دروغی که سالهای زیادی از عمرم را در تشکیلات رجوی به تباهی کشاند

من مجید محمدی، عضو سابق سازمان مجاهدین خلق هستم. من از جمله اسرای جنگلی ایران و عراق بودم که عوامل سازمان با فریب به درون کمپ اشرف کشاندند. اما ماجرای ماندنم در تشکیلات رجوی، داستان تلخی دارد که تلخیش تا همیشه در کامم مانده است.

در درون سازمان دروغی به من گفته شد که به واسطه آن تمام زندگی ام از بین رفت. دروغی که سال های عمرم را به تباهی کشاند.

من در جریان جنگ عراق علیه ایران در منطقه شلمچه بر اثر اصابت خمپاره از ناحیه پای راست و چشم چپ زخمی شدم و به اسارت نیروهای عراقی در آمدم. شدت جراحاتم زیاد بود و شرایط جسمی خوبی نداشتم. به دلیل عدم رسیدگی در اردوگاه اسرا، خون زیادی از دست داده بودم و به حال مرگ افتاده بودم.

در ان دوران عوامل سازمان مجاهدین خلق، مرتب به اردوگاه سر می زدند و سعی داشتند از میان اسرا افرادی را جذب کنند و به اردوگاه خود منتقل کنند.
دختر عموی من؛ رقیه عباسی از مسئولین رده بالای سازما بود و نام مرا درمیان اسرا دیده بود و به طور خاص سعی کرد مرا جذب کند. شرایط سخت اردوگاه صدام و عدم آگاهی درباره سازمان و شرایط جسمی بسیار وخیمم باعث شد تا من هم در کنار برخی دیگر از افراد قبول کنم به کمپ مجاهدین منتقل شوم.

مدتی که گذشت متوجه اشتباهم شدم و به فریبکاری مسئولین سازمان پی بردم. به همین دلیل تصمیم گرفتم بعد از آمدن نیروهای صلیب سرخ از سازمان جدا شوم.

اما رقیه عباسی دروغ بزرگی گفت که عمرم را به تباهی کشاند! دروغی که وقتی با واقعیت روبرو شدم مسیر زندگی من را عوض نمود.

رقیه عباسی برای نگهداشتن من در سال 1370 به دروغ گفت: پدر و مادرت را وزارت اطلاعات اعدام کرده و یک خواهر و برادرت هم ناپدید هستند و یک خواهر و برادر دیگرت هم در یتیم خانه زندگی می کنند!

برای اعدام پدر و مادرم در سازمان مراسم ختم گرفتند و این نقطه ای بود که من پایان آرزوهایم را می دیدم . حس انتقام در من زنده شد و دیگر به فکر رفتن از مناسبات سازمان نبودم و عنوان می کردم می مانم تا انتقام مرگ پدر و مادرم را بگیرم .

اما این همه داستان نبود و دروغ روزی نمایان خواهد شد. در یکی از روزهای سال 1382 بعد از سرنگونی صدام به من ابلاغ شد که به دفتر رقیه عباسی بروم. من حدوداٌ ساعت ده صبح به دفتر وی رفتم. من از آمدن خانواده ام به اشرف برای ملاقات خبری نداشتم . رقیه به من گفت که عمو و زن عمو آمدند اشرف تا تو را ملاقات کنند. در یک لحظه بغض کردم گفتم عمو و زن عموی من کی هستند، گفت پدر و مادرت، گفتم شما به من گفتید که آنان دوازده سال پیش اعدام شدند. رقیه عباسی مکث کرد و گفت بروم ببینم موضوع چیه! تنها در اتاق بودم و تا توانستم گریه کردم و به فکر سالیانی افتادم که با این دروغ زندگی می کردم و عمرم را سر چیزی پوچ از دست دادم نمی دانستم که چه کسی راست می گوید چه کسی دروغ. در همین افکار بودم که رقیه وارد اتاق شد و گفت عمو و زن عمو زندانی سیاسی هستند. آنها را به زور آوردند اشرف تا تو را با خودشان ببرند و تحویل اطلاعات بدهند . یعنی برای پوشاندن دروغ قبلی مجبور شد دروغ بزرگتری بگوید و حاضر نشد دروغی که سالیان باعث شد در اشرف بمانم را قبول کند . آخر کدام پدر و مادری بد فرزندشان را می خواهند؟

ساعت حدوداٌ یک بود که به همراه رقیه عباسی به ملاقات پدر و مادرم رفتیم. وقتی وارد سالن شدم از دور مادرم را شناختم و اشک در چشمانم جاری شد. چند دقیقه نگذشته بود که مادرم گردنبند طلا که عکس من روی آن حک شده بود را به گردن من انداخت و من آنرا قبول نکرده و آن را پس دادم. در این ملاقات من و رقیه و چند نفر دیگر از نفرات سازمان حضور داشتند تا مبادا حرف هایی بین ما رد و بدل شود، آنها جلوی حرف زدن ما را می گرفتند و سعی می کردند هر چه زودتر این ملاقات به پایان برسد.

اولین دیدار با خانواده، همه چیزم را تغییر داد. دیگر مانند گذشته به سازمان و تشکیلات نگاه نمی کردم. دیگر حرفهای مسئولین رنگ و بوی دیگری داشت چون می دانستم تمام حرفهایشان دروغ می باشد. وقتی با پدر و مادرم حرف زدم گفتند که اصلاٌ زندانی نبوده اند و خواهر و برادرانم همه سالم هستند و مشغول زندگی خودشان می باشند و از زندگی شان راضی هستند. این حرف شان برایم مسجل نمود که سازمان برای نگهداشتن اعضای خود دست به چه کارهای کثیفی می زند.

بعد از این دیدار بود که تمام فکر و ذکرم در مناسبات، دیدن دوباره خانواده ام بود اما دیگر سازمان اجازه دیدار نداد و من بعضی اوقات از پشت سیاج خانواده ام را می دیدم. آتشی که دیدار با خانواده ام در من زنده کرده بود دیگر خاموشی نداشت و در نهایت بعد از رفتن به لیبرتی تصمیم گرفتم برای باقی عمرم خودم نوع زندگی را انتخاب کنم و اکنون متوجه شدم انتخابی که کردم بسیار خوب و مفید بوده است و خدا را شکر که توانستم از آن جهنمی که رجوی برای من و ما ساخته بود رهایی یابم.

مجید محمدی – مازندران- سوادکوه

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا