هفت سال تجربه، برای سالها زندگی – قسمت ششم

ما آموزش کامل نظامی ندیدیم و حمله ی نیروهای ائتلاف به عراق شروع شد ...

در قسمت پنجم نوشتم که برای ادای سوگند و تعهد به نشست مسعود برده شدیم و در ادامه نیز روند آدم ربایی فرقه از دو تن از وابستگانم را نوشتم و اما ادامه ماجرا:

من را در بهمن ماه 1381 با 15 نفر دیگر که اکثرا بچه های ترک زبان بودیم، به قرارگاه 15 به فرماندهی زنی به اسم سادات منتقل کردند، فرمانده یگان ما نیز غلام وکیلی شد، فرمانده دسته ما نیز مجتبی اخوان بود، فردای آنروز آنها شروع به معرفی قسمت هایی از قرارگاه کردند که شامل: تعمیرگاه، اتاق کامپیوتر، آشپزخانه و غیره بود، دو روز بعد آموزش B.K.Cمسلسل کلاشینکف شروع شد، آنهم بصورت بسیار فشرده که مربی ما وحید باطبی بود. بعد از دو هفته نیز یگان ما مشغول درست کردن یک حمام و سرویس سیار شد. در این میان اخبار حمله آمریکا به عراق نیز هر روز داغ تر می شد، چیزی که ما مدتها منتظرش بودیم، تا موقعیتی برای فرار و خلاصی پیدا کنیم، در یکی از همین روزها ما را برای شلیک تیربار کلاشینکف به میدان تیر بردند و تقریبا نصف روز ما را گرفت. آموزش سلاح های خمپاره 120 م . م ، آرپی جی 7 نیز ناتمام ماند و ما را جهت بار زدن مهمات و تمیزکردن آنها به قسمت پشت پذیرش سابق بردند. مسئله حمله آمریکا جدی شده بود، چیزی که اصلا مطلوب سازمان نبود و از آن خوشش نمی آمد، ولی ما شدیدا از آن استقبال می کردیم.

یکی از همین روزها مرا به ملاقات بستگانم بردند، من تلویحا از آنها معذرت خواستم و قول دادم در صورت ایجاد موقعیت با هم کاری خواهیم کرد و چاره ای خواهیم اندیشید، بیشتر از این کاری از دستم بر نمی آمد! امیدوارم خدا هم از این بابت مرا ببخشد. همه چیز پروسه اغفال و آدم ربایی شیادانه رجوی ها بود. من به شدت از اینکه مسبب آمدن ناآگاهانه آنها به عراق بودم، خودم را سرزنش می کردم حتی با افشین علوی ، یکی از مسئولین که در آمدن آنها به عراق مقصر بود در “مزار” درگیری لفظی پیدا کردم، ولی بهرحال کاری بود که صورت گرفته بود و کاری نمی شد کرد.

ما در مجموع کمتر از 2 ماه در قرارگاه 15 بودیم، چون شرایط منطقه و حمله آمریکا جدی بود، بالاخره یک هفته مانده به عید 1382 سادات در یک نشست عمومی در همان قرارگاه گفت: باید به سمت مرز ایران حرکت کنیم و اشرف را ترک کنیم. صدای سوت و شادی نفرات قدیمی به هوا بلند شد، واقعا دلم به حالشان می سوخت چون احساس می کردم طی مدتی که در عراق بودند، دیگر قدرت تشخیص واقعیت های منطقه و ضعف صدام و اینکه دیگر از دست او هیچ کاری بر نمی آید را نمی توانستند درک کنند. اوضاع نظامی و تعادل قوای نظامی منطقه خیلی وقت بود که از دست عراقی ها در رفته بود ، گرچه قبلا هم در تعادل نظامی منطقه کور حرکت می کردند، چه برسد الان که چندین هزار نفر در کنار مرزهای آنان و آماده هجوم همه جانبه زمینی و هوایی و اطلاعاتی به قصد تصرف کامل عراق می باشند.

من در تقسیم بندی نظامی به یگان حسن بهشتی منتقل شدم و یکی از خدمه نفربر بی ام پی وان بودم، ما در یکی از همان شب ها از اشرف خارج شدیم و به سمت شمال نزدیکی قرارگاه جلولا نقل مکان کردیم. یگان های مهندسی قبلا سنگرهایی برای زرهی ها و تانک ها درست کرده بودند، این منطقه نزدیک شهر جلولا بود و ما در قسمت کوهستانی منطقه مستقر شدیم. فرمانده عملیات و جی اف ما علی رضا خوشنویس بود و قرار بود اگر حمله جدی صورت گیرد به فرمان او و با هماهنگی او حرکت کنیم، من همیشه از او در مورد اینکه آیا ما واقعا توانایی حمله را داریم یا نه؟ سئوال می کردم که او فقط یک لبخند معنی دار تحویلم می داد. معنی آن را خوب می فهمیدم، یعنی چنین اتفاقی نخواهد افتاد و ما قدرت چنین کاری را نداریم.

روز تحویل سال ما به پایین کوه رفتیم و از طرف مسعود برایمان هدیه آورده بودند، هدیه شامل یک قطعه کذایی از خودش و یک پیراهن یا شبیه چیزی مثل آن بود و بعد از آن رفتیم برای تماشای فیلم حس ششم که داستان مرده ای بود که فکر می کرد زنده است. ما هم به اتفاق بچه های خودی سوژه فیلم را به سازمان مجاهدین تشبیه می کردیم، چون داستان آن کاملا شبیه شعر و شعارهای مسعود رجوی بود!

در چشم بهم زدنی جنگ شروع شده بود و آمریکا حمله هوایی خود را آغاز کرده بود، ضد هوایی های دوران جنگ سرد صدام حسین نیز توانایی شلیک به سمت هواپیماهای آمریکایی و مورد اصابت قراردادن آنها را نداشتند و ما هم معلوم نبود منتظر چه چیزی هستیم، به یمن رهبری لایق و باصلاحیت مسعود و مریم خود را به سیل حوادث عراق سپرده بودیم تا بلکه در گوشه ای ما را به ساحل امن و نجات برسانند . . .

ادامه دارد

جواد اسدی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا