مسعود رجوی| بزدل ترین رهبر خود منتصب جهان

از اولین روزهای پیوستنم به سازمان، تصویر من از مسعود رجوی، با توجه به پیشینه ی او در فاز سیاسی، او را همردیف امام حسین (ع) در فرهنگ غنی شیعه و ارنستو چگوارا در انقلاب کوبا، ماکسیمیلیان روبسپیر در جریان انقلاب فرانسه ، اسپارتاکوس رهبری انقلاب ضد برده داری سوم، رزا لوکزامبورگ در آلمان و مائوتسه تونگ در چین و فیدل کاسترو در کوبا و … و رهبران انقلابی تاریخ و چهره ای اثرگذار در تاریخ می دانستم. من او را جلوه ای از خداوند بر روی زمین در جایگاه رهبری اعلی می دانستم و خود را مرید رهبری می دانستم که بی گمان در روزهای سخت، الگوی ما برای مبارزه و ماندگاری خواهد بود.

اما خیلی زود زمان آزمون بزرگ برای مسعود رجوی فرا رسید، او که میل عمیقی به جلب توجه و کسب قدرت داشت و تنها اینگونه عوامل می توانست او را ارضاء کند، به صحنه ی آزمون عملی رسید.

27 اسفند ماه سال 1381 حمله ی نیروهای ائتلاف به رهبری آمریکا به عراق آغاز شد، خیلی زود دیکتاتور عراق پا به فرار گذاشت و مخفی شد. به دنبال فرار صدام حسین، نوکرش مسعود رجوی هم که هرگز نمی خواست فکر کند که حمله به عراق عینیت خواهد یافت، کاملا غافلگیر شد. سازمان به علت سیاست های وطن فروشانه ی مسعود رجوی و نبرد بی امان خانواده ها با ایدئولوژی منحط و فروبرنده ی سازمان، بی سر شد. مسعود رجوی از ساعت 4 بامداد سوم فروردین سال 1382، در محاق ذلت و ننگ فرو رفت و خاموش شد! روز سه شنبه 27 خرداد 1382، (17ژوئن سال 2003 )مریم رجوی به اتفاق 165 نفر از مزدوران فرقه که عده ای از آنها از عراق با مریم فرار کرده بودند، با ذلتی وصف ناپذیر دستبند خورده و در فرانسه دستگیر شدند! در داخل سازمان نیز، دیگر دوران رویارویی جداشدگان و خانواده های اسرای در بند با سازمان آغاز شد.

این آزمون رهبری مجاهدین، آزمون “بود و نبود” بود. مسعود رجوی ما را زیر بمباران های آمریکایی و اروپایی در صحنه ی نبرد تنها گذاشت و ما بی سر شدیم ( گرچه قبل از آن هم او نوکری بیش برای صدام حسین نبود و ما تحت رهبری صدام حسین بودیم).
ما جداشدگان تیرماه 1383 ، به یکباره در سازمانی بی رهبر و بی سر، تک و تنها ماندیم و مسعود غیب شده بود. مریم به همراه خواص خود به فرانسه گریخته بود و ما گوشت قربانی دم بمباران ها شده بودیم. زمان این فرا رسیده بود که فکری به حال خود کرده و خویش را از این مهلکه بیرون ببریم. از آنروز به بعد یعنی دقیقا از 24 ژوئن 2004، مصادف با پنج شنبه ، 4 تیرماه 1383، پرده ها کنار زده شد و اولین سری 500 نفره از سازمان جدا شدند، گرچه مدتی قبل یک جمع حدودا 30 نفره نبرد علنی با سازمان را آغاز کرده و با آتش زدن تشک ها و بالش ها در زندان اسکان، نیروهای ائتلاف را خبر کرده و از سازمان جدا و در یک کمپ جداگانه زیر نظر نیروهای ائتلاف اسکان یافته و رسما از سازمان مجاهدین؟! اعلام جدایی کرده بودند. ما با سختی های فراوان و تحمل شدائد زیاد، خود را به حاشیه ی این مبارزه توخالی و بدون رهبر کشاندیم و در تیف ( محل اسکان جداشدگان ) در شمال اشرف، ساکن شدیم.
اما همیشه این سئوال در ذهن ما ماند که پس نقش رهبری در عبور دادن از ابتلائات و گلوگاه ها چه شد؟ مسعود رجوی که امام حسین (ع) را پیشوای عقیدتی خود می نامید، چرا راه او را نرفت؟ چرا ما را در مقابل سربازان تا دندان مسلح آمریکایی تنها، دست خالی و بی سلاح رها کرد؟

مسعود رجوی از همان روزهای اول به اصطلاح مبارزه اش، بزدل و ترسو بود، حتی در زندان های ساواک شاه نیز همه چیز را با اولین سیلی باخته بود. علیرغم همه ی فشارهایی که در سازمان مجاهدین متحمل شده بودیم، همه حاضر بودیم اگر او ایستاد ما هم بایستیم، اما هرگز اینگونه نشد، او رفت و همه چیز را هم با هم خراب کرد.

مهر ننگ بزدلی بر پیشانی او در تاریخ نقش بست. من نمی دانم این جان بی مقدار، مگر چقدر ارزش دارد؟ مسعود رجوی هرگز حاضر نشد سختی های مبارزه را به جان بخرد، او همیشه در بزنگاه های تاریخی، جاخالی داده است. اما در عوض انتظار دارد مریدانش جانبازی کنند! که امری محال است.

خطاب به مسعود رجوی که الحق بزدل ترین رهبر است، باید گفت برو به جهنم سوزان، آنجا تنهایی جایی است که دیگر نخواهی لرزید.

مسعود رجوی، در سر بزنگاه خطر سرنگونی دیکتاتوراعظم عراق ( صدام ) فرار را بر قرار ترجیح داده و تا کنون حتی عرضه نشان دادن چهره عبوس و شیطانی خود را پیدا نکرده است. احتمالا این کفتار همیشه بیدار بابت یک عمر جرم و جنایت خوب می داند که برای ظاهر شدنش دیگر بسیار دیر است. نفرین خدا و خلق بر این عنصر رذل و کثیف.

محمدرضا مبین

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا