
امیر یغمایی در قسمت قبل خاطراتش از شلیک های ناخواسته گفت.
دوران حضورم در مرکز ۱۹ هم دورههای خوب داشت و هم دورههای بد، اما اگر بگویم که تنها روزهای سخت و دشوار بر آن غالب بود، دروغ گفتهام. یکی از بخشهای مثبت آن زمان، رفتن به تمرینهای میدانی بود. علت خروج ما به میدان میتوانست یا دلایل امنیتی باشد—مانند زمانی که پس از ترور صیاد شیرازی برای جلوگیری از حملات انتقامی از طرف ایران در اشرف به حالت آمادهباش درآمده بودیم—یا برای انجام تمرینهای نظامی مختلف اردو میزدیم.
یکی از خاطرهانگیزترین این اردوها، سفری بود که به منطقهی کوهستانی حمرین داشتیم. کل مرکز ۱۹ در این اردو شرکت داشت و ما در ستونهایی منظم، در قالب یگانهای مختلف، مسیر را طی میکردیم. هدف تمرین این بود که در بیابان، مسافتی طولانی را با تجهیزات کامل طی کنیم. هر یک از ما کولهپشتیای بر دوش، جلیقهای با سه خشاب اضافی بر سینه، قمقمهای بسته به کمربند و یک کلاشینکف بر شانه داشتیم. گرمای هوا شدید بود، اما زیبایی چشمانداز حمرین چنان انرژیبخش بود که گرما را فراموش میکردم. ما در اوج جوانی بودیم؛ من ۱۵ ساله بودم و میانگین سنی در مرکز ۱۹ بین ۱۵ تا ۱۸ سال بود. وقتی از میان تپههای شنی عبور میکردیم، احساس جاودانگی داشتم.
پیش از عبور از تپههای بزرگ، دو نفر از نیروها با سلاحهایشان جلوتر میدویدند تا از نبود تهدیدی در سوی دیگر اطمینان حاصل کنند. سپس، با اشاره دست، بقیه گروه را برای ادامه مسیر فرا میخواندند. گاهی این دو نفر چنان پرانرژی و بیمهابا از تپههای پرشیب و شنی بالا میرفتند که آنها را به دو یوزپلنگ چابک یا دو بز کوهی نیرومند تشبیه میکردم که در حال صعود از کوه بودند. این صحنه در من احساس امنیت و قدرت ایجاد میکرد. با خود میگفتم: “هیچکس جرأت رویارویی با این گروه چند صد نفره جوان و مسلح را نخواهد داشت!”
در مسیر، از روستاهای عراقی عبور کردیم؛ مناطقی که مردم در خانههای گِلی زندگی میکردند. هر روستا شامل ۹ تا ۱۰ خانه ساده ساختهشده از گل و تقویتشده با کاه بود. ساکنان این روستاها با چند بز، مرغ و گوسفند، زندگی خود را در بیابان میگذراندند و خودکفا به نظر میرسیدند. کودکان که با لباسهای کهنه و کثیف و پای برهنه بازی میکردند، به محض دیدن ما، به سمتمان دویدند و با دستان کوچکشان فریاد زدند: “الک! الک!”
ما یاد گرفته بودیم که “الک” در زبان عربی به معنای آدامس است. این کودکان، به حضور مجاهدین در این منطقه برای تمرینها عادت داشتند و میدانستند که همیشه مقداری آدامس همراه خود داریم. به محض نزدیک شدن آنها، بستههای آدامس را از جیبهایمان درآورده و به آنها میدادیم. دیدن خوشحالیشان لذتبخش بود، اما در عین حال، فقر و محرومیت آنها را آشکار میکرد؛ اینکه یک تکه آدامس، بالاترین آرزویشان باشد، ناراحتکننده بود. گاهی حتی برای به دست آوردن یک آدامس، به جان هم میافتادند و با هم گلاویز میشدند.
مسیر ما از میان زمینهای خشک و تپهماهورهای بیابانی ادامه یافت تا به دشتی پهناور و هموار رسیدیم که تا دوردستها امتداد داشت. شنیده بودم که سراب پدیدهای است که باعث میشود از فاصلهای دور، سطح زمین شبیه یک آبگیر بزرگ به نظر برسد، اما این اولین باری بود که آن را با چشمان خود میدیدم. گرمای سوزان خورشید، لایهی هوای داغ را به گونهای خم کرده بود که نور آسمان روی زمین بازتاب پیدا میکرد و تصویری از یک دریاچهی وسیع ایجاد میشد.
اما بعد از مدتی، چیز دیگری در افق پدیدار شد که گمان کردم توهمی دیگر است: یک واحه سرسبز درست در میان این بیابان خشک و سوزان!. باور کردنش سخت بود؛ گمان کردم یا دچار گرمازدگی شدهام یا ذهنم با من بازی میکند. اما هرچه جلوتر میرفتیم، جزئیات بیشتری از این منظرهی شگفتانگیز نمایان میشد. درختان نخل سر به فلک کشیده با تاجهای عظیمشان، از دور دیده میشدند. باورم نمیشد!
ورود به واحهی عیناللیله
به محض ورود، فضای واحه به قدری سرسبز و متراکم بود که نور خورشید به سختی از میان برگهای نخل عبور میکرد. در میان این شگفتی طبیعت، جویهای آب روان، چرخهای آبی کوچک، گاوهای در حال چرا و مردمی که در حال کشاورزی بودند، دیده میشدند. برخی از آنها با خوشرویی به ما سلام میدادند و لبخند بر لب داشتند. یکی از مردان، ریسمانی به دور کمرش بسته و از درخت خرما بالا رفته بود تا خوشههای خرما را بچیند، در حالی که دیگران از پایین نظارهگرش بودند. اینجا، روستایی بود در هماهنگی کامل با طبیعت.
برای لحظهای، خود را در میان آنها تصور کردم؛ زندگی ساده و آرامی در این بهشت کوچک داشتم. اما این تنها یک خیال بود… خیالات، بخشی جداییناپذیر از شخصیت من بود—چیزی که از کودکی در من وجود داشت.
کشف دریاچهی پنهان
اما شگفتانگیزترین بخش سفر زمانی بود که به سمت انتهای روستا رفتیم. در آنجا، یک پرتگاه قرار داشت که از فرازش، میتوانستیم پایین را ببینیم. دریاچهای گرد و آبیرنگ، به قطر حدود ۵۰ متر، درون گودالی عمیق جای گرفته بود.
در مسیر سراشیبی که به سوی دریاچه میرفت، دیوارهای گلی اطراف آن با گیاهان رونده پوشیده شده بود و از میان شکافهای دیوار، قطرات آب آرامآرام بیرون میچکید و بر روی برگها لغزیده و با صدای «چک، چک» به سطح دریاچه میریخت. این منظره چنان افسونگر بود که انگار صحنهای از یک افسانه را به چشم میدیدم.
همه با حیرت به این چشمانداز زیبا خیره شده بودند، اما ناگهان سکوت با یک صدای مهیب شکسته شد—یکی از فرماندهان تانک، چنان تحت تأثیر این منظره قرار گرفته بود که بیاختیار با لباسهایش به درون آب پرید! این کار خشم افشین را برانگیخت و او را وادار کرد که بلافاصله دستور خروج بدهد. قرار بود همه در دریاچه شنا کنیم، اما حالا به دلیل نافرمانی یک نفر، این فرصت از دست رفت و مجبور شدیم مسیر را به سوی پایگاه صحرایی ادامه دهیم.
با وجود این ناکامی، یکی از زیباترین تصاویر عمرم در ذهنم حک شد—تصویری که تا پایان زندگی با من خواهد ماند.