کنترل فکر يا ذهن – قسمت هفتم

روش ‏های نفوذ یا تأثیرگذاری: بعد از آن که جذب کننده با استفاده از روش ‏های استدلالی و سایر شیوه ‏ها توانست فردی را به فرقه جذب نموده و اعتقاد جدیدی را در او به وجود آورد، حرکت بعدی او متوجه این موضوع است که فرد جذب شده را به یک پیرو مبدل سازد، به عبارت دیگر او را از یک شنونده و پذیرنده، به فردی فاعل تبدیل نماید که به نوعی و به نسبتی عقاید جدید خود را در عمل هم نشان دهد….

شیوه‏ درِ باغ سبز نشان دادن (Low Ball Technique)

اساس این شیوه تأثیرگذاری و نفوذ، روی این ایده استوار شده است که “هرگاه شخصی برای به دست آوردن چیزی بهایی بپردازد قدر آن را می‏ داند و نگهدار آن می ‌شود و هر چقدر بهای بیشتری بپردازد، بیشتر قدر آن را خواهد دانست و در حفظ آن بیشتر کوشا خواهد بود.” در نتیجه کوشش افرادی که از این تکنیک استفاده می‌ کنند اینست که به هر قیمتی شده است شما را وادار به ورود به میدان خودشان کرده و شما را مجبور به پرداخت بهایی برای آن بکنند. آن ها برای وادار کردن شما به پرداخت بهای اولیه، نخست در باغ سبز نشان می ‏دهند، از محسنات کاری که می ‏خواهند انجام دهند صحبت کرده و بدی‏ ها و سختی‏ های آن را پنهان می ‌کنند. و وقتی شما وارد انجام آن امر شدید و بهای اولیه را پرداختید ذره ذره سختی ‏ها و مشکلات و ناملایمات عریان خواهند شد. ولی دیگر شما در دام این شیوه افتاده ‏اید و چون بهای اولیه برای انجام آن امر را پرداخته ‏اید، سعی می‏ کنید بدی ‏های آن را ندید گرفته و چشم به محسنات آن بدوزید، و برای حفظ آن بهای بیش ‏تر و بیش ‏تر بپردازید، اما هر چقدر بیش‏ تر می‏ پردازید بیش ‏تر در این دام گرفتار می ‏شوید به طوری که دیگر گریختن از آن برای‏ تان به خاطر سرمایه گذاری شما عملاً غیرممکن می‏ نماید. در این نقطه است که شما واقعاً در دام استفاده کننده‏ ی این شیوه افتاده‏ اید.

وقتی شما روی کسی، هدفی، گروهی سرمایه گذاری می‏ کنید و بهایی برای بودن با آن می ‏پردازید، تمام کوشش شما این خواهد بود که نقاط مثبت آن را دیده، چه برای اثبات درستی انتخابتان، به خودتان و چه جهت اثبات به دیگران، سعی می ‏کنید آگاهانه یا نا آگاهانه از آن حرکت و فرد دفاع کرده، مثبت‏ های آن را برجسته و منفی‏ هایش را کم‏ رنگ و ناچیز نشان دهید.

یکی از تجربیات جالب در این مورد، نتایجی است که از تحقیق گروهی از محققان با رخنه ‏ی آن ها در یک فرقه به دست آمده است. فرقه ‏ای که رهبر آن به پیروانش قول می ‏داد که افرادی از یک سیاره دیگر با یک بشقاب پرنده خواهند آمد و به هنگام نابودی زمین آن ها را نجات خواهند داد. رهبر فرقه چندین بار روز و تاریخ نابودی زمین و فرا رسیدن آخر الزمان و آمدن مردان فضایی را پیش بینی می ‌کند، در تاریخ پیش بینی شده، همه‏ ی اعضا در بالای تپه‏ ای جمع می‏ شوند که در آب غرق نشده و توسط بشقاب پرنده به راحتی به بالا کشیده شوند. هر بار اما پیش بینی رهبر غلط از آب درمی ‌آید و باز هم داستان از نو تکرار می ‏گردد. ولی به رغم این خطای آشکار رهبر فرقه، کسی حاضر به ترک آن نمی ‌شود. چرا؟ اعضای این فرقه بعد از فدا کردن همه چیز به خاطر رهبر فرقه و قول‏ هایش، خیلی بیشتر از آن فدا کرده بودند که بتوانند بپذیرند که همه آن قول ‏ها پوچ و دروغین بوده است.

شرم از اشتباه آن هم به آن بزرگی، زیان مالی متحمل شده، پل ‏های خراب شده‏ ی پشت سر، همه و همه مانع از این بود که آن ها به اشتباه خود اقرار کنند.

یکی از اعضا، یک خانم جوان با یک کودک سه ساله توضیح می ‏دهد: “من باید به آمدن سیل {مشابه طوفان نوح} در بیست و یکم این ماه معتقد باشم، چرا که من تمام سرمایه خود را صرف این عقیده کرده‏ ام، از کارم استعفا داده ‏ام، رفتن به کلاس کامپیوتر را رها کردم، … من باید معتقد باقی بمانم.” عضو دیگر، دکتر آرمسترانگ به یکی از محققین که خود را به عنوان یک عضو جدید فرقه معرفی کرده است، چند ساعت بعد از یک پیش بینی شکست خورده دیگر می‏ گوید: “من راه زیادی را برای رسیدن به اینجا پیموده‏ ام. می ‏توانم بگویم که تقریباً همه چیز خود را داده‏ ام. من تمام پیوندهای خود با گذشته را خراب کرده ‏ام. من تمام پل‏ های پشت سرم را سوزانده‏ ام. من پشتم را به دنیا کرده ‏ام. من نمی ‏توانم به این شک کنم. من باید معتقد باقی بمانم و بپذیرم که واقعیت دیگری جز این وجود ندارد.” در این مثال همانند تمام مثال‏ های مشابه و همچون تمام اعضای فرقه ‏های دیگر، پيروان معمولاً سعی می‌ کنند بهانه‏ ای برای محقق نشدن پیش ‏بینی مربوطه پیدا کرده و خود را از مهلکه شک و تردید نجات دهند. آن ها خیلی راحت‏ تر هستند که با دروغ ساخته شده توسط ذهن ‏شان و رهبر فرقه زندگی کنند تا این که با حقیقتی رو به‌ رو شوند که برای آن ها خفت و خواری و ناامیدی می ‏آورد. {در این مورد رهبر فرقه به آن ها می ‌گوید بر اثر دعا‏های شما دل موجودات فضایی به حال انسان‏ های دیگر در آخرین لحظات به رحم آمد و در نتیجه فرا رسیدن آخر الزمان را به عقب انداختند که مردم شانس دیگری برای نجات خود داشته باشند.}

بنابراین برای رهبران فرقه‏ ها پیروانی قابل اتکاتر هستند که بیشتر از دیگران بها پرداخته باشند و در نتیجه سعی می ‌کنند افراد را به فدای هر چه بیشتر تحت عناوین مختلف مجبور کنند.

برای نمونه ما در سال ‏های 1358 و 1359 مقالات روزنامه‏ های انگلستان را ترجمه می‏ کردیم و برای سازمان مجاهدین خلق به ایران می ‏فرستادیم تا به اصطلاح رجوی با خواندن آن ها متوجه شود که امپریالیسم چه نقشه‏ ای برای ایران دارد. در آن دوران یکی از مسائل من این بود که چرا ما باید مقالاتی را ترجمه کنیم که اساساً ارزشی ندارند یا مربوط به نشریات دست چندم هستند یا اصلاً به ایران ربطی ندارند. مشکل دیگر من این بود که آن ها از هواداران جوانی که تسلط فارسی یا انگلیسی خوبی نداشتند می ‏خواستند که این ‏کار را انجام دهند و معمولاً برای من که بعضی از آن ها را تصحیح می‏ کردم خیلی راحت تر بود که خودم همه را از اول ترجمه کنم، تا این ‏که ترجمه‏ های آن ها را تصحیح نمایم. من این توضیح را به مسئولین می دادم و به خصوص در دوران امتحانات دانشجویان می ‏خواستم که اجازه دهند من خودم مقاله‏ ها را ترجمه کرده و مزاحم آن هواداران محصل در دوران امتحانات‏ شان نشوم. اما همواره با مخالفت مسئولین رو به ‌رو می‏ شدم.

در آن زمان من نمی‏ توانستم دلیل این کار را بفهمم، چرا که فکر می‏ کردم هدف اصلی، ترجمه است و نه چیز دیگر؛ و فکر می‏ کردم با این کار ما داریم وقت و انرژی آن ها و خودمان را تلف می ‏کنیم. بعد‌ها وقتی که ما مجبور می‏ شدیم که هزینه زیادی را متقبل شده تا فرضاً از یک هوادار دور کمک مالی ناچیزی بگیریم یا یک روزنامه به او بفروشیم با همین مشکل رو به ‌رو می ‏شدم. حال با فهم این شیوه می ‏توانم هر دو عمل را توضیح دهم.

در هر دو مورد، هدف واقعی نه ترجمه روزنامه‏ ها و نه کمک ناچیز فرد مربوطه بود، بلکه هدف واقعی به کارگیری دو شیوه تأثیرگذاری و نفوذ ذکر شده در بالا یعنی «پا در میان درب» و «در باغ سبز نشان دادن» بود. این که افراد را به پرداخت هزینه و فدا کردن برای سازمان وادار کنیم، از کم شروع کنیم و بعد بیش ‏تر و بیش ‏تر بخواهیم.

به این ترتیب سازمان می ‏توانست افراد را وادار کند که روی تشکیلات سرمایه‌ گذاری کرده و در فرجام آن شریک شوند. همچنین پرداخت یک چیز کوچک، راه را برای درخواست های بعدی و بزرگ و بزرگ ‏تر فراهم می ‏کرد. در نتیجه معقول به نظر می ‏رسید که فرضاً ما هزار تومان هزینه کنیم و صد تومان کمک مالی بگیریم، با نگاه لحظه‏ ای و تاکتیکی، این کار احمقانه به نظر می‏ رسید اما به طور استراتژیک حرکتی درست و پر منفعت برای سازمان بود. به این ترتیب آن ها توانستند همان جوانان را به فدای همه چیز خود وادار کرده و نهایتاً مجبورشان کنند که حتی جانشان را هم در راه سازمان بدهند.

همانند مثال قبلی در مورد آن فرقه فضایی، ما هم در مجاهدین خلق شاهد پیش بینی‌ های نادرست رجوی یکی پس از دیگری بودیم. البته ما معتقد نبودیم که آدم‏ های فضایی برای نجات ما خواهند آمد، اما رجوی بارها پیش بینی کرد که حکومت ایران در کوتاه مدت، یا بعد از این حرکت یا آن حرکت، سرنگون خواهد شد و هر بار پیش ‌بینی ‌هایش غلط از آب درآمد، دست آخر هم رجوی تمام پنچ هزار تن هواداران خود را با پیش‏ بینی پیروزی و سرنگونی حکومت ایران، در عملیاتی روانه ایران کرد، حتی دانشجویان تازه رسیده از آمریکا و اروپا را بدون داشتن کوچک‏ ترین آموزش نظامی به صحنه‏ ی جنگ با پاسداران 10 سال جنگیده با عراق فرستاد.

رجوی می ‏گفت هر یک از شما چون با عقیده می ‏جنگید معادل 10 پاسدار هستید و پیروزی حتمی است. نتیجه ‏ی این عملیات فاجعه بار بود. اما به رغم تمام این پیش ‌بینی‌ های غلط و این همه خسارت جانی و مالی افراد، نه تنها اعضا بلکه هواداران معدودی به دلیل این شکست ها و این خسارت از فرقه جدا شدند، شاید یک علت آن کنترل فکری و شستشوهای مغزی بود که انجام شده بود، اما به خصوص در مورد هواداران دلیل اصلی را باید در بهایی دید که آن ها تا آن زمان برای بودن با مجاهدین خلق پرداخته بودند.
اگر هواداران قبول می‏ کردند که رجوی یک شارلاتان یا حداقل یک رهبر نالایق است، آنگاه می ‏بایست می ‏پذیرفتند که بخش مهمی از زندگی ‏شان باطل شده است. بعد چگونه می ‏توانستند در مقابل خانواده و اطرافیان سر بلند کنند، مهم‏ تر از همه چگونه می‏ توانستند در آینه نگاه کرده و تصویر خود را به عنوان یک آدم احمق نبینند. در این نقطه است که بسیاری از آن ها حاضرند حقیقت و منطق و فهم عادی و معمولی را نادیده گرفته و دل به سراب ببندند. به خصوص که نمی ‏توانند بفهمند که چگونه و چرا گول خورده‏ اند، چرا که وقتی بخواهند یک کالای ارزان را بخرند، 10 بار قیمت آن را چک می‌ کنند و به چند مغازه سر می‏ زنند که نکند سرشان کلاه برود و آن وقت در بزرگترین تصمیم‏ گیری زندگی ‏شان این گونه اشتباه کرده‏ اند و به قولی بی‌ گدار به آب زده ‏اند.

البته در مورد فرقه‏ های سیاسی نباید فراموش کرد که به کارگیری این شیوه یک مزیت دیگری هم دارد. چرا که وقتی کسی فرضاً در تظاهرات مجاهدین خلق شرکت می‌ کند یا در یک جلسه عمومی آن ها حاضر می ‌شود، بلافاصله خود را به این گروه گره زده و راه بازگشت و مثلاً مراجعت به ایران را حداقل در ذهن خود (حتی اگر واقعیت خارجی نداشته باشد) مسدود کرده است. ترس از حکومت، بهای پرداختی را چندین برابر کرده و فرد را به مراتب بیشتر در باتلاق سازمان فرو می ‏برد. به این ترتیب برای آنان دیدن واقعیت و ردّ فریب و نیرنگ سازمان خیلی مشکل ‏تر از گذشته خواهد شد.

کتاب فرقه های تروریستی و مخرب نوعی برده داری نوین
دکتر مسعود بنی صدر
صفحه های 333 الی 337
تنظیم از عاطفه نادعلیان

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا