تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم – قسمت چهل و دوم

اولین فرار و انحلال قرارگاه هفتم!

پاییز در حال گذر بود و نیروها در وضعیتی قرار داشتند که دیگر نشست های سیاسی و تشکیلاتی برایشان جواب نمی داد، مباحث ایدئولوژیک نیز به بن بست خورده بود و ترفندهای مختلفی که مسئولین و شورای رهبری به کار می گرفتند به جایی نمی رسید. همه به این فکر می کردند که عاقبت مجاهدین با آن وضع نابسامان عراق به کجا خواهد انجامید. بسیاری از نیروهای جدید درخواست جدایی داده بودند و گروهی از آنان به بخش اسکان در ضلع شرقی قرارگاه اشرف منتقل شده بودند. در این کش و قوس ها، «فتح الله فتحی» از تشکیلات گریخت و به نزد آمریکایی ها رفت. این رخداد ضربه شدیدی به سازمان محسوب می شد چون نه تنها به آمریکایی ها می فهماند که تشکیلات مجاهدین آنگونه که تصور دارند منسجم نیست، بلکه متوجه می شدند در کادر فرماندهان سازمان نیز شکاف های بزرگی وجود دارد. همچنین، فرار یک عضو قدیمی، اطلاعاتی را به آمریکایی ها منتقل می کرد که سازمان همیشه در پی مخفی کردن آن بود. برای ایجاد نفرت از فتح الله، گفته شد وی در قرارگاه به همراه آمریکایی ها با هاموی گشت می زند و به آنان اطلاعات می دهد. همچنین گفته شد که او لیست اسامی کل مسئولین سازمان و محل استقرارشان را به آمریکایی ها داده است. این قضیه خشم شورای رهبری را درآورده بود، به نحوی که مهناز شهنازی در نشست همگانی او را «پاسدار فتحی» خواند و گفت: “هرکسی می خواهد از سازمان جدا شود اعلام کند تا ما او را به آمریکایی ها تحویل دهیم. چون ما با آنها قرارداد داریم و اگر کسی فرار کند او را به ما بازمی گردانند”. واضح بود که مهناز شهنازی در حال رَکَب زدن است و آمریکایی ها کسی را مسترد نمی کنند، اما این را مطرح می کرد تا کسی به فکر فرار نیفتد. اگر کسی از طریق تشکیلات اعلام جدایی می کرد، مدتی او را نگه می داشتند و بعد کل وسایل شخصی او را می گرفتند و فقط یک دست لباس معمولی به او می دادند تا با خود ببرد. به زبان دیگر، چنین شخصی اجازه نداشت هیچ وسیله ای جز آنچه تشکیلات برایش در نظر می گیرد با خود ببرد.

شکی نبود که فتح الله فتحی با آمریکایی ها همکاری اطلاعاتی دارد. به همین خاطر از وی حفاظت ویژه داشتند و چند ماه بعد هم او را به آمریکا فرستادند. اما یک نکته در این میان قابل توجه بود: آمریکایی ها مشخصات کامل همه را گرفته بودند، بنابراین، مسئولین سازمان نباید نگرانیِ چندانی از ردّ و بدل شدن اطلاعات دست چندم فتح الله به خود راه می دادند، جز اینکه بسیاری از مسئولین مشخصات کذب داده باشند و این قضیه افشا شود و یا محل دقیق اختفای مسعود را در اختیارشان بگذارد. چون سازمان هنوز در لیست تروریستی آمریکا قرار داشت و مسعود مدام خود را رهبر یک جریان ضدامپریالیستی قلمداد می کرد و در زمان شاه نیز تعدادی از مستشاران نظامی آمریکا به دست سازمان مجاهدین ترور شده بودند. در این صورت، با وجود اینکه استاتوی حقوقی مجاهدین در عراق تعیین تکلیف نشده بود و کسی نمی دانست چه حوادثی در پیش است، خود به خود ایجاد نگرانی می کرد.

فرار فتح الله، اعتراض «رامین.ف» و بعد هم کناره گیری من از نشست های مختلف، در کنار وضعیت نابسامان تشکیلاتی قرارگاه هفتم، آژیر خطر را برای مسعود رجوی به صدا درآورده بود تا به فکر یک حرکت اساسی در قبال این قرارگاه باشد. مسئولین کاملاً متوجه تهدیدی که در قرارگاه هفتم شکل می گرفت بودند و برای آن دنبال راهکار مناسب می گشتند. بی تردید هیچکس به اندازه مسعود این قضیه را جدی نگرفته بود و با کمک شورای رهبری درصدد بود تا قضیه را به بهترین وجه حل و فصل کند. خبر رسید که مژگان پارسایی در یک جلسه خصوصی با فرماندهان یگان قرارگاه هفتم اعلام کرده که «بنا به دلایلی قرارگاه هفتم باید منحل شود». مبحث انحلال قرارگاه هفتم تازه نبود، همانطور که پیش از این اشاره داشتم، زمانی که وجیهه کربلایی فرمانده این مقر بود، تعدادی را می خواستند به نقاط دیگر بفرستند که اعتراض شد و قضیه برای مدتی مسکوت ماند. همان زمان محمد کرمی به وجیهه هشدار داده بود که این کار اشتباه است و باعث می شود عده ای از سازمان جدا شوند چون این نفرات با همدیگر خو گرفته اند و متلاشی کردن تشکیلات قرارگاه هفتم آنها را مأیوس می کند. وجیهه هم صادقانه به وی گفته بود: این را می دانم اما دستور مستقیم برادر مسعود است و ما نمی توانیم کاری بکنیم.

تئوری انقلاب ایدئولوژیک

مژگان در این جلسه توضیحاتی پیرامون وضعیت بد تشکیلاتی قرارگاه هفتم می دهد و می گوید باید نفرات را در قرارگاه های دیگر ادغام کرد. اعتراض فرماندهان یگان هم چاره ساز نبود و مژگان اعلام می کند که این دستور برادر مسعود است و باید انجام گیرد. با این حال، اعلام این خبر به نیروها کار ساده ای نبود، احتمال اینکه مقاومت صورت گیرد بسیار زیاد بود و به همین علت تصمیم بر این شد که آن را ناگهانی ابلاغ کنند تا فرصتی برای برای برنامه ریزی مخالفان و مقاومت در برابر آن نباشد. یک روز صبح همه را به سالن فراخواندند و رئیس ستاد بی مقدمه گفت فوراً بروید و وسایل تان را جمع کنید چون تا 2 ساعت دیگر باید به محل هایی که تعیین شده بروید. پس خیلی زود بروید لوازم را بارگیری کنید… با اعلام این خبر، انگار آب سردی روی ما ریخته باشند. هیچ فرصتی برای محفل زدن وجود نداشت. مسعود و شورای رهبری کاری کرده بودند که هیچ واکنشی انجام نگیرد. از یک طرف خبر سریع اعلام شد و فرصتی برای چانه زدن نبود، و از سوی دیگر سازماندهی افراد را تغییر نداده بودند و همه با همان ترکیب قبلی منتقل می شدند و در نتیجه در جای جدید کسی احساس غریبی نمی کرد که همین قضیه تأثیر جدی در عدم واکنش اعتراضی داشت.

به هر شکل، کامیون ها را جلوی آسایشگاه ها بردند تا افراد طی چندین ساعت کار طاقت فرسا، تخت و کمدها و لوازم انفرادی و بعد هم برخی لوازم جمعی را بارگیری و به مقرهای جدید انتقال دهند. کارها سنگین بود و افراد غمگین. کسی ابراز خوشحالی نمی کرد. همه آچمز شده بودند. هیچکس نمی دانست چه رخدادهایی در پیش است. اما فردای آن روز اخبار جدیدی دست به دست می شد. سخن از فرار یک تیم 3 نفره بود.

اولین فرار تیمی

در سازماندهی جدید، من به همراه سایر نیروهای مرکزمان به مقر 49 در ابتدای خیابان 400 تحت فرماندهی «زهرا سلامی – اسلامی» منتقل شدیم و مراکز دیگر نیز به نقاط مختلف جابجا شدند. بخش ستاد و پشتیبانی هم در همان محل باقی ماندند. یکی از مراکز به مرکز آموزش سابق که پیش از آن مدرسه مجاهدین در آنجا قرار داشت منتقل گردید و تحت فرماندهی «زهره قائمی» و معاونش «شهین حائری» قرار گرفت. این محل در اواخر خیابان 600 و نزدیکی ضلع جنوب قرار داشت. این مرکز اولین ضربه کاری را به تشکیلات فرود آورد. در اولین شب جابجایی، سه تن از اعضای سازمان به نام های «مهرداد، محمد دادجو، علیرضا قاسمی» با یک حرکت شجاعانه دست به فرار زدند. مقر آنها چند کیلومتر با محل استقرار آمریکایی ها فاصله داشت و فرار بسیار دشوار بود و امکان بازداشت آنان در طول مسیر کم نبود.

تئوری انقلاب ایدئولوژیک

شب هنگام، برای دلگرم و سرگرم کردن افراد، در سالن غذاخوری فوق برنامه گذاشته بودند و فیلم سینمایی پخش می کردند و به همین خاطر حواس ها چندان به نقاط دیگر متمرکز نبود و مسئولین هم تصور نمی کردند در چنین شبی که تازه جابجایی صورت گرفته کسی دست به فرار بزند. در چنین شرایطی، این سه تصمیم به فرار گرفتند و از علفزار و نیزار موجود در پیرامون مقر و سایر نقاط ضلع شرقی استفاده کردند و با دویدن و در برخی نقاط سینه خیز و خمیده، بعد از ساعاتی خود را به محل استقرار نیروهای آمریکایی رساندند. خبر فرار آنها تمام دستگاه امنیتی را بسیج کرده بود تا هرطور شده جلوی رسیدن شان به مقصد را بگیرند اما خوشبختانه تاریکی هوا و مجرب بودن آنان در رزم شبانه، اقدامات بخش امنیت را با شکست مواجه کرد و هرسه موفق به فرار شدند. تلاش بر این بود که خبر فرار این تیم سه نفره مخفی نگه داشته شود ولی دهان به دهان به گوش خیلی ها رسید. روز بعد به من گفتند به همراه چند نفر به مقر سابق قرارگاه هفتم برویم و برخی لوازم باقیمانده را به مقر 49 انتقال دهیم. در آنجا یکی از بچه های بخش پشتیبانی (حمید هادی بیگی) را دیدم که در جریان تشکیلات سایه با او رابطه نزدیکتری برقرار کرده بودم.

حمید یکی از صدها نفری بود که سال 1373، در جریان بگیر و ببندهای مسعود رجوی، زندانی و شکنجه شد. همو بود که برای اولین بار مرا از این قضایا با خبر کرد. یک روز با هم قدم می زدیم راجع به کتک کاری ها گفت و از او پرسیدم راجع به چه چیزی می گویی؟ به من گفت مگر خبر نداری؟ گفتم نه! گفت ای بابا چند صد نفر را گرفتند و در اسکان و قلعه زندانی کردند. بعد هم خیلی خلاصه از آنچه در زندان های اشرف گذشته بود برایم شرح داد که به شدت بهت زده شدم و آن زمان بود که فهمیدم چرا وقتی در خیابان سوله سوخته از کنار قلعه مروارید عبور می کردم، زندانبان ها «شهین حاتمی، حسن عزتی و…» تلاش می کردند داخل قلعه را نبینم و وقتی سرک می کشیدم کمی دستپاچه می شدند. تازه فهمیدم که آنجا یک شکنجه گاه بوده و من اطلاعی از آن نداشته ام… حمید یک بار دیگر هم حین رفتن به یک جلسه خصوصی با نگرانی به من گفت مرا صدا کرده اند، اگر برنگشتم به بچه ها اطلاع بده که پیگیر من شوید. می ترسید او را مثل سال 73 ببرند و سر به نیست کنند. به او گفتم نگران نباش الان دیگر مثل قدیم نیست که هرکاری خواستند بکنند. وقتی هم برگشت به من گفت فائزه محبتکار با حضور حسین ابریشمچی و مهناز شهنازی با وی صحبت کرده است. در واقع می خواستند حمید را مغزشویی کنند تا چیزی از زندان و شکنجه ها افشا نکند.

وی به نکته دیگری هم در گفتگو با فائزه اشاره کرد که خیلی متعجب و در عین حال ناراحت شدم. خلاصه کلام، فائزه به او گفته بود از حامد دوری کن که خطرناک است. حمید می گفت با تعجب به فائزه گفتم: «حامد؟ او که قدیمی است و فرمانده خوبی است». با این واکنش، فائزه حرف خود را عوض می کند و می گوید می دانم ولی به هرحال خواستم بهت بگم که بیشتر مراقب باشی!. این نقل قول از زبان کسی که تمام این سالیان برایش بیشترین احترام و علاقه قلبی داشتم بسیار دردناک بود. توی دلم از اینکه او جلوی من با لبخند و احترام وارد می شود اما از پشت تلاش دارد دیگران را نسبت به من دچار دافعه و ترس کند، احساس انزجار کردم. بدتر اینکه می دیدم بسیاری از فرماندهان همسطح و بالاتر از خودم دارند تشکیلات را از درون دچار فروپاشی می کنند اما کسانی چون فائزه، رقیه و سایر شورای رهبری، نابخردانه مرا هدف قرار داده اند و مدام قربانی می کنند. یعنی کسی که از نوجوانی خودش را بی هیچ چشمداشتی به سازمان و تشکیلات سپرده و ایدئولوژیک به سازمان وابسته بوده است. فائزه در کنار من نبود و گزارشات خود را از سایر فرماندهان می گرفت و این مسئله نشان می داد آنقدر گزارشات دروغ از من به او انتقال داده اند که قدرت تشخیص خود را از دست داده و تصور می کند کسی مثل من در حال رهبری تشکیلات سایه در مناسبات قرارگاه هفتم است. نگاهی که به شدت کوته بینانه و ناشی از بی بصیرتی بود. او حتی خبر نداشت که من خودم در این دوران از این همه نفرت و انزجار نسبت به تشکیلات و شخص مسعود رجوی از سوی بسیاری از نیروهای قدیمی شگفت زده شده ام. چاره ای جز شکیبایی، و اندوه از اینهمه نابخردی نداشتم.

به هرحال، برای احوالپرسی به سمت حمید رفتم. با دیدن من خوشحال شد و گفت از قول من به جمشید چارلنگ بگو بچه ها فرار کردند (منظورش محمد، مهرداد و علیرضا بود). تازه اینجا بود که متوجه فرار این سه نفر شدم. بعد از کمی گفتگو و تبادل دیدگاه ها و اخبارهای مختلف، نهایتاً خداحافظی کردم و با اتمام کارمان به مقر بازگشتم. سر شام دنبال جمشید گشتم و او را یافتم و در کنارش نشستم. هنگامی که پیام حمید را به او رسانیدم، ابراز خوشحالی کرد و بعد که دید می تواند به من اعتماد کند، به آرامی گفت من هم می خواهم فرار کنم. تعجب کردم که این را به من گفت و احساس کردم خیلی کلافه و تنهاست. در این حین، سوئیچ یک جیپ لندکروز را نشانم داد و گفت ببین این سوئیچ هم گیر آورده ام. یک سیم بُر هم داخل جیب قایم کرده ام و می خواهم در اولین فرصت، سیاج را پاره کنم و از مسیر پشت مقر به هتل بروم (= محل استقرار آمریکایی ها). این ها را به من می گفت تا در صورت تمایل من هم با او اقدام به فرار کنم. البته شیوه کار جمشید ریسک بالایی داشت چون فرار از آن سمت به موانع زیادی می خورد. به همین خاطر به وی گفتم عجله نکن، ممکن است راه بهتری پیدا شود. حساب شده تر برو!.

یکی دو روزه کارهای اولیه استقرار در مقر 49 انجام شد و تصور می کنم روز سوم بود که گفته شد ناهار جمعی در پارک اشرف است و همه به آنجا می رویم. برنامه خیلی زود به پایان رسید و همه را به مقر بازگردانیدند. علت آنرا شب فهمیدم، چون سه نفر دیگر فرار کرده بودند. خبر دومین فرار تیمی همه را بهت زده کرد. جمشید به همراه دو تن از نفرات جدید با یک کامیون آیفا از همان پارک اشرف فرار کرده بودند. موفقیت آنان مرا خوشحال کرد چون انحلال قرارگاه هفتم را یک تحقیر نسبت به خودمان می دانستم. لذا فرار آنها و اوضاع بهم ریخته مسئولین به من حس خوبی می داد. این آغازی برای فرارهای آینده بود که عمده آن به دست اعضای سابق قرارگاه هفتم به انجام می رسید.

تئوری انقلاب ایدئولوژیک

آغاز مصاحبه ها

کارها آرام آرام به روال عادی برگشت. در محل جدید ورزش جمعی را اجباری کرده بودند اما من به صورت تکی ورزش می کردم. تجربه خوبی از این ورزش ها که هر از مدتی اجباری و بعد ول می شد نداشتم. در محل جدید نیز یک اتاق به ما اختصاص دادند برای نجاری که چیزی جز وقت کشی نبود چرا که نه الزامات نجاری داشتیم و نه پروژه ای برای انجام آن. برای سرگرم کردن نیروها، یک سری آموزش برای نفرات گذاشتند تا مثلاً برخی کارها را بیاموزند و انجام دهند. برای مثال چند نفر را برای کفاشی بردند و آموزش دادند تا کفش های پاره را بدوزند و… اما بدترین سیاست که در این موقعیت از سوی مسئولین سازمان جاری شد، این بود که افراد را وادار کنند بدون هیچ دلیلی همدیگر را زیر ضرب انتقادهای کینه توزانه ببرند. برای اولین بار در یکی از جلسات که یادم نیست کدامیک از مسئولین برای فرماندهان برگزار کرده بود، گفته شد «شما با همدیگر سازش کرده اید و این کار سیلی زدن به برادر مسعود و تنها گذاشتن او در برابر دشمن است». وی مدعی شد که «نباید نسبت به همدیگر سازش داشته باشید و باید در نشست ها چنان همدیگر را مورد انتقاد قرار دهید و بکوبید که جایی برای سازش نماند و به همدیگر نباید رحم کنید تا در این میان برادر مسعود روسفید شود»… نقل به مضمون.

هدف از این برنامه، اختلاف انداختن بین نفرات بود تا از همدیگر متنفر شوند و در خفا با هم محفل نداشته باشند و راه های هماهنگی برای فرار بسته شود. این نشست، سرآغاز نفرت افکنی بین فرماندهان و نیروها بود تا در نشست همدیگر را به شدت زیر ضرب توهین ببرند و رابطه های موازی بین آنها در هم شکسته شود. اما به نظر می رسید این اقدام با گذر زمان به ضد خودش تبدیل می شد و تشکیلات به جای انسجام یافتن، روز به روز خسته تر و از هم گریزان تر می شد که همین مسئله ریزش را بیشتر می کرد. مسعود به حدی در توهم ناشی از انبوه گزارش های بی اساس (که از سوی شورای رهبری می رسید) غرق شده بود که دیگر نمی فهمید آنچه در آغاز انقلاب باعث شد که تشکیلات مجاهدین شکل بگیرد و گسترده شود و بسیاری از جوانان و نوجوانان را به سمت خود بکشد (و بعدها نیز زمینه ساز پیوستن بسیاری از سربازان و اسیران جنگی گردد)، عشق و علاقه ای بود که هواداران مجاهدین نسبت به هم داشتند و آنان را همچون یک خانواده صمیمی گرد هم می آورد و خستگی ها را می زدود و کمتر کسی حاضر می شد آن مناسبات صمیمی را ترک کند و برود. و اینک ایجاد نفرت و اختلاف بین همان نیروها، خیلی زود شیرازه امور را از هم می پاشد و نابود می کند…

هرچه بود، مسعود متوجه آن شد و مجدداً تلاش کرد اشتباه خود را جبران کند و فشارها را کمتر کند. البته دلیل دیگری هم برای این قضیه وجود داشت و آن رخدادهایی بود که خارج از مناسبات مجاهدین به رجوی تحمیل می شد. یعنی آمریکایی ها هم برنامه خود را داشتند و گام به گام درصدد پیاده کردن آن بودند. اگرچه مسعود توانسته بود در طی همین مدت به کمک فرماندهان مستأصل ارتشِ آمریکا بشتابد و در مسائل امنیتی و اطلاعاتی (با کمک بازماندگان استخبارات صدام که در استخدام سازمان بودند) به آنان مشاوره دهد، اما وزارت خارجه آمریکا که مسئولیت آن با «کاندولیزا رایس» بود، کماکان تشکل مجاهدین را در لیست تروریستی داشت و حاضر نبودند بدون ایجاد تغییرات بنیادین در سازمان مجاهدین، آنان را به رسمیت بشناسد. به زبان دیگر، وزارت خارجه آمریکا خواهان از هم پاشیده شدن تشکیلات مجاهدین با شرایط کنونی بود که در ادامه به آن خواهم پرداخت…

در راستای برداشتن بخشی از فشارها، یک روز زهرا سلامی اعلام کرد «اگر کسی با نشست های عملیات جاری و غسل هفتگی مشکل دارد به سازمان اطلاع دهد تا او را به محل دیگری که در اسکان آماده کرده ایم ببرند. چون هدف از این نشست ها فشار آوردن روی کسی نبوده و سازمان نمی خواهد کسی توی اجبار باشد… نقل به مضمون». به این ترتیب، برای اولین بار پس از 12 سال اجبارهای سنگین و دهشتناک که مسعود و مریم بر ما وارد می کردند (مرز سرخ خواندن شرکت در نشست های عملیات جاری و غسل هفتگی حتی برای بیماران بستری، که خودم نمونه بارز آن بودم، و گفته می شد اگر به خاطر بیماری در همین نشست بمیرید شهید محسوب می شوید)، الان که بجای استخبارات صدام، نیروهای آمریکایی بر قرارگاه مسلط شده بودند، خط جدیدی برای حفظ نیروها ابلاغ می شد که می دانستیم جز یک فریب موقت نیست.

مصاحبه با دوتابعیتی ها و «اف بی آی»

قضیه به همین ختم نشد، چندی بعد زهرا سلامی من و تعداد دیگری از فرماندهان را صدا زد و یک برگه کاغذ را نشان داد و گفت این ابلاغیه از سوی خواهر مژگان است که قرار شد برایتان بخوانیم. در آن ابلاغیه رسمی که اسم و امضای مژگان هم پای آن بود (و به نظر می رسید زهرا به عمد می خواهد آن را مشاهده کنیم) گفته شده بود: «نشست های عملیات جاری نباید بیش از یک ساعت به طول بینجامد و در این نشست، هرکس فقط فکت های خود را می خواند و نتیجه گیری می کند و نیازی به برخوردهای تند و استفاده از واژه های اهانت آمیز نیست… نقل به مضمون». با شنیدن متن این ابلاغیه احساس رضایت کردیم چون این نشست ها بدون هیچ حد و مرزی از سوی مسئولین برگزار می شد و بنا به سلیقه خودشان یکی دو ساعت طول می دادند و از زمان استراحت شبانه هم می زدند. گاه حمله و هجوم به سوژه به حدی خسته کننده و اهانت بار بود که فرد بکلی له می شد. با این ابلاغیه، می توانستیم بدون نفرت افکنی نشست را به پایان ببریم که یک گام رو به پیش بود…

بزودی متوجه شدیم که پس از آن انگشت نگاری ها و گرفتن DNA از مجاهدین، نوبت به سیاست های دیگری است که از درون آمریکا برنامه ریزی می شود. اولین برنامه مرتبط به نفراتی بود که تابعیت کشورهای اروپایی و آمریکا داشتند. با توجه به اینکه آمریکا به عنوان اشغالگر موظف بود مسئله شهروندان خارجی در عراق را حل و فصل کند، مجاهدین هم (بجز سوابق ضدآمریکایی که در پرونده داشتند) دارای تابعیت غیر عراقی بودند که آمریکا موظف بود آنان را تعیین تکلیف کند. بخش عمده نیروها فقط شهروند ایران بودند ولی گروهی هم دارای تابعیت دوگانه بودند که می بایست از طریق همان کشورها مورد بازدید قرار گیرند. با توجه به این قضیه، مسئولین ذیربط آن کشورها می بایست برای مصاحبه با شهروندان ایرانی تبار خود اقدام می کردند. این قضیه برای سازمان مشابه تیغ دو لبه بود. مسئولین رده اول و شورای رهبری سازمان در این زمینه مشکلی نداشتند، اما آن دسته از بدنه و اعضای جدید که دارای تابعیت دوگانه بودند، امکان داشت در این قضیه درخواست جدایی و انتقال بدهند که طبعاً مورد پسند رجوی نبود. به همین خاطر نفرات دو تابعیتی را برای نشست صدا زدند تا آنان را با شعبده و نیرنگ تحت تأثیر مغزشویی قرار دهند تا حین مصاحبه خواستار انتقال از عراق نشوند و بگویند در همانجا خواهند ماند. «خوش و بش کردن زنان شورای رهبری با آنها، فریب های حقوقی، تعریف و تمجید، احترام و اهمیت دادن صوری، مباحث مختلف تشکیلاتی و ایدئولوژیک و…» ملغمه ای بود که می توانست روی اینگونه افراد تأثیرات خود را داشته باشد.

برای نمونه مجید یک جوان آذری تحت مسئول من، پیش از آمدن به عراق، 9 سال در سوئد زندگی کرده بود. وی به دلیل سادگی، صداقت و شوخ بودن اش، سال ها مورد سوء استفاده سازمان قرار داشت. مجید را هم برای این نشست توجیهی بردند و وقتی برگشت توضیح داد که مژگان پارسایی و یا فهیمه اروانی چه صحبت هایی با آنان داشته اند و بعد هم دیپلمات سوئدی چه مصاحبه ای با او داشته است. به هرصورت بیشترین تلاش این بود که هیچکس در آن شرایط از سازمان جدا نشود. مهمترین دلیل این نمایش ها این بود که اطراف مسعود خالی نشود و مدام تعدادی فدائی برای قربانی کردن وجود داشته باشند. تجربه آزادی مریم از بازداشت پس از خودسوزی ده ها تن از مجاهدین، همین بود که در اطراف مسعود نیروهای بیشتری حضور داشته باشد تا در صورت احساس خطر، با قربانی کردن آنان، جان وی حفظ گردد. خالی شدن ناگهانی قرارگاه یک فروپاشی محسوب می شد و می توانست تمام مسئولین مدار اول مجاهدین را در معرض بازداشت قرار دهد.

مدتی بعد مصاحبه دیگری از سوی FBI با برخی نفرات خاص و گزینشی انجام شد که مسئولین سازمان را دچار پریشانی کرده بود. آمریکایی ها گام به گام می خواستند به نکات جدیدتری پیرامون زندگی فرقه ای سازمان مجاهدین دست یابند. کاری که هیچگاه نتوانسته بودند کشف کنند و اینک به هر طریقی وارد می شدند. خبر مصاحبه «اف بی آی» با برخی نیروها به صورت محفلی به گوش ما رسید اما این قضیه را تشکیلات علنی نکرد. در این بحبوحه، خبر رسید که «علیرضا میرباقری» در جریان مصاحبه به مقر بازنگشته و نزد آمریکایی ها باقی مانده است. این خبر که پنهانی رد و بدل می شد، ولوله زیادی انداخته بود چرا که علیرضا از نیروهای قدیمی به حساب می آمد و 3 خواهر وی (کبری، زهرا، اکرم) نیز از اعضای شورای رهبری مدارهای پایین بودند. به همین خاطر مژگان پارسایی، فهیمه اروانی، فائزه محبتکار و تعداد دیگری از مسئولین برای بازگرداندن او بسیج شدند که خواهران علیرضا نقش پررنگی در این میان داشتند و به هر طریقی بود او را با توسل به ابراز احساسات و عواطف خود از همان محل با فریاد و زاری به تشکیلات بازگردانیدند. از آن پس علیرضا تا ماه ها اجازه نداشت با دیگران گپ و گفتگو داشته باشد و هرکجا می رفت 3 خواهرش را با وی همراه می کردند تا کسی با او تماس نگیرد و از نحوه ی فرار و استقرار خود در کمپ آمریکایی ها چیزی نگوید. من نیز با اینکه سال ها با علیرضا و دو خواهرش (کبری و زهرا) آشنایی و ارتباط نزدیک کاری و تشکیلاتی داشتم نمی توانستم به او نزدیک شوم.

تئوری انقلاب ایدئولوژیک

مصاحبه وزارت خارجه آمریکا

اینکه چرا «اف بی آی» برای مصاحبه با برخی مسئولین و اعضای مجاهدین به عراق آمده بود، طبعاً نمی تواند با مسائل امنیتی بی ارتباط باشد بخصوص که سازمان مجاهدین در زمان شاه تعدادی از مستشاران آمریکایی را ترور کرده بود و احتمالاً می خواستند به صورت دقیق و گسترده تر با مجاهدین آشنا شوند و در صورت امکان کسانی که در آن کار دست داشتند را در صورت زنده بودن بیابند و همچنین از کمّ و کیف برنامه ها و نقشه های سازمان مطلع شوند. با اتمام کار آنان، که ما هیچگاه نفهمیدیم چه زمانی بود، مراحل دیگری رقم می خورد که البته هنوز ما را در جریان آن قرار نداده بودند. نوبت مصاحبه وزارت خارجه با تمام نیروها رسیده بود. برخلاف مصاحبه های گزینشی قبلی، این بار وزارت خارجه می خواست هرچقدر می تواند اطلاعات جمع کند و بفهمد که چه تعداد از مجاهدین پایبند به تشکیلات و چه تعداد ناراضی هستند و تا جایی هم که امکان دارد، تشکیلات مجاهدین را از هم بگسلند. طبعاً در این مرحله، اهداف وزارت خارجه و پنتاگون در تضاد قرار می گرفت چون وزارت دفاع آمریکا، برخلاف وزارت خارجه، خواهان متلاشی شدن سازمان نبود و داشت از اطلاعات گسترده ای که مجاهدین پیرامون «فعالیت نیروهای مقاومت عراقی و یا ایران» جمع آوری می کردند استفاده می کرد.

شروع مصاحبه وزارت خارجه، خشم مسئولین را برانگیخته بود. آنها نمی خواستند اعضای مجاهدین بدون حضور خودشان با کارمندان وزارت خارجه مصاحبه کنند. در مصاحبه های پیشین همانطور که شرح دادم، کنترل روی نیروها بسیار بالا بود و کسی نمی توانست به راحتی با آمریکایی ها صحبت کند. اما در اینجا وزارت خارجه تأکید داشت اشخاص به صورت تکی و بدون حضور مسئولین با آنها مصاحبه کنند. در اولین گام، اعضای رده بالای گزینش شده را برای مصاحبه فرستادند تا کمّ و کیف قضیه مشخص شود و بتوانند برای آن برنامه ریزی کنند.

اولین حقه این بود که همه را به بهانه داشتن وکیل فریب دهند. اسم چندتا از وکلای مریم در اروپا را برای ما ردیف کردند و گفتند اگر وزارت خارجه از شما پیرامون خروج از عراق سوآلی داشت بگویید فلان شخص وکیل ماست و باید با او صحبت کنید. همچنین گفته شد به آنها بگوییم تمایل داریم در عراق بمانیم، اما اگر اجبار برای ترک عراق باشد، می خواهیم به آمریکا منتقل شویم!. جالب اینکه ما نه تنها وکلا را نمی شناختیم، بلکه آنها نیز حتی یک بار با ما دیدار نداشتند. در واقع آنان وکیل مریم در پروسه بازداشت او بودند اما به اسم اینکه وکیل ما هستند قالب می شدند. طبعاً قضیه انتقال به آمریکا نیز بسیار کودکانه، ولی بخشی از برنامه فریب به حساب می آمد. سازمان به خوبی می دانست که آمریکا ما را در لیست تروریستی دارد و هرگز اجازه پیدا نمی کنیم در هیبت یک تشکل به آمریکا برویم. به همین خاطر این ایده را پیاده کردند تا با طرح آن در مصاحبه، وزارت خارجه در بن بست بماند و نتواند نقشه خود را پیاده کند و شیرازه سازمان نیز از هم نگسلد.

حضور در مقر جدید، نقطه عطف دیگری در زندگی من گشود. مدت ها بود نسبت به تشکیلات بی اعتماد بودم. سال ها به ما آموختند که باید اعتماد سازمان را بدست آوریم و این کار تنها با مجاهدت، جان فشانی و از خودگذشتگی در راه رهبری و سازمان صورت می گیرد، اما طی سال های متمادی، الان من بودم که اعتمادم به سازمان را از دست داده بودم. این را برای اولین بار به صراحت هم گفته بودم. با توجه به این، مدت ها بود احساس تنهایی می کردم. انگار دیگر در خانواده خودم قرار نداشته باشم. همیشه سازمان را خانواده اصلی خودم به حساب می آوردم، حتی به نقطه ای از سادگی برآمده از مغزشویی رسیده بودم که مریم را (بعنوان مادر عقیدتی) برتر از مادر خود محسوب می کردم. اما آن دوران (بعد از کشاکش های فراوان که گام به گام شرح دادم) به پایان رسیده بود و به شدت در این تشکل احساس تنهایی و غریبی داشتم. انگار مسئولین با من بیگانه شده بودند و اگر پیش روی من لبخند هم می زدند، احساس می کردم می خواهند مرا فریب دهند که متأسفانه همینطور هم بود. بدنه را از خودم می دانستم اما نه در حدی که دلم با آنها باشد. چون می دانستم تا وقتی در تشکیلات باشند، هر لحظه احتمال چرخیدن آنها و ضربه خوردن من وجود دارد. در بالا دیگر هیچ اعتماد جدی وجود نداشت.

در این تنهایی سخت و دشوار، یک جلد قرآن مونس من شد. من در کودکی کلاس قرآن می رفتم، پدرم هم بدون استثناً همه روزه صبح را با قرائت آیات قرآن آغاز می کرد و من با آن صدا انس گرفته بودم. در مدرسه هم زمانی که درس قرآن بود، از اولین نفراتی بودم که دست بلند می کردم تا آن را قرائت کنم. گرایش من به سازمان نیز به دلیل داشتن دوستانی بود که با هم کلاس قرآن می رفتیم. از طریق همان بچه ها به تشکیلات وصل شده بودم. اما در تمام این سالیان، این خود مسعود بود که برای ما حکم قرآن ناطق را داشت. با او به قرآن گوش می دادیم و نیازی نمی دیدیم که مجزّا از او بخوانیم و فضای حاکم بر مناسبات نیز به گونه ای شده بود که کسی به خود اجازه قرائت آن را نمی داد. در چنین شرایطی، تنهایی و نگرانی مرا به سمت قرآن کشانید. یک جلد قرآن مجید را در کمد شخصی گذاشتم تا کسی متوجه آن نشود. همیشه عادت داشتم یک ساعت پیش از دیگران از خواب بیدار شوم. این روزها نیز پس از آنکه نماز صبح می خواندم، چراغ اتاق کمدها را روشن می کردم و به آرامی قرآن می خواندم. آن را از ابتدا خواندم و گام به گام جلو رفتم.

خواندن قرآن در سکوت و آرامش، چشم انداز دیگری برایم ترسیم کرد. انگار با جملات و آیاتی آشنا می شدم که تاکنون بگوشم نخورده بود. احساس می کردم برخی از آیات قرآن با مناسبات اجباری سازمان، و با فریبکاری ها و پیمان شکنی ها همخوانی ندارد. به ویژه هنگامی که سوره بقره را می خواندم، آنچه در مورد شکستن سوگندها و فریب دیگران با آن نوشته شده بود، حس خاصی به من می داد که گویی دقیقاً در مورد کادر رهبری سازمان می گوید که مدام به ما دروغ می گویند و ما را فریب می دهند. انگار هر روز چیزهای جدیدی برایم روشن می شد که پیش از آن متوجه نبودم. احساس می کردم بیش از گذشته با آن مأنوس می شوم و چشمم به چیزهای تازه ای باز می شود. وقتی مصاحبه با وزارت خارجه نزدیک می شد، دو دل شده بودم که چکار کنم و چه مسیری را طی کنم؟ احساسم این بود که این مناسبات دیگر توحیدی نیست اما هنوز ترس داشتم که مبادا اشتباه کرده باشم و حق با مسعود و مریم باشد!. این دو دلی مرا آزار می داد. باید تصمیم می گرفتم که در مصاحبه از سازمان جدا شوم یا نشوم. تردیدها در حدی بود که دست به دامن قرآن شدم. در عمرم نه استخاره کرده بودم و نه اعتقادی به آن داشتم اما در این تنگنای تردیدها و دو راهی ها، متوسل به قرآن شدم. برای اولین بار استخاره کردم که فرار کنم یا نکنم؟ آنچه آمد، آیه 109 سوره یونس بود که: «وَاتَّبِعْ مَا يُوحَى إِلَيْكَ وَاصْبِرْ حَتَّى يَحْكُمَ اللَّهُ وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ… و از آنچه بر تو آشکار مى ‏شود پيروى كن و شكيبا باش تا خدا داورى كند و او بهترین داوران است». با دیدن این آیه، از تصمیم به فرار منصرف شدم و آن را به روزی که تقدیر شده باشد سپردم. به آرامش خاصی رسیده بودم، احساس می کردم کسی در آن بالا مراقب من هست و مرا تنها نخواهد گذاشت.

تئوری انقلاب ایدئولوژیک

در این چند هفته که اولین گروه گزینش شده به مصاحبه می رفتند، ما کلاً بی خبر از اوضاع بودیم و فقط از طریق واکنش مسئولین بالا متوجه می شدیم خبرهایی در جریان است که باعث آشفتگی آنان شده و مدام تلاش دارند فشارهای ایدئولوژیک و تشکیلاتی را کمتر کنند تا افراد ترغیب به ماندن شوند. همزمان بخش اسکان را برای افراد جدید و نیروهای ضعیف راه اندازی کرده بودند تا در آنجا بدون نشست عملیات جاری و فشارهای تشکیلاتی بتوانند مدت بیشتری دوام بیاورند و با رفتن به نزد آمریکایی ها، گروه دیگری را ترغیب به رفتن نکنند. اواخر سال 1382 قرارگاه های مختلف برای مصاحبه اعزام شدند. مقرهایی که اعضای سابق قرارگاه 7 در آن ساکن بودند جزء آخرین گروه ها در نظر گرفته شده بودند. هر از گاهی می شنیدیم که یکی دو نفر از مصاحبه باز نگشته اند و این خشم و نگرانی مسئولین را روز به روز بیشتر می کرد. بالاخره نوبت به مقر 49 رسید تا برای رفتن آماده و اعزام شویم.

شیوه کار بدین شکل بود که افراد را با اتوبوس به محل مصاحبه (که این بار خود آمریکایی ها آن را در مقر خودشان در شمال اشرف و محل نزدیک به زاغه مهمات تعیین و آماده کرده بودند) ببرند و پس از مصاحبه بازگردانند. با همین تصور به همراه تحت مسئولینم سوار اتوبوس شدم اما اتوبوس به جای زاغه مهمات، به سمت سالن اجتماعات اشرف حرکت کرد و در ورودی آن متوقف شد. به ناگاه با صحنه مسخره و در عین حال منزجرکننده ای مواجه شدم که مرا از پیاده شدن منصرف نمود. دیدم 20 نفر را از جلوی درب اتوبوس تا ورودی سالن به خط کرده اند تا با تشکیل یک تونل، کف زنان و هورا کشان نفرات را از میان خود به داخل سالن هدایت کنند. درست مثل زمانی که عده ای بخواهند به عملیات برود و یا بازگردد. صحنه ای که برای اولین بار در اسفند 1365 حین بازگشت از یک عملیات دیده بودم. البته در آنجا قانع کننده و قابل فهم بود اما در اینجا برایم یک عمل چندش آور و مزوّرانه قلمداد می شد.

از آنجا که در انتهای اتوبوس قرار داشتم، با مشاهده این صحنه برگشتم و روی صندلی نشستم. لحظاتی بعد یکی از مسئولین آمد و به من گفت بیا برویم. گفتم من نمی آیم و کمرم درد می کند همینجا منتظر می شوم. با اخم برگشت و رفت. لحظاتی بعد با تعجب دیدم مسئول ستاد امنیت «مهری حاجی نژاد» وارد اتوبوس شد و با قیافه ای گرفته و نسبتاً عصبی گفت چرا اینجا نشستی؟ گفتم کمرم درد می کند منتظر هستم برویم برای مصاحبه. با حالتی عصبانی که تلاش داشت زیاد جلوه نکند گفت سریع پیاده شو!…

نفراتی که جلوی اتوبوس به خط شده بودند همگی رفته بودند و من نمی توانستم جلوی شورای رهبری بیش از این مقاومت کنم. دوست داشتم به او بگویم اگر طرح و برنامه ای داشتم، نمایش بازی می کردم و فریب تان می دادم نه اینکه اینجا بنشینم و توجه همه را جلب کنم. به هرحال پیاده شدم و به داخل سالن رفتم. در آنجا هم صحنه های نمایشی دیگری دیده می شد. نفرات را به خط کرده بودند و از یک جنگ و عملیات پیروزمند صحبت می کردند و اینکه چه چیزهایی گفته شود یا نشود. من زیاد توجهی به این حرفها نداشتم و یادم هم نیست چه گفته می شد. فقط چندین شورای رهبری و مسئولین سازمان را در آنجا گردآورده بودند تا با فضاسازی چنین جلوه دهند که مجاهدین نه با یک مصاحبه ساده بلکه با یک جنگ بزرگ مواجه هستند که همه باید از آن پیروز بیرون بیایند چون در آنجا همه تنها هستند و باید به تنهایی با دشمن مبارزه کنند…

به نظر می رسید مهمترین تهدید برای این پروژه خودم بودم چون به خوبی در چشمان و حرکات برخی مسئولین آن را حس می کردم. حدسم درست بود چون بناگاه دیدم «زهرا مازوچیان» در گوشه سالن مرا صدا می زند (قبلاً در مورد وی نوشته بودم که در سال 1371 به مدت چند سال فرمانده ما در رسته مهندسی رزمی بود و البته بعداً هم مدتی رئیس یکی از دفاتر سازمان در کشورهای اروپایی زمان حضور مریم در اروپا شد). با لبخند به سراغم آمد و با حالتی مهربان و خودمانی تلاش کرد با من ارتباط برقرار کند. متعجب شده بودم چون چند سال از وی خبر نداشتم و هرچند با وی خاطره بد آنچنانی نداشتم ولی چندان هم رابطه نزدیک برقرار نمی کرد و حالا واضح بود که به خاطر این شرایط و صرفاً برای مصاحبه ای که در پیش داشتیم او را توجیه کرده اند تا با من ارتباط برقرار کند. ظاهراً می خواستند از روابط قدیمی که با هم داشتیم برای حفظ من استفاده کنند. کمی با او صحبت کردم و بازگشتم.

تئوری انقلاب ایدئولوژیک

بعد از مدتی که جمعیت به اندازه کافی برای برگزاری مصاحبه مغزشویی شد، یکی از زنان ستاد 49 مرا به داخل یک بنگال دعوت کرد. با تعجب دیدم زهرا سلامی (یا اسلامی) و فائزه محبتکار در آنجا هستند. یک شورای رهبری دیگر هم آنجا بود که یادم نیست. فائزه کمی دلهره داشت و مثل قبل شاد نبود. کمی با من صحبت کرد و گفت «مشکل تو چیه؟». گفتم من هیچ مشکلی ندارم. شما مشکل دارید.

پاسخ من به فائزه بدون رنگ و ریا بود. اساساً هیچگاه با آرمان ها و اهداف اولیه سازمان مجاهدین که در رأس آن برپایی جامعه بی طبقه توحیدی که از دیدگاه ما همان حکومت امام زمان بود مشکلی نداشتم. نه با شعارهای آزادی، قسط و عدالت سازمان که ابتدای انقلاب مطرح بود در تضاد بودم، و نه با روحیه امپریالیسم ستیزی و استقلال خواهانه که مسعود رجوی از آن دم می زد مشکلی داشتم. مشکل اینجا بود که می دیدم سازمان گام به گام در حال دور شدن از آن آرمان ها و اهداف ارزشمند است و کم کم به این نتیجه می رسیدم که یک خیانت در حال پا گرفتن است که خود مسعود و مریم در آن نقش کلیدی دارند. البته من در حصار ذهنی خودم چنین تصوری داشتم، چون این خیانت ناگهانی نبود و مسعود و مریم سال ها بود به آن سمت قدم برداشته و ما را فریب داده بودند و من هنوز به یقین نرسیده بودم.

گفتگوی ما لحظاتی به درازا کشید و در انتها فائزه به من گفت هرمشکلی داری بگو تا با هم حل و فصل کنیم. اگر الان آماده مصاحبه نیستی بگو که بعداً تو را بفرستم. گفتم نه من مشکلی ندارم. آماده مصاحبه هستم!. باز هم روی آن تأکید داشت و من هم جواب دادم. نهایتاً گفت «اتوبوس رفته، من به بچه ها می گویم که تو را برسانند. خداحافظی کردیم و وقتی رفتم بیرون از اتوبوس خبری نبود. از یک طرف خوشحال که از آن نمایش توی اتوبوس هم دور هستم و از آن سو عصبی که چرا دوباره مرا این وسط برجسته کرده اند. به هرحال در میانه راه اتوبوس ایستاده بود تا مرا سوار کنند. سوار که شدم همه برای من دست زدند که باعث شد بیشتر از دلقک بازی ها ناراحت شوم، اما با یک لبخند از آن گذشتم. انگار همه فهمیده بودند که مسئولین یک مشکلی با من دارند…

به محل مورد نظر رسیدیم. اینجا دیگر مجاهدین کاره ای نبودند و آمریکایی ها کنترل را بدست داشتند. طبق معمول نمایش ها ادامه داشت. به یکی از بچه ها که با سازهای کوبه ای آشنایی داشت گفته بودند با دایره زنگی به آنجا بیاید و برای آمریکایی ها دایره بزند. یک حرکت فریبکارانه برای اینکه بگویند مجاهدین اهل ساز و نوا هستند و صرفاً جنگجو نیستند. یک محل برای نشستن جمع گذاشته بودند و آنگاه نفرات را برای مصاحبه در چند محل از پیش مشخص شده صدا می زدند. نوبت من که شد وارد چادری شدم که یک کارمند وزارت خارجه با مترجم ایرانی-آمریکایی اش در آنجا حضور داشتند.

تئوری انقلاب ایدئولوژیک

هر دو با لباس غیرنظامی بودند و با من دست دادند و خوشامدگویی کردند و بعد که نشستم پشت میز، مترجم که به نظر می آمد کارمند وزارت خارجه آمریکا باشد، با حالتی شوخ و طنزآلود به من گفت «می دانم که شما می خواهید در عراق بمانید، و اگر نتوانید می خواهید به آمریکا منتقل شوید و…». همینطور که داشت پرحرفی می کرد به او گفتم نه من نمی خواهم در عراق بمانم… یک دفعه ساکت شد و با لبخند نشست و شروع به سؤال کرد. یادم نیست دقیقاً چه چیزهایی می پرسید اما در مجموع مشخصات را می گرفت و بعد هم راجع به محدودیت هایی که برای انتقال افراد داشتند نکاتی می گفت و اینکه فعلاً برای کسانی که جدا می شوند امکانات زیادی ندارند و در نهایت این موضوع که اگر کسی نخواهد با سازمان مجاهدین بماند، ما تلاش می کنیم ظرف مدت 3 ماه آنها را به کشور خودشان یا کشور امن ثالث بفرستیم.

سوآلات متعددی داشت که من هم در پاسخ گفتم نمی خواهم در عراق بمانم… مجاهدین مدام دروغ می گویند. قصد دارم به نزد بقیه اعضای خانواده ام در آمریکا بروم و در آنجا به مبارزه سیاسی بپردازم… بقیه سخنان تبادل شده را یادم نیست، فقط می دانم وقتی گفتم دنبال مبارزه سیاسی هستم بناگاه مترجم با صدای بلند خندید. با تعجب او را نگاه کردم و البته به من برخورد که چرا به این حرفم می خندد. هنوز خیلی چیزهای بیرون از مناسبات را درک نمی کردم. نمی دانستم مبارزه چه سیاسی باشد یا نظامی، هزینه کلان و امکانات فراوان می خواهد که بدون وابستگی به یک جریان یا نهاد امنیتی و جاسوسی، تهیه آن ممکن نیست، آن هم برای کسی که یک روز هم بیرون از مناسبات مجاهدین نبوده و هیچ آگاهی از اوضاع واقعی داخل و خارج کشور ندارد. شاید دلیل خنده اش همین بود یا هر چیز دیگری که به ذهنش آمده بود…

در هر صورت مصاحبه با این محتوا به پایان رسید و من به محوطه رفتم. جواد خراسان در کنار سایر نفرات نشسته بود تا آمار کامل شود و افراد بازگردند. از حالتش مشخص بود که دلهره دارد، زیرچشمی مرا نگریست و وقتی متوجه شد بازگشته ام به بچه ها گفت که برایم کف و دست بزنند و هورا بکشند!. از همان حرکت های کودکانه و ریاکارانه که البته مرا خنداند. انگار از یک عملیات پیروزمند بازگشته باشیم. واقعیت این بود که همگی تصور داشتند که من از همانجا به کمپ آمریکایی ها خواهم رفت و دیگر باز نخواهم گشت.

ظاهراً مهمترین سوژه آنها من بودم در حالیکه من اقدام خاصی در برنامه نداشتم که پیاده کنم. هنوز به نقطه ای نرسیده بودم که بخواهم به این شکل پشت کنم و بروم. به زبان دیگر، هنوز چنین عملی را غیراخلاقی و گناه می دانستم و هدفم از آنچه به وزارت خارجه گفته بودم نیز جدایی تمام عیار نبود. از چنین مناسبات مزوّرانه و ریاکارانه ای که صداقت در آن گم شده بود خسته بودم و به نظرم می رسید باید این مقاومت ها شکسته شود و بپذیریم که عراق تمام شده و همگی به جایی برویم که دیگر از اجبارات شدید تشکیلاتی و به ظاهر ایدئولوژیک خبری نباشد و دست مسئولین برای برخوردهای زننده و بنده ساز بسته باشد. راستش جایی جدا از سازمان برای خودم متصور نبودم و آنچه مرا مستأصل کرده بود، دروغ و ناصادقی بود. از دست دادن تشکیلات، به معنای آتش زدن کل زندگی ام بود که در آن طی شده بود. بنظرم می رسید که مسئولین سازمان به بلاهت دچار شده باشند که نیروهای تشکیلاتی و وفادار خود را اینطور نفله می کنند و دل به تعدادی عناصر غیرایدئولوژیک و غیرتشکیلاتی بسته اند که با کوچکترین سختی آنها را رها خواهند کرد. افسوس می خوردم که تا آخرین لحظات این را فهم نمی کنند، انگار انحراف در رأس سازمان به جایی رسیده بود که دیگر هیچ چیزی را فهم نمی کردند.

ادامه دارد…

حامد صرافپور

منبع

3 نظر

  1. نشانه بارز نفاق که نویسنده به صراحت به آن اشاره می کند: … توی دلم از این که او جلوی من با لبخند و احترام وارد می شود اما از پشت تلاش دارد دیگران را نسبت به من دچار دافعه و ترس کند، احساس انزجار کردم.

  2. با سلام. مطلب آقای صرافپور ( تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم ) ، یکی از بهترین مطالبیه که تو سایت درج میشه ( البته از دید من ) ولی متاسفانه بین قسمت‌هاش فاصله‌ی زیادی وجود داره. مثلا قسمت چهل و دوم رو ( با احتساب 31 روزه بودن ماه‌های تابستون ) با فاصله ای 34 روزه تو سایت گذاشتید. اگه جناب صرافپور در همین برهه‌ی زمانی مشغول نوشتن هستن که گله ای نیست چون باید به کارهای دیگه و زندگیشونم برسن ولی اگه کل موضوع از قبل نوشته و آماده شده است چرا اینقدر دیر به دیر چاپش می کنید؟ اگه توضیح بدید ممنون میشم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا