روایت زندگی رنج آلود مادر غلامعلی ساجدی فر و دیگر مادران اسرای رجوی

لازم به ذکر است که غلامعلی ساجدی فر از جمله اعضای گرفتار در کمپ مانز است. او در اوایل جنگ تحمیلی اسیر و در سال 68 فریب وعده های تو خالی فرقه مجاهدین خلق را خورد و با رفتن به کمپ اشرف جذب این فرقه شد و از آن زمان تاکنون هرگز به او اجازه ندادند تا با خانواده اش ارتباطی بگیرد.

مادر غلامعلی ساجدی فر از جمله مادرانی است که به طور مرتب به خط موبایل من زنگ می زند و همراه با التماس می پرسد آیا خبر یا عکس جدیدی از پسرم غلامعلی نداری؟ این مادر دردمند در ادامه طبق معمول می گوید خواهش دارم به هر طریقی که می توانی صدا و خواسته مرا به فرزندم برسانید و به او بگوئید که مادرت روزهای آخر عمرش را سپری می کند. هر طور شده با من تماس بگیرد تا حداقل صدایش را بشنوم.

من که حقیقتا هر بار به صحبت های این مادر دردمند از پشت تلفن گوش می کنم بی اختیار اشکم جاری می شود چرا که به یاد مادر مرحومه خودم می افتم که حتما او هم چنین دوران سختی را از بابت دوری و بی خبری از من سپری کرده است. من که واقعا شرمنده مادر غلامعلی می شدم چون نمی دانستم چگونه به این مادر رنجدیده توضیح بدهم که فرزندت گرفتار رجوی دیو صفت شده که بویی از انسانیت نبرده و جز رسیدن به منافع حقیرش به هیچ چیز دیگری فکر نمی کند و اصلا برایش مهم نیست که مادر غلامعلی و مادران اعضای گرفتار در کمپ مانز چه رنج و مصیبت هایی را از بابت دوری و بی خبری از فرزندانشان متحمل می شوند. بنابراین فقط مجبور بودم به او دلداری داده و بگویم مادر فقط دعا کن که انشاالله پسرت برمی گردد.

آنقدر این مادر زنگ می زد و از پشت تلفن گریه می کرد که تصمیم گرفتیم به اتفاق دیگر دوستان انجمن نجات در فرصت مناسب به دیدارش برویم تا شاید بتوانیم حضورا با او صحبت کنیم و از لحاظ روحی و روانی کمی باعث تسلی خاطر او شویم. این بود که در 7 اسفند ماه سال گذشته به دیدارش در شهر دزفول رفتیم. وقتی به دزفول رسیدیم قبل از ورود به منزل این مادر ، فرزندش بهزاد به ما گفت خیلی از شما ممنون هستم که امروز تشریف آوردید چون می دانم وقتی مادرم شما را ببیند از لحاظ روحی جان تازه ای می گیرد. راستش او بیماریهای مختلفی دارد به طوریکه دیگر توان راه رفتن هم ندارد و از لحاظ روحی هم که وضعیت خوبی ندارد. خواهش دارم با صحبت های امیدوار کننده کاری کنید تا کمی او روحیه بگیرد. بعد از ورود به منزل این مادر وقتی او را بعد از مدت ها از نزدیک دیدم لحظه ای اشک در چشمانم جاری شد. معلوم بود غم و دوری از فرزند اسیرش حسابی او را شکسته کرده است.

به او سلام کردیم و او هم با مهربانی جواب سلام ما را داد و با همان لهجه شیرین دزفولی گفت چقدر خوشحالم که شما را دوباره می بینم. ایشان ادامه داد و گفت: بخدا قسم هر وقت شما را می بینم انگار که پسرم غلامعلی را دیدم، دقایقی با او احوال پرسی کردیم و جویای احوالاتش شدیم و او آهی کشید و در حالیکه اشک از گوشه چشمش جاری شد گفت از حال روحی خرابم بگم یا از بیماریهایی که به آن گرفتار و دیگر توانی ندارم ؟ اما آنچه بیشتر از همه مرا عذاب می دهد دوری و بی خبری از فرزندم غلامعلی است. نمی دانم چقدر به عمرم باقی مانده اما از خدا خواستم تا حتی برای یک دقیقه هم که شده بگذارد غلامعلی را ببینم یا اینکه صدایش را بشنوم و بعد جان بدهم. این مادر دردمند گله مندی هم از پسرش غلامعلی داشت که گفت چرا او یکبار هم با من تماس نمی گیرد ؟ مگر نمی داند مادرش چشم به راه اوست؟ و از ما خواهش کرد که اگر خبر جدیدی از او بدست آوردیم به او بدهیم و یا خواست اگر عکس جدیدی از او بدست آوردیم نشانش بدهیم.

صحبت های دردآلود این مادر دل هر انسانی را بدرد می آورد. ساعتی به پای صحبت هایش نشستیم، بعد برای اینکه بتوانیم او را برای لحظاتی از غم و غصه سنگینی که از بابت بی خبری از فرزندش بدوش می کشد دور کنیم به وی گفتیم مادر این حرف ها چیه بزودی غلامعلی خواهد آمد و تو باید برایش تدارک عروسی ببینی که فقط کمی خندید و بعد ساکت شد . آخر او یک مادر است و فقط می خواهد هر چه زودتر فرزندش را ببیند چون از حال و روز جسمی خودش خبر دارد و حس می کند که شاید نتواند حتی روز بعد هم دوام بیآورد اما در پاسخ به صحبت های ما گفت شما را مثل فرزندان خودم خیلی دوست دارم و امیدوارم که همینطور باشد و من حتما شما را برای جشن عروسی غلامعلی دعوت می کنم ولی خواهشی که از شما داشتم برای گرفتن خبری از غلامعلی فراموش نکنید و ما هم به او قول دادیم هرآنچه از دست ما بر می آید انجام خواهیم داد.

حال بعد از آخرین دیدار با او دیروز پسرش بهزاد تماس گرفت و گفت مادرم اصرار کرد که به انجمن زنگ بزنم و از غلامعلی خبری بگیرم. من به بهزاد توضیح دادم و گفتم ما تمام تلاش خودمان را می کنیم تا برای یک لحظه هم که شده خنده و شادی به روی مادرت برگردانیم اما خودت که می دانی متاسفانه سرکردگان فرقه رجوی اجازه نمی دهند کسی وارد کمپ مانز شود ویا خبری از آن به بیرون درز کند ولی با اینحال تمام تلاش خودمان را می کنیم. به مادرت گرانقدرت هم سلام برسان و بگو فقط دعا کن که تا ما بتوانیم خبری از غلامعلی بدست بیآوریم تا شرمنده او نشویم.

اما پیامم به رهبران سنگدل فرقه مجاهدین خلق این است که اگر ذره ای از جوهره انسانی در شما باقی مانده که فکر نکنم چیزی مانده باشد لااقل بگذارید غلامعلی و غلامعلی های دیگری که در کمپ مانز نگاه داشتید یکبار هم که شده با پدر و مادران خود تماس بگیرند شاید که خدا درآن دنیا کمی از بار گناهانتان کم کند.

در پایان از خدای بزرگ می خواهم خودش کمک کند تا چشم و دل مادر غلامعلی و مادران دیگر گرفتاران در کمپ مانز را هرچه زودتر به دیدن فرزندانشان و یا حداقل شنیدن صدای آنها روش سازد.

حمید دهدار حسنی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا