روایتی از پیوستن تا رهایی – قسمت پنجم

در قسمت قبل گفتم که دو زن از اعضای سازمان از پشت درخت ها مرا صدا زدند و گفتند با من کار دارند. سراسیمه رفتم ، دست و پایم را گم کرده بودم . مهوش سپهری( نسرین ) فرمانده لشکر بود. با برخورد بسیار گرم و صمیمی و شوخی و خنده از من دعوت کرد به دفترش بروم.

برای اولین بار بود که احساس کردم از اسارت اردوگاههای عراقی نجات یافته ام اما در سازمان مخوفی گرفتار شده ام. ترس عجیبی سر تا پایم را فرا گرفت. نمیدانستم این دو زن بخصوص مهوش سپهری که به خواهر نسرین معروف بود با من چکار دارند؟!
با ترکیبی از ترس و اضطراب به سمتشان رفتم. اما خودم را دلداری میدادم که مگر چکار کرده ام؟ خلاصه با آنها در فاصله چند ده متری نزدیک حوض مقابل آسایشگاه برادران روبرو شدم و سلام و احوالپرسی کردم و نسرین با روی گشاده و خندان و خوش برخورد گفت: علی مرادی چکار میکنی؟ خوش میگذره؟

جواب دادم سلامتی، بله خوبم .

گفت میتونی ساعتی دیگر بیایی دفتر من؟ گفتم چشم می آیم .

حال موضوع حساس تر شد و مقداری به فکر فرو رفتم. مشکل اینجا بود که اصلا نمیتوانستم حدس بزنم که برای چه کاری از من خواستند که به دفتر نسرین بروم . در هر حال خیلی با خودم فکر کردم و در ذهنم سیستم دفاعی مهیا کردم که در مقابل حرفهایشان چه جوابی بدهم .

علی مرادی
علی مرادی

ساعت بعد فرا رسید و به دفتر نسرین رفتم، دیدم فضلی که ظاهرا معاون نسرین بود نیز در اتاق نشسته بود. و بعدا متوجه شدم که این ترکیب مرسوم است. هروقت مردی برای برخورد به اتاق مسئولین زن فراخوانده می شوند که ایدئولوژیک و تشکیلاتی نیستند و ممکن است از چهار چوب خارج شوند حتما برادران مسئول نیز در جلسه شرکت میکنند .

مقدمات اولیه شوخی و خنده و احوالپرسی ها شروع شد تا ذهنم را آماده کنند .

خلاصه زیاد شما خوانندگان محترم را خسته نکنم .

نسرین گفت: خودت میدونی اینجا مناسبات خواهر و برادری هست و یک محل مختلط است که خواهران نیز در کنار برادران اسکان دارند و مبارزه میکنند و شما البته تازه وارد هستی و قطعا اطلاع نداشتی وگرنه اینکار را نمیکردی !!موضوع حساس شد و در ذهنم گفتم چه کرده ام؟ نکند کسی گزارش خلافی داده! تهمتی به من نزنند! رنگ چهره ام تغییر کرده بود. صبرم تمام شد و گفتم خواهر نسرین زودتر لطف کنید بگویید چکار کردم؟ دارم سکته میکنم .

نسرین: نه اینقدر مهم نیست کمی جرات انتقاد و حسابرسی بالاتری داشته باش .

من: آخه من فقط چند روز است که وارد این تشکیلات شده ام هنوز خستگی اردوگاه از تنم خارج نشده، چه خطایی کرده ام؟!

نسرین: هیچی، بچه ها گفته اند با دمپایی بدون جوراب کنار حوض لشکر 40 نشسته ای و با بچه ها دور هم جمع شده بودید که هم بدون جورابش اشکال دارد و هم چند نفری با هم نشستن اشکال دارد. چون محفل محسوب میشود .

بشدت بهم ریختم و هیچ انگیزه ای برای صبر و تحمل نداشتم. با حالت عصبانیت گفتم: شما مرا به ارتش آزادیبخش دعوت کرده اید؟ حداقل به این نام که آزادیبخش است پایبند باشید. شما به جوراب من گیر داده اید؟ ضمنا چند نفر همشهری با هم از خاطرات شهرمان صحبت کنیم محفل است ؟ محفل یعنی چه ؟

مقداری ترمز بریده بودم و بعدا متوجه شدم که اینکار در تشکیلات مجاهدین ضد ارزش است و باید انتقاد پذیر باشی و هرچه گفتند بلافاصله قبول کنی و خودت هم مقداری به خودت تهمت بزنی تا بیشتر مورد قبول واقع شوی .

خلاصه آن شب کوتاه نیامدم و ذهنیتی که داشتم به هم ریخت و این عبارت در ذهنم نقش بست : وای بر من کجا گیر افتاده ام !!
لازم به ذکر است که از قبل مطالعاتی در زمینه جریانهای انقلابی و گروههای چپ داشتم. بحث های داغی بعد از انقلاب بین هواداران چریکهای فدایی با مجاهدین در جلو دانشگاه تهران و برخی تجمعات در شهرها داشتم که همه را به رخ نسرین و فضلی کشیدم .

همین که حرفهایم را زدم مقداری ثبات روحی پیدا کردم و با خودم گفتم اگر دفاع خوبی نکنم همینجا مرا له میکنند. بخصوص که من مجاهد نیستم و ایدئولوژی اینها را قبول ندارم پس بیشتر در معرض خطر هستم .

از طرفی بهانه خوبی بود تا شاید راهی برای خروج از تشکیلات پیدا کنم و از آنها بخواهم مرا به اروپا بفرستند .

از مجموعه گفتگوی فی مابین نتیجه گرفتم که نسرین و فضلی میخواستند گربه را دم حجله بکشند و در همان روزهای اول مرا سرجایم بنشانند. من بعد از اینکه مقداری ثبات پیدا کردم تصمیم گرفتم کوتاه نیایم تا از این پس هر دقیقه مرا زیر ضرب نبرند. اما احساس کردم در نیمه های بحث مقداری عقب نشینی کردند و با شوخی و مزاح و دلجویی خواستند فضا را تلطیف کنند و از دلخوری من جلوگیری کنند .

در لابلای حرف های نسرین جمله ای از دهنش خارج شد: ما میدانیم تو در اردوگاه دارای وجهه و احترام خاصی بودی و تعداد زیادی از دوستان اردوگاهی هم اینجا هستن اما دیگر لازم نیست اینجا تو شاخص باشی و همان رفاقت و ارتباطات را با هم داشته باشید، اینجا همه به رهبری ( برادر مسعود) وصل هستیم.

این ماجرا همینجا تمام شد و با جوک و خنده و شوخی های نسرین از اتاق خارج شدم و فضلی هم با من دست داد و روبوسی کرد، فضلی از من خواست که در این خصوص بیرون چیزی به کسی نگویم و خداحافظی کردم و به آسایشگاه رفتم .

ادامه دارد…

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا