
چند روز پیش در یکی از مقالات، عکسی دیدم که خاطراتی از دوستان قدیم را برایم زنده کرد. دوستانی که در رنج و تلاش خود در سیطره فرقه مجاهدین بودند.
رجوی، سرکرده این فرقه، با سوار شدن بر خونها و فداکاریهای بینام و نشان دیگران، خود را قهرمان مینامد. این فریب بزرگ، مظلومیت کسانی را که جان خود را در راهی بیبرگشت فدای اهداف او کردند، مدفون کرده و هیچ گاه به یاد آنها شمعی روشن نمیشود.
من سالها با امیر، گرشاسب و حمید آشنا بودم. گرشاسب، فردی با وقار و صبور، مربی ضدهوایی بود که تحصیلات عالیهاش در اروپا بر همگان نمایان بود. او با دانش و مهارتش درسهای خوبی را به ما میآموخت. اما فرقه رجوی هیچگاه از چنین قابلیتها و استعدادهای اعضایش بهره نمیبرد؛ چرا که اغلب به آنها القا میکرد که چیزی نمیدانند، و این به معنای کوچک و حقیر کردن انسانها بود.
حمید، جوانی که از بچههای اسیر جنگی بود، با شوخی و نشاطش در گروه موسیقی شناخته میشد. او و گرشاسب به همراه یک تازهوارد برای انجام عملیات خمپارهزنی به داخل ایران آموزش میدیدند. یک شب در حین تمرین، متوجه شدم که حمید چقدر لاغر شده است. از یکی از بچهها پرسیدم که او کیست و جواب گرفتم که تازه به سازمان آمده و با گرشاسب و حمید قرار است بروند.
مدتی گذشت و هیچ خبری از آن تیم نشد تا اینکه خبر عملیات و موفقیت سازمان منتشر شد. اما چند روز بعد، خبر بدی شنیدیم: این افراد در حین برگشت کشته شده بودند. سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد تا اینکه یکی از مسئولان با خنده گفت که آنها کشته شدند اما سازمان در عملیات پیروز شده است.
این لحظه، چراغی در تاریکی برای ما روشن کرد: هیچ یک از ما برای فرقه رجوی اهمیت نداشتیم و جان ما را به عنوان وسیلهای برای اهداف سیاسیاش میدید.
در خلال این سالها، دروغ و فریب در بنیاد سازمان ریشه دوانده بود و تنها هدف آن، جایگاه و منافع شخصی رجوی بود. جان انسانها در این میان بیارزش بود و هر کس که کشته میشد، تنها یک “گوشت و استخوان” بیشتر نبود.
عملکرد رجوی و فرقهاش در این روند، بدتر از هر خیانتی بود که من در طول زندگیام مشاهده کردهام. در نهایت، یقین دارم که خدا هیچگاه او را به خاطر ریختن این خونها نمیبخشد.
غلامرضا شکری