در مناسبات مجاهدین خلق پاسخ هر گونه اعتراض مساویست با شکنجه و زندان

اولین روزهای پیوستنم به سازمان مجاهدین خلق، فکر می کردم به آن مدینه فاضله که نامش را برخی روشنفکران ” جامعه ی بی طبقه ی توحیدی ” می نامند، رسیده ام. من که با انگیزه های آزادی خواهی و دمکراسی طلبی جذب سازمان شده بودم، سعی می کردم کمی و کاستی های مناسبات را که از بدو ورود به چشم می زد را نادیده گرفته و با دید مثبت به همه چیز و همه کس نگاه کنم. از طرف دیگر اخبار و بولتن های سازمان مدام با بزرگ نمایی و سیاه نمایی، چهره ای سیاه  از جامعه ایران را تصویر می کردند.

به عنوان مثال یکی از هم دوره ای هایم و دوستان بسیار صمیمی ام آرام گفتاری بود اهل میاندوآب. هم زبان بودیم و تقریبا هم سن. او در نشست های عملیات جاری، فعال نبود، دایم در فکر بود، همیشه به قول آنها در خود بود. نبی مجتهد زاده با اسم مستعار نبی، فرمانده هر دوی ما بود، نبی به من سپرد که چون بیشتر با هم صحبت می کنیم و همیشه من و آرام همراه هستیم، سعی کنم او را فعال تر کنم، من هم چنین می کردم، اما یک روز خود آرام که اسم مستعارش آراز بود، سر صحبت را باز کرد، تنها بودیم و او با قسم و اصرار که حرفهایی را که می گویم مبادا جایی بازگو کنی. من هم قبول کردم و آراز گفت: من متاهل هستم و یک فرزند پسر 5 ساله دارم، من آنها را هم با خودم به عراق و اینجا آوردم، اما ما را از هم جدا کردند، فرزندم را پس از دو سه ماه بردن به ایران و سپردن به مادربزرگش ، در نهایت به او دادند، اما همسرم نمی خواهد با این وضعیت اینجا بماند، او می خواهد پیش پسرش باشد، یکی دو بار هم اجازه ملاقات به من و همسرم دادند، اما از ثانیه اول هر دومان گریه کردیم تا به آخر… می گوئیم ما نمی دانستیم اینجا زندگی خانوادگی وجود ندارد و بدتر هم اینکه باید همدیگر را طلاق بدهیم، ما نمی خواهیم ، ول مان کنید ما برگردیم، اما قبول نمی کنند و می گویند کم کم عادت می کنید.

خلاصه روزها از پی هم می گذشت و آراز یا همان “آرام” نا آرام قصه ما، لاغر و لاغرتر می شد، مدام به یک نقطه خیره می شد و سیگار می کشید، همیشه دلش درد می کرد، سردرد داشت، داغون شده بود، صبح ها ساعت 10 تا 11 او را به آشپزخانه برده و دو سه سیخ کباب یا جگر به او می خوراندند تا حالش بهتر شود ، اما اصلا حال و روزگار او فرقی نمی کرد… روزها گذشت و گذشت، من دیگر آراز را ندیدم، سال 1377 یکبار او را بیرون سالن اجتماعات دیدم، موهایش بلند بلند شده بود و وقتی در یک فرصت مناسب به او نزدیک شدم، گفت برو برو من در تیم های داخله هستم، برو… جریان از این قرار بود که با گروگان نگه داشتن همسرش ، او را به عملیات های داخله می فرستادند و او بخاطر همسرش هر بار برمی گشت و دوباره روز از نو… عاقبت هم سال 1379 در روزنامه مجاهد ، اعلام کردند که در تهران و منطقه افسریه با نیروهای امنیتی ایران درگیر شده و نارنجک کشیده است. آرام گفتاری با اسم مستعار آراز ، در یک عملیات اجباری کشته شد و چند سال بعد همسرش خانم مرضیه قرصی هم از مناسبات و سازمان جدا شد و به نزد فرزند پسرش در میاندوآب رفت و مدتی بعد هم با یکی از جداشدگان از سازمان ازدواج کرد و قصه آرام ، بعد از سال ها آشوب و ناعدالتی در ظاهر هم که شده، تمام شد.

از این دست قصه ها و غصه ها در سازمان کم نیست، تقریبا سازمان از هر کسی به نوعی سوءاستفاده اش را می کرد و بعد هم که کارش تمام می شد، مثل یک تفاله او را دور می انداخت. همه دیگر فهمیده بودیم که باید انطباق کامل کار کنیم و در ظاهر هم که شده خود را با آنها هم سو نشان بدهیم، اما گاه می شد که از کوره در می رفتیم و می زدیم به صحرای نینوا…

شهریور ماه 1376 بود. من در پذیرش پائین بودم، پذیرش پائین محل مسئله دارها شده بود، اما به یک باره من را به پذیرش بالا بردند، پذیرش بالا محل میلیشیاهای ناسازگاری بود که به تازگی از اروپا آمده بودند و خیلی زود هم به هنگ حنیف در ارتش رفتند. چون آنجا خالی شده بود ما را از پذیرش پائین به بالا بردند که حدود 1 کیلومتر یا کمی بیشتر با هم فاصله داشتند. ما بی خبر از همه جا بودیم و نمی دانستیم که در این فاصله آنها مشغول تجهیز و تبدیل پذیرش پایین به زندان اسکان هستند. زندانی با سلول های انفرادی چند گانه و نرده کشی شده!

من در اعتراض به تعیین تکلیف نشدنم ، سه روز و سه شب در آسایشگاه خوابیدم و حتی برای غذاخوردن هم به سالن نرفتم، من درخواست نشست کردم که مرا ول کنند می خواهم برگردم به ایران. همه را توجیه کرده بودند که با من صحبت نکنند. خیلی تنها شده بودم تا اینکه شب سوم ساعت 10 شب مرا سوار لندکروزی کردند و گفتند می خواهند به سئوال هایت جواب بدهند، این جواب دادن آنها ، 6 ماه زندان در سلول انفرادی زندان اسکان بود، از هفتم یا نهم مهرماه من را به سلول انفرادی انداختند و انواع شکنجه های سیاه و سفید را تا 28 اسفند ماه 1376 تحمل کردم ، چند بار دست به خودکشی زدم و موفق نشدم ، سیاه ترین روزهای عمرم را در آن 6 ماه تجربه کردم و اما یک نتیجه مهم گرفتم و آن اینکه در سازمان مجاهدین خلق کسی حق سئوال ، حق اعتراض ، حق اعتصاب و کلا حق فکر کردن ندارد، وگرنه سروکارش با کرام الکاتبین است. خیلی ها در آن زندان تعادل روحی خود را از دست دادند و کاملا روانی شدند، عده ای سربه نیست شدند ، عده ای آنقدر به سر و کله شان مشت و لگد کوبیده شد که روانی شدند و یا فوت کردند. عده ای هم مثل ما از درون نابود شدند اما در نهایت موفق به خلاصی از چنگ ضداطلاعات ارتش رجوی شدند که در بی رحمی و شقاوت دست کمی از موساد و استخبارات عراق نداشتند.

این همه خاطره و بلاهایی که بر سرمان آمده را گفتم که برسم به این حرف سازمان که هر روز در سایت هایش می نویسد که : بازنشستگان فلان شهر به گرانی و حقوق کم خود اعتراض کردند، فلان جا کارگران در اعتراض به وضعیت بعد معیشتی دست از کار کشیدند و اعتصاب کردند و…

اتفاقاً به نظرم انتشار چنین خبرهایی، به نفع جمهوری اسلامی و ضد تبلیغی برای خود سازمان مجاهدین است. سازمانی که هر دستی را که برای سوال پرسیدن بلند می شود، با بازو قطع می کند و هر صدای اعتراضی را به سرعت خفه می کند. این سازمان گویا فراموش کرده که خود کوچکترین اعتراض و اعتصاب را چگونه با سرکوب عریان و زندان و شکنجه پاسخ می دهد. مقصود اصلا قیاس نیست و هدف سفید سازی نیست، اما خلاصه این مقاله این است که ببینیم چگونه در عصر حاضر ، سازمانی که نه در حاکمیت است و نه قانون مدون ثابتی دارد و نه کسی او را در جهان قبول دارد، اعضای خود را به بدترین شکل زندانی و شکنجه میکند و این همه نقض حقوق بشر درحالی است که این سازمان خود را پیشتاز و پیشرو و دمکراسی خواه می نامد!

محمدرضا مبین

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا