مرثیه ای از سر عذر تقصیر برای مادرم – قسمت اول

امروز 23 مرداد، بیست و نهمین سالگرد رحلت مادر است. جالب است که تاریخ تولدش هم 31 مرداد بود. یعنی تولد و وفاتش هر دو مردادماه بود. روحش شاد و یادش گرامی. او نماد و سمبل مهربانی، دلسوزی و احساس مسئولیت در مقابل سختی ها و ناملایمات زندگی بود. سالروز رحلت و پرواز آسمانی او، من را با خود یکبار دیگر به روزگاران گذشته برد. روزگاری که غرق در دوران خوش جوانی و فارغ از هرگونه احساس مسئولیت تمام بار مسولیت و سختی های زندگی را بردوش او انداخته بودم و او تمام هم و غمش من بودم.

باز بالای سرم بود و نجواهای آرام، مهربانانه و همیشگی اش، که عزیز دلم پاشو لنگه ظهره، کارت دیر میشه و من تنبل و مست خواب غلطی زدم. دلم می خواست زیر لحاف گرم ساعتی دیگر بخوابم. اما او سمج و مصمم لحاف را از سرم کشید و من چاره ای جز تسلیم شدن و بلند شدن نداشتم. چشمانم را که باز و به اطرافم نگاه کردم، او سر سفره صبحانه و جای همیشگی اش در کنار سماور به پشتی تکیه زده و با تسبیح اش ذکر می گفت. و برای عاقبت بخیری عزیزانش با التماس و تضرع و همراه با اشک دعا می کرد. این کار همیشگی او بود.

نان گرم، شیر داغ و پنیر و عسل و گردو و از همه مهم تر لیوانهای آبجوش که مارا عادت داده بود قبل از صبحانه بنوشیم، من را وسوسه می کرد. با هرسختی از رختخواب بلند شدم بطرف حیاط رفتم. هوا سرد و نم نم باران به آرامی می بارید. هنوز هوا کاملا روشن نشده بود. مادر تقریبا یکساعت زودتر ما را بیدار می کرد. داخل هال شدم مادر داشت با رادیو ور می رفت و طبق معمول بدنبال اخبار صبحگاهی بود. شنیدن خبر اعلام کوپن های غذایی برنامه ثابت او شده بود. اخبار را که گوش میداد سرش بالا و همچنان مشغول راز و نیاز با خدا بود. آرزوی او در هر صبح از خدا عاقبت بخیری جوانان و رفاه و آرامش و خوشبختی مردم بود. همیشه بیقرار بود و دلش به صد جا سرک می کشید و نگران همه بود. خوب مادر است دیگر! وقتی عزیزانش در سفر بودند تسبیح در دست مشغول دعا بود تا آنها برگردند. با صدای تک سرفه بچه هایش داروهای مختلف گیاهی را که از مادرش بیاد سپرده بود بصورت دمنوش آماده و با التماس و خواهش و گاها غیض وعصبانیت به خورد بچه ها می داد. از درب خانه که برای کار خارج میشدیم تا دم درب من را بدرقه می کرد و سفارش همیشگی اش که دعا بخوان آویزه گوشم بود. او اینچنین ما را دست خدا می سپرد و بعد به آرامی و در حالیکه ما با عبور از کوچه از جلو چشمانش دور میشدیم درب خانه را به آرامی می بست.

ظهر که خسته از تلاش و کار و گرسنه به خانه برمی گشتم، با اولین زنگ درب حاضر بود و بوسه ای گرم به صورتم میزد که تمامی خستگی کار را از تنم خارج می کرد و بعد طبق روال همیشگی شکر گویان بسمت آشپزخانه می رفت و با اینکه بیمار بود با دستان لرزان و پر برکتش سفره را پهن و بساط غذا را می چید. بوی عطر غذای خوشمزه اش تمام فضای خانه را پر می کرد. و او با دستان لرزان به من اشاره می کرد که شروع کن. و بعد محو تماشای غذا خوردن من میشد. و همه خستگی کار روزانه گویی از تن رنجورش در می آمد. از کار و بار می پرسید و اتفاقاتی که آن روز رقم خورده بود، و باز نصیحت، نصیحت و نصیحت.

مردم دار باش. با خداباش. امیدت فقط به خدا باشد و اینکه بدخواه کسی مباش. و بعد با دست های پینه بسته و نحیفش استکان چای تازه دم را جلو من می گذاشت و چند حبه قند در کنارش می گذاشت. و من چون کودکی بیقرار سر بر پاهایش می گذاشتم و بهترین حس دنیا، لذت بخش ترین آرامش بهمراه بوی عطر پیراهنش که بهترین عطر دنیا بود را احساس می کردم. وقتی موهایم را نوازش می کرد نغمه زیبای همیشگی لا.لا.لا گل پونه، کسی از فردای خود چه می دونه را زیر لب زمزمه می کرد. و بی اختیار اشک از چشمانم بیرون می زد و تمامی خستگی کار روزانه از تنم خارج میشد.

با تک سرفه اش چشمانم را باز می کردم و این بار من از او سوال می کردم: فردا هم نوبت دیالیز داری؟ و او سرش را تکان میداد، دل خوشی از دیالیز نداشت و هر بار که برای دیالیز می رفت صورت سرخ و سفیدش بی روح و کدر و دور چشمانش کبود میشد. دستانش بر اثر تزریق های زیاد سیاه و رگ هایش بیرون زده بود. اما او همچنان با روحیه بالا و خندان و صبور و امیدوار و با جسم بیمار و دردناک برای ما تلاش و تقلا می کرد.

در یک چشم بهم زدن 30 خرداد سال 60 فرا رسید. من از سال 58 همانند صدها جوان دیگر بی خیال از مشکلات خانه و دردها و بیماری مادر تحت تاثیر شعارهای فریبنده و البته جذاب مجاهدین خلق وارد عرصه فعالیت سیاسی شده و در منتهای صداقت تصمیم گرفته بودم که تمامی سرمایه عمر و جوانی خود را فدای اهداف و آرمانهای مجاهدین خلق کنم و فکر می کردم آنها بدنبال خوشبختی و آزادی و رفاه مردم ایران هستند. من بی توجه به وخامت حال مادرم تمام هم و غم و فکرم پیشبرد اهداف مجاهدین خلق بود و دیگر نسبت به وضعیت مادر که روز به روز وخیم تر میشد بی تفاوت شده بودم…

ادامه دارد

علی اکرامی

منبع

یک دیدگاه

  1. آقای اکرامی مطلب بسیار تأثیرگذار و احساسی شما در عمق جان انسان اثر می کند. امید که جوانان سرگذشت شما را بخوانند و درس بگیرند و از قلم زیبا و مطالب بسیار مفیدی که شما و سایر جداشدگان می نویسید بهره مند شوند. روح مادر گرامیتان شاد و بهشت برین جایگاهشان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا