هفت سال تجربه، برای سالها زندگی – قسمت سیزدهم

شمعی بر سر بیراهه ای که افراد بسیاری را بلعیده

در قسمت دوازدهم نوشتم که در تیف با پسرعموی خانمم در یک چادر اسکان داده شدیم، فضای جدید تیف با سازمان خیلی متفاوت بود.

و اما بعد:
بعدها در سازمان فهمیدم اصل اساسی تناقضات و بحث روی میز، خانه و خانواده است، رهبری سازمان نیز این امر را بخوبی می دانست و اعضای اسیر در دست خود را از خانواده دور نگاه می داشت و خانواده را مرکز فساد و مسبب ویرانی خود می دانست. در تمام نشست ها هم بحث اصلی در مورد طرد خانواده و ام الفساد خواندن زن و زندگی بود. اکنون که به گذشته می نگرم و عملکرد سازمان را مرور می کنم، انبوهی مناسبات ضدانسانی، خیانت، دروغ، پست فطرتی از سر تا پای سازمان، جلوی چشمانم می آید. شاید خوانندگان عزیز کمی باور این قضیه برایشان سخت باشد: نوشتن این خاطرات برایم زجر آوراست و ملال انگیز. اما قصد نگارنده ، بیان خاطراتی است که ممکن است روزی در یک شکل دیگر، بر سر کسی بیاید، حداقل کمکی که می کند به تکرار نشدن این فجایع و برافروختن شمعی است بر سر بیراهه ای که بسیاری را بلعیده و در خود فروبرده است.

برگردم به تیف آمریکایی ها، خلاصه به ایرج گفتم من ناآگاهانه و ناخواسته به اینجا کشانده شدم و قصد آوردن کسی به این دام بلا را نداشتم، اما دست روزگار به شکل دیگری رقم زده شد و باعث آمدن دو نفر از عزیزترین کسانم به اینجا شد. ایرج نیز گفت که رابط سازمان در ترکیه وقتی متوجه شد که ما تصمیم جدی به آمدن نداریم و احتمال برگشت ما قوت می گیرد، شروع به دروغ گویی و شامورطی بازی کرد، او از احساسات ما سوءاستفاده کرد و گفت دامادتان در عراق وضعیتش چنین و چنان است، او ما را فریب داد، در تمام پروسه جذب و آدم ربایی ما ، ابدا صداقتی وجود نداشت، نهایتا هم ما از عراق سر در آوردیم.

برنامه روزانه ما در تیف عبارت بود از صبح ساعت 8 برای رفتن به صبحانه، تا ظهر بیکار بودیم و هر کس به کاری مشغول بود، از تماشای تلویزیون تا کار و … ظهر برایمان بسته های 24 عددی غذا که در یک کارتن چیده شده بود، آورده میشد. 24 غذا در هر کارتن از شماره 1 تا 24 ، برای بیست و چهار نفر، توزیع می کردند، اسم این غذاها “ام آری” بود، وقتی هم غذایی به کسی داده می شد، شاید نوع غذا بر وفق مرادش نبود، اما مجبور بودی بخوری و یا تا شام گرسنگی بکشی. مثلا غذای شماره 2 ، پورک بود، یعنی کباب خوک! ابتدا ما این غذا را نمی خوردیم، می گفتیم حرام است و گشنه می ماندیم، اما بعد ها مجبور می شدیم برای ادامه حیات پورک هم بخوریم و می خوردیم! شب هم که در محلی مثل کانتینر شام می دادند و در زمان شام به این محل می رفتیم و شاممان را می خوردیم، شرایط به دلخواه ما نبود و سخت بود، اما شاید باورتان نشود، ما خیلی خیلی راضی بودیم، زیر گرمای جانکاه عراق، داخل چادرهای پلاستیکی، یک زندگی کاملا صحرایی و خشن داشته اما راضی هم باشی!

حال خودتان قضاوت کنید، که این سازمان چه بلاهایی سر ما آورده بود که به این زندگی سخت و جدید، راضی بودیم و می ساختیم، قوانین سازمان بقدری مزخرف بود که ما راضی نبودیم حتی یک دقیقه هم به آن فضای لعنتی برگردیم. حالمان از فشارهای ذهنی و جسمی سازمان بهم می خورد، همه چیز در سازمان زور و اجبار بود و حال به همزن.

اکنون در تیف فشار روانی و شدید سابق از رویمان برداشته شده بود، در یک چادر که تلویزیون و ماهواره اختصاصی داشتیم، زندگی می کردیم. از هر خبری که در جهان اتفاق می افتاد بدون واسطه و سانسور آگاه می شدیم، در هر چادری کولر گازی نصب شده بود و امکانات دیگر هم داشتیم.

مقایسه اش سخت بود، درست است در سازمان امکانات استقراری خوبی داشتیم و غذای گرم ایرانی هم برایمان فراهم بود، ولی به همان دلایلی که گفتم ماندن در کمپ آمریکایی ها هزار بار شرف داشت به اسارت و بردگی در سازمان مجاهدین خلق.همه وضعیت سخت جدید را ترجیح می دادیم به داد و فریاد های نشست های عملیات جاری و غسل هفتگی در سازمان .

روزها می گذشت و تعداد دیگری از بچه ها از سازمان جدا می شدند و نزد ما می آمدند، روزی اسفندیار نامی به نزد ما آمد، او قبلا در قرارگاه ما بود، خیلی کم حرف می زد و اکثرا در خود و ساکت بود، وقتی او را در کمپ دیدم خیلی خوشحال شدم، بعد از احوالپرسی و روبوسی های معمول، گفتم چطور شد که آمدی؟ گفت: بچه ها وقتی جداشدن تک تک شما را دیدند، وقتی جرات شما برای فرار را دیدند، گویی چیزی از درون همه را تکان داد، همه نهیبی به خود زدند، همه دیدند راه دیگری هم گشوده شده است، خروج لایه های جدید، باعث شد که محلی که سالها مکان اسارت همه ما بود و راه خروجی از آن نبود، به یک منفذ و راه هوای تازه و جدید دست بیابد. دراین نقطه بود که بچه های دیگر هم جرات نه گفتن پیدا کرده و دست به فرار و جدایی زدند، شاید داستان ما هم شبیه آن ماهی سیاه کوچولو در برکه ای کوچک و تاریک بود، فرار های لایه های جدید به ما قدیمی ها، راه جدیدی نشان داد، مسیر ما دنیای آزاد را برای ما ترسیم کرد و اینچنین بود که ما قدیمی ترها هم جرات فرار و نه گفتن به رجوی را پیدا کردیم. البته اینطور هم نبود که ما کار جدیدی کرده باشیم، شرایط منطقه ای و شرایط سازمان عوض شده بود، دیگر رجوی آن رجوی قداره بند سابق نبود و چماق های زیادی بالای سر رجوی ها بود. ماهم در شرایط جدید توانسته بودیم دست به جدایی و یا فرار بزنیم. هر روز خبر جدیدی از جداشدگان جدید از درون فرقه مخوف وسیاه رجوی می رسید، سازمان هم بیکار ننشسته بود و با هزاران ترفند ضدانسانی سعی می کرد این مسیر فرار و جدایی و آزادی را ببندد.

ادامه دارد…
جواد اسدی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا