شبهای قدر در زندان انفرادی اشرف

بیست و هشتم، بیست و نهم و سی ام دی ماه سال 1376 شبهای قدر ماه مبارک رمضان آنسال بود، من بیش از 4 ماه بود که در زندان انفرادی اسکان در پادگان مخوف اشرف به جرم نداشته محبوس بودم و شکنجه می شدم. زندان انفرادی برای یک بیگناه تنگ تر است و تاریک تر، اما در این زندان تنهایی، روزه داری و شبهای قدر یک صفای دیگری دارد، از سقف زندان انفرادی راحت تر می شود با خدا ارتباط برقرار کرد، گویی صدایت را بهتر می شنود.

شب های قدر سال 1376 در کنار ضجه های زندانیان سلولهای بغلی که سر بر دیوار می کوبیدند و فریاد می زدند، با خدای خودم عهد بستم که اگر روزی از این زندان به سلامت بیرون بروم ، هرگز به دوستانم پشت نکنم. ناصر یکی از محبوس شدگان در سلول کناری من بود که به سبب فریادهایش او را شناختم، ناصر بچه کرمانشاه بود، هر روز فریاد می زد که من دیگر طاقتم طاق شده است، مرا از این زندان لعنتی خارج کنید. فریاد می زد، وقتی خسته می شد و فریاد رسی نبود، سرش را به دیوار می کوبید. از این کار هم که خسته می شد، ناله می کرد و ضجه می زد و کم کم ضجه هایش نیز از فرط خستگی خاموش می شد. این کار هر روز ناصر بود.

یکبار که ناصر زیاد فریاد می زد، زندان بان های رجوی از راه رسیدند و صدای قفل های متعدد درب زندان، حاکی از بازشدن درب سلولش بود، نعمت اولیایی از شکنجه گران وحشی رجوی خطاب به ناصر هر چه از دهنش در می آمد زد، ناصر هم مشت محکمی بر صورتش کوبید، در این لحظه بود که زندان بانان به درون سلول ناصر ریختند و او را زیر بار مشت و لگد گرفتند، ناصر اولش فریاد نمی زد، بعد فریادهایش شروع شد و به مسعود رجوی فحش می داد، آنها هم گویی بزرگترین جاسوس دنیا را گیر آوردند ، کینه های حیوانی و عقده های سالیان خود را بر سر ناصر بیچاره خالی می کردند، ناصر را نزدیک 10 دقیقه زدند، دیگر صدایی از ناصر شنیده نشد و از سوراخ کلید دیدم که نگهبانان و شکنجه گران رجوی درب را بستند و از ساختمان خارج شدند، فضای سلول ها دوباره با سکوتی وحشتناک آمیخته شد، چند دقیقه بعد ناصر که گویا به هوش آمده بود، ضجه ها و ناله هایش شروع شد، ماه رمضان بود و نزدیک شبهای قدر، می گویند هرگونه جنگ و تخاصم در این ماه حرام است، اما گویا برای ناصر شکنجه و ضرب و شتم حرام نبود!

محمد رضا مبین

آن شب من از عمق وجودم، خدایم را صدا کردم، به درگاهش دعا کردم و یقین داشتم که دعاهایم مستجاب خواهد شد، دعا کردم:
تسبیحی بافته ام؛ نه از سنگ، نه از چوب، نه از مروارید، بلور اشکهایم را به نخ کشیده ام تا برایت دعا کنم ،
رو به سوی تو نمودم که پناهم بدهی،
نعمت مغفرت و عفو گناهم بدهی،
ز آنچه دادی به کسانی که مقرب گشتند،
چه شود از کرمت نیز به ما هم بدهی . . .

امثال ناصرها در این زندان کم نبود، رضا گوران هم از این جمله بود که این دیوارهای لعنتی زندان انفرادی را تاب نمی آورد، بعد ها از خودش در تیف (زندان آمریکائی در جوار اشرف ) شنیدم که او هم یکبار وقتی درب سلول را برای دادن غذا باز کرده بودند، به سمت محوطه فرار کرده بود که او را نیز چندین نفر از شکنجه گران احاطه کرده و با ضرب و شتم به سلول بازگردانده بودند! راستی این کارخانه ی اجباری مجاهد سازی، به چه نتایج ارزنده ای می خواست، دست پیدا کند؟

همه فرقه ها ورودی دارند، اما خروجی نه! فرقه ضدبشری رجوی هم از این قاعده مستثنی نبود، اولین لحظه ای که درخواست جدایی و خروج می دادی ، زندان ها و شکنجه ها شروع می شد، فحش و فحش کاری ها شروع می شد و آن روی سکه سرکوب و خشونت رجوی پیدا می شد.

امروز که سالها از آنروز می گذرد، هنوز صدای ضجه های ناصر و سایر زندانیان آن زندان در گوشم است، هنوز آن روزهای سیاه را نتوانستم فراموش کنم، هنوز قیافه بازجوهای پرونده ام، اسدا.. مثنی، فاضل سیگارودی، فروغ پاکدل، نعمت اولیائی، نبی مجتهد زاده، مهدی، غفور و… جلو چشمانم است و هر شب کابوس های وحشتناک می بینم.

امروز که نزدیک شبهای قدر ماه مبارک رمضان است و از آن سال قریب به 25 سال می گذرد، باز هم دسته بزرگی از دوستان سابقم در زندان رجوی ، در بند هستند. از خدا می خواهم به حرمت این لیالی قدر، به قداست زیباترین واژه ها که از آسمان می بارند، آرزو می کنم در این شبهای مبارک، دوستان در بند من در آلبانی و زندان مانز، آزادی و زیباترینها را از دستان خدا هدیه بگیرند. . . الهی آمین

محمدرضا مبین، عضو سابق و رهایافته از فرقه ی مخوف رجوی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا