از زندگی تصنعی در فرقه تا زندگی آزاد در کنار خانواده

روزهای اول که از سازمان جدا شده بودم، نظری به گذشته سیاه خود می کردم. دلم می خواست زار زار گریه کنم، به عمر از دست رفته و به شادی های پرپر شده. دنبال بهانه ای بودم تا بغض خودم را تخلیه کنم. سالهای سال در مناسباتی فرقه ای جوانی ام تباه شده بود، همه چیزم را از دست داده بودم، دوست داشتم به گوشه ای خلوت در کنج جهان بروم و در فکر فرو بروم و در گذشته ام غرق شوم.

سالها بود صدای خنده خودم را هم نشنیده بودم، چه برسد به صدای خنده و شادی دیگران. زندگی تصنعی ما در فرقه ی رجوی، ما را از درون ویران کرده بود. همه دوستان و اطرافیان عبوس و افسرده بودند. هرگز سراغ ندارم کسی از ته دل در آن سالهای نکبت خندیده باشد. مسعود رجوی جوانی ، شادی، عاطفه ، احساس ، محبت ، خانواده ، خواهر و برادر ، پدر و مادر و در یک کلام همه چیز ما را به سرقت برده بود. هیچ چیز مرا شاد نمی کرد، قهقهه و خنده خیلی وقت ها بود که از درون ما رخت بربسته بود.

افسردگی و احساس بیگانگی نسبت به خود ودیگران، احساس تنهائی، کمبود خودباوری و اعتماد به نفس، محدودیت های روابط اجتماعی، اعتماد به دیگران، عدم اعتماد به نفس در تصمیم گیری یا انتخاب مناسب و … در درونم آشیانه کرده بود.

با چالش برگشت به زندگی مواجه شدم. خویشتن قدیمی کنارگذاشته شده ام دیگر بازنمی گشت. احساس گناه نسبت به تک تک اعضای خانواده نیز به سایر دردهایم اضافه شده بود. از مواجهه با موانع زندگی می ترسیدم. ناامیدانه نیاز به یک بازسازی داشتم. ضوابط و مرزسرخ های فرقه که سال ها در گوش ما خوانده بودند، همه چیز را سخت کرده بود. هیچ خدمات تخصصی پزشکی و روان پزشکی هم نبود. گویا درونم مین گذاری شده بود و نمی توانستم حرکت کنم و به قول شاعر:

به من بگو چگونه بخندم ،
وقتی لبهایم را مین گذاری کرده اند،
ما کاشفان کوچه های بن بستیم،
حرفهای خسته ای داریم ،
این بار پیامبری بفرست که فقط گوش کند . . .

فرزندان مبین
فرزندان محمد رضا مبین

هیچ امیدی به آینده و بهبود خود نداشتم. تا اینکه اراده کرده و جداشدم، به خانواده و گذشته ام پیوند خوردم، روح فریز شده ی قبلی ام ، یخ هایش رفته رفته باز شد… قدم در کوچه های زیبای زندگی گذاشتم، ازدواج سرفصل شروع خنده هایم شد، از نو شکفتم و متولد شدم، دوران سیاهی را پشت سر گذاشته بودم، اما آینده ای شیرین ورنگارنگ برایم شروع شد، تولد اولین فرزندم و سپس دومین فرزندم، امید به زندگی را برایم به ارمغان آورد…

از لحظه لحظه ی زندگی لذت می بردم، هر اتفاق کوچکی مرا شاد می کرد، حتی شاید باور نکنید از نفس کشیدن لذت می بردم، مشکلات و موانع زندگی بوده و هست، اما همه را یک به یک پشت سر می گذاشتم، روزهای شیرین و شاد بسیاری از زمان جدائی ام ، تجربه کردم ، اکنون هم زندگی را شاد و لذت بخش می دانم، از کوچکترین اتفاقات بیشتر از بقیه لذت می برم.

احساس می کنم رمز شادی و زندگی را پیدا کرده ام و آن چیزی نیست جز :
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم خواهد رفت،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند،
لحظه ها عریانند،
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز،
تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست،
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید . . .

به تمام دوستانی که در بند اسارت رجوی ها گرفتار هستند ، صمیمانه می گویم که آزادی در دسترس است ، فقط یک اراده کافیست که به آغوش زندگی بازگردید.
محمدرضا مبین

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا