاومت صدام در برابر ارتش آمریکا که با خیانت ارتش صدام به پایان رسید و صدام مجبور به مخفی شدن شد، تقریبا شهرهای اصلی کشور به دست نیروهای ناتو و در اصل خود آمریکا قرار گرفت.

ما اعضای سازمان مجاهدین هم که قبل از جنگ در شمال عراق مخفی شده بودیم،با دستور مستقیم آمریکا،سازمان را مجبور کردند که تمام زرهی های خود را که در استتار کامل قرار داشتند با یک پرچم سفید رنگ،مشخص کنند و اگه به این دستور توجه نکنند مورد تهاجم قرار خواهند گرفت.

بعد از این دستور همه ی ما با زیر پیراهنهایمان،که سفید بود بر روی هر زرهی یک رکابی سفید نصب کردیم تا آمریکا بتواند محل تانک ها و نفربرها و استتار اقلام زرهی های ما به راحتی مشاهده کند.

بعد از مدتی دوباره پیام آمد که باید با تمام وسایل و مهمات و زرهی ها برگردیم اشرف،یعنی دست از پا درازتر برگشتیم به سر جای اول که چه عرض کنم چند مدار پایین تر،چون آن زمان که صدام بود سازمان خودش در خیلی از مسایل تصمیم می گرفت،ولی الان باید تابع دستورات ارتش آمریکا باشد.

وقتی وارد اشرف شدیم بازم به دستور ارتش آمریکا در یک محل که از قبل تعیین شده بود تمام زرهی ها در آنجا جمع شدند،و بعد جالب اینجا بود که فرمانده های فرقه رجوی باز هم در هفته در دستور کار تمیزکاری برای زرهی ها می گذاشتند.

آمریکا به آنها ابلاغ کرده بود که باید تمام سلاح ها جمع آوری شود،ولی این احمق ها برای سرگرم کردن ما دستورهای کشکی می گذاشتند،تازه کسی جرات داشت بر خلاف آن حرفی بزند؟

خلاصه بعد از مدتی که در ایست و بازرسی های اطراف اشرف بازی مان داشت به اتمام می رسید،دستور رسید که ما یعنی یگان جواد کاشانی برای تعمیرات برق فشار قوی تحت امر یگان دیگری باید از فردا جلوی درب اشرف مشغول بکار شویم.

از فردای آن روز من به همراه تعدادی از بچه ها در جلوی درب اشرف مشغول بکار شدیم و برای کشیدن کابل برق باید مثل خر در آن گرمای طاقت فرسا کار می کردیم .باور کنید در روز اول پرسیدم برای چی ما می خواهیم این تیرهای چراغ برق را از این نقطه به خیابان صد برسانیم، در جواب بهم گفتند برادر افشین یک مجاهد هیچ وقت سوال نمی کند فقط دستور را اجرا می کند.

بله دوستان ما هم شدیم مجاهد و دیگه سوال نکردیم و فقط دور از جان شما مثل خر کار کردیم در دمای بین ۴۵ الی‌ ۶۰.
یک روز به طور اتفاقی رفتم جلوی درب اشرف که کابل ها و وسایلی را که نفرات عراقی خریداری می کردند را از برادری که مسئول آنجا بود تحویل بگیریم البته من به همراه بهروز ثابت – خدا رحمتش کند،در درگیری های اشرف کشته شد- ،دیدم چند نفر جلوی درب دارند فریاد میزنند،و به عربی یک چیزهایی می گفتند که من متوجه نمی شدم،وقتی کنار کسی که قرار بود به ما کابل ها رو تحویل بدهند رسیدیم،دیدم بی آنکه متوجه حضور ما گردند،داشت به برادر و خواهری که آنجا بودند،می گفت:این مردتیکه میگه ماشین منو چند روز هست که دزدیدن و من در این باره تحقیق کردم بهم گفتند که تریلی منو آوردند اینجا،خودم هم اتفاقی ماشین رو دیدم خواهش می کنم ماشین منو تحویل دهید،این ماشین تمام سرمایه زندگی منه و من اگه آن را از دست بدهم بدبخت و بیچاره می شوم.

من در مدت طول این ترجمه که آن برادر که مسئول درب اشرف بود و داشت برای خواهر شورای رهبری ترجمه می کرد،حضور داشتم،خواهر مجاهد از برادر دربان پرسید آیا واقعآ ماشین این اینجاست؟

ج. با مشخصاتی که می دهد بله فکر کنم اینجاست،بهش بگو ما هیچ ماشینی که غیر از خودروهای خودمان باشد را داخل راه نمی دهیم،و ماشین شما اینجا نیست.مرد بیچاره هر چی قسم خورد،چون قسم های او را متوجه می شدم؛اینها جواب منفی بهش دادند،بدبخت با دنیایی تاریکی و نا امیدی رفت.

من هیچ وقت آن روز را فراموش نمی کنم،وقتی ماجرا پایان یافت تاره متوجه حضور ما شدند،و تازه فهمیدن ما از ماجرا سر در آورده ایم بعد برای عادی سازی بین خودشان شروع به دیالوگ کردند،اگه قرار باشه هر کسی بیاد اینجا و مدعی بشه دیگه ما باید صبح تا شب به این حرفها رسیدگی کنیم،برادر فلانی یه تحقیق کن ببین آیا چنین خودرویی وارد شده یا نه؟

اگه وارد شده زنگ بزنید بیاید ببرد،بعد رو به ما کرد و گفت شما اینجا چکار دارید؟بعد هم ما گفتیم برای گرفتن کابل ها آمده ایم وقتی داشتیم بر می گشتیم هر دوی ما واقعآ ناراحت بودیم ولی هیچکدام به روی خودمان نیاوردیم.

بعد از این جریان چند روزی گشت،یک روز به طور اتفاقی با برادر هوشنگ دودکانی رفتیم ترابری من راننده بودم برای همین با فرمانده های زیادی تردد داشتم،وقتی به پارکینگ رسیدیم دیدم انبوه خودرو های شخصی که معلوم بود برای مردم عراق است آنجا پارک است،و تعدادی هم در حال رنگ شدن هستند،من تازه متوجه شدم داستان یکی دوتا نیست این یک پروژه است.

وقتی برگشتیم به قرارگاه مستقیم رفتم دفتر خواهر پریچه،بعد از کمی احوال پرسی از من و سوال های کشکی پرسید چیزی شده؟
پرسیدم آیا این درست است که ما یک سازمان انقلابی هستیم و نباید مال خری کنیم؟بهم گفت منظورت را متوجه نمی شوم!بعد تمام ماجرا را برایش تعریف کردم بهم گفت برو بعد باهات صحبت می کنم،فهمیدم خودش تصمیم گیرنده نیست و جوابی برایم ندارد می خواهد از بالا دستیهایش بپرسد.

بعد از آن روز من دیگه بیرون قرارگاه شش نرفتم و در خود قرارگاه مشغول بکار شدم و بیرون نرفتنم را هم به دلیل ناراحتیم عنوان کردم،بعد از چند روزی مهناز شهنازی صدایم کرد،و طبق معمول با حرف های الکی سر حرف را باز کرد و بهم گفت می دونم که فکر می کنی که ما اموال‌ مردم عراق را گرفته ایم ولی واقعیت این است که ما بابت آنها پول پرداخت کرده ایم و هیچ کار خلاقی انجام نداده ایم ما نمی خریدیم کسی دیگر می خرید،همه ی ماجرای در اشرف را شرح دادم و گفتم آن مرد بیچاره گریه می کرد ولی ما همه ی زندگی او را تباه کردیم،وقتی دید من خیلی ناراحت هستم بهم قول داد که حتمآ کار اون مرد را دنبال کند و خودرو را بهش تحویل دهند،دیگه بعد از آن داستان هر روز از سازمان بیشتر فاصله می گرفتم و به خدا سوگند این ماجرا کوچکترین داستان این فرقه می باشد.

فرقه ای که به اموال مردم زجر کشیده رحم نمی کند چگونه می خواهد آزادی بیاورد.
علیرضا نصراللهی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا