
ساده و صمیمی بود و خوش قلب و مهربان. مرتضی هودی را میگویم شیرازی بود و عاشق، میگفت که مجاهدین خلق اول به او پیشنهاد شعارنویسی در شیراز داده بودند، او هم جوان بود و پرشور و با شعارهایی که شنیده بود فکر میکرد با همین شعارها کار بزرگی انجام خواهد داد و قهرمان مردم خواهد شد. دوسه ماه نگذشته بود که به او گفته بودند لو رفته و وضعیتش خطرناک است و بهتر است ایران را ترک کند تا گرفتار نشده، نمیدانست این شیوه ثابت مجاهدین خلق است برای فریب جوانان و کشاندن آنها به کمپ اشرف در عراق، این یکی از شیوههای جذب نیرو بود برای اینکه به صدام بگویند ما در داخل کشور نیرو داریم و فعالیم پس روی ما حساب کن، اگر کسی هم تن نمیداد کاری میکردند که کارش به زندان بیفتد و…..
مرتضی با کمتر کسی بود که دوست نشود و شعری از بیژن سمندر برایش نخواند. این قدر گفت که:
شیراز و میگن نازه واسه ی آفتاب جِنگِش
قلبارو گِرِن میزنه به هم تیرشهی تِنگِش
بلبل تو کوچا، تو پس کوچا غزل میخونه
شعروی ترِحافظ میچکه از سرِ چِنگِش
عطر گل یاسم و نسترن، بهار نارنج
هی سر میکشه از تو خونوی واز وِلِنگِش
این جان که اگر چِش تو چِشای هیکی بودوزی
ساز دِلشو میشنُفی از جِلِنگ جِلِنگِش
تا حفظ شدم، هر بار به سبب اقامت دوران دبستان من در شیراز از من میپرسید بگو شیراز چند تا دروازه دارد؟ من چهار تا را برایش میشمردم و او میگفت هفت تا دروازه هست. فکر کن! اما آنجا در اشرف نه کتابخانهای بود نه دسترسی به اینترنت یا کسی که بشود پرسید.
اولین بار با یکی از مسئولین سازمان اختلاف پیدا کرد، اسفندیار دروغی گفته بود که مرتضی مقابلش ایستاد و وقتی استدلال او را شنید که دروغی که دشمن را بسوزاند از راست بهتر است و حرام نیست. گفته بود دروغ قبل از دشمن ریشه خودت را میسوزاند و او هم مرتضی را زده بود.
به من میگفت دوست ندارم؛ ولی هرکس با من بدی کرده به مصیبتی دچار شده و همین بود که سه هفته بعد اسفندیار دچار درد و مریضی شد.
مرتضی جوان پرشور و خونگرم فهمیده بود که سازمان نه یک سازمان مردمدوست و آرمانگرا که یک باند مخوف و مافیایی است که اگر لازم باشد برای کسب حمایت صدام و دریافت دلار حاضر است همان خلق قهرمانی که میگوید را منفجر کند و بکشد.
یکبار برای بیماری که در ناحیه حنجره پیدا کرده بود برای امآرآی به بغداد رفته بود که به طور اتفاقی با یک کرد وابسته به حزب دمکرات کردستان که او هم برای درمان به بیمارستان آورده بودند یکجا نشسته بودند که او به مرتضی گفته بود ببین جوان صدام ضد کرد است؛ ولی به ما امکانات میدهد که ضد ایران و ایرانی عملیات انجام دهیم؛ یعنی از ایرانی بیشتر از کردها متنفر است حالا ببین شما چه نوع ایرانی هستید که صدام از شما برای مقابله با ایرانیها استفاده میکند.
دیگر مرتضی پرحرف و پرشور ساکت شده بود، مرا صدا زدند و گفتند که مراقب او باشم با کسی صحبت نکند؛ اما خیلی زود او را بردند. اواخر دیماه بود که گفتند در یک درگیری در آبادان کشته شده است. البته که آن موقع درگیری در کار نبود و برخی گفتند که جسد او را از آب رودخانه گرفتهاند که غرق شده بود، میگفتند نه جلیقه نجات داشته نه اسلحه و البته معلوم نشد چرا و چگونه کسی را که شنا بلد نبوده، بدون اسلحه و جلیقه نجات و تک و تنها برای درگیری فرستاده بودند.
سازمان همیشه اعضایی که مخالف بودند را به شیوهای از صحنه خارج میکرد، گاه با فشار روحی و روانی باعث افسردگی و خودکشی آنها میشد و گاه طی یک حادثه آنها را به قتل میرساند و البته افرادی که به دلیل ویژگیهای فردی و شخصی تأثیرگذار بودند را سعی میکرد وانمود کند که در جنگ کشته شدهاند، کسانی مثل سعید سیدمراد و مرتضی هودی.
یادش به خیر همیشه از بهشت گمشده میگفت و مسیرش و آخر نگفت که دروازه هفتم شیراز کجاست.
سامان نجاتی
دوازه کازرون
دروازه قرآن
دروازه اصفهان
دروازه سعدی
دروازه شاهداعیالیاله
دروازه قصابخانه
دروازه باغشاه
این ها همون هفت دروازه شیراز هستند ، من یه خانواده هودی توشیراز مشناسم