باور داشتم مادرم باید در راه اهداف سازمان مجاهدین خلق فدا شود

..خودم را روی سنگ مزار انداختم و با تمام وجودم گریستم. اشک های چشم هایم سنگ مرمر مزار مادر را شستشو می داد. برادران و خواهرانم خیلی تلاش می کردند که من را از سر مزار مادر بلند کنند، ولی دلتنگی های سالیان و احساس شرم نسبت به ظلمی که در حق او کرده بودم من را بیشتر به سنگ مزار می چسباند..”
علی اکرامی در کتابش ” قصه ای ناتمام برای دخترم” اولین لحظه دیدار با مادرش بعد از جدایی از تشکیلات مجاهدین خلق و بازگشت به ایران را اینگونه توصیف می کند. مادری که در اثر القائات فرقه رجوی در حالی که بیمار بوده رها کرده بود و رفته بود. او می گوید: مادرم را با حال بیماری رها کردم زیرا باور داشتم مادرم هم جزیی از این خلق قهرمان است که باید در راه اهداف این سازمان فدا شود. هر بار که به این باورم فکر می کنم در درون خودم شرمنده می شوم.

داغ دیدار مادر تا همیشه بر دل علی ماند. اما این داغ انگیزه ای شد برایش تا نگذارد دیگر مادران و پدران رنج کشیده و چشم به راه دیگران اسیران سازمان مجاهدین خلق به سرنوشت مادر او و صدها پدرو مادر دیگر دچار شوند و چشم انتظار و حسرت به دل بدرود حیات بگویند. او اکنون به عنوان جزیی از انجمن نجات تمام تلاش خود را می کند تا دوستان سابقش را از بند فرقه رجوی برهاند.

برای دانلود اینجا را کلیک کنید.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا