خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت سی‌ و یکم

همنشینی روزمره با مرگ –شلیک های ناخواسته یا خودکشی؟

آنچه برای من به‌تدریج آشکار می‌شد، این بود که در «زندگی» جدیدم، مرگ حضوری پررنگ و گریزناپذیر داشت. از همان لحظه‌ای که صبح‌ها از خواب بیدار می‌شدیم، صدای سرودهای انقلابی در فضا طنین می‌انداخت—سرودهایی که با واژه‌هایی مانند شهدا، انتقام، خون و… در هم تنیده بودند. روزها با اخبار حملات به مقرهای مجاهدین و عملیات‌های تلافی‌جویانه آن‌ها می‌گذشت. هنوز خوب یادم هست که در یکی از کانال‌های مجاهدین، تصاویر جسد صیاد شیرازی را پخش می‌کردند، و در محل اثبات هر گلوله، گلی گذاشته بودند. مرگ در این زندگی، حضوری انکارناپذیر داشت، حضوری که تفاوتی عمیق و کیفی با روزهای من در فرانسه و سوئد داشت.

برخلاف عملیات ترور لاجوردی که در آن علی‌اکبر کشته شد، یادم می‌آید که مدتی بعد، در یکی از جلسات قرارگاه باقرزاده، نسرین، معاون فرمانده کل، اعلام کرد که «آن دو نفر» که در عملیات ترور صیاد شیرازی نقش داشتند، با موفقیت خود را به قرارگاه مجاهدین در عراق رسانده‌اند. او توضیح داد که این عملیات چقدر دشوار بود؛ آن‌ها بارها در نزدیکی خانه صیاد شیرازی کمین کرده بودند، اما هر بار که فرصت اجرای ترور فراهم می‌شد، حضور همسر و فرزندان او مانع می‌شد. آن‌ها مجبور شدند مدت‌ها در مخفیگاهی کوچک، زیر موکت و درون بشکه‌ای روزهای خود را در پناهگاه بگذرانند تا سرانجام لحظه مناسب برای اجرای مأموریت‌شان فرا برسد.

در حمله موشک اسکاد-ب و عملیات روباه صحرا، بدون اغراق، ترس را تجربه کردم، اما چیزی که به‌ مرور اتفاق افتاد، این بود که این هم‌نشینی روزمره با مرگ، حساسیت مرا نسبت به آن کاهش داد. کم‌کم تهدید دیگر برایم عادی شد، تا جایی که در سال‌های بعد، حتی در اوج حملات، دیگر پناه نمی‌گرفتم. در ادامه توضیح خواهم داد که چگونه این روند، در نهایت به نوعی اختلال استرسی پس از سانحه (PTSD) در من انجامید، زخمی نامرئی که هنوز هم آن را با خود حمل می‌کنم.

اولین شکلیک ناخواسته!

پس از دوران صیاد شیرازی، دوره‌ای نسبتاً آرام آغاز شد. همه چیز به روال خود ادامه می‌یافت؛ عده‌ای همچنان در دوره‌های آموزشی نظامی شرکت می‌کردند، برخی در کارخانه‌ی نان و نوشابه مشغول به کار بودند، گروهی وظایف روزمره‌ی پایگاه را انجام می‌دادند و تعدادی دیگر نیز در بخش تعمیر و نگهداری وسایل نقلیه‌ی زرهی در مرکز ۱۹ مشغول سرویس‌دهی به تجهیزات جنگی بودند.
اما یک شب، پس از صرف شام، افشین روی صحنه‌ی سالن غذاخوری رفت و از همه خواست که بعد از خوردن غذا سر جای خود بنشینند، زیرا خبر مهمی برای اعلام داشت.

با خودم گفتم: باز چه اتفاقی افتاده است؟ آیا یکی دیگر از فرماندهان عالی‌رتبه را ترور کرده‌اند و ما باید دوباره در بیابان مستقر شویم؟ شاید هم یک پایگاه نظامی در مرز ایران را با خمپاره مورد حمله قرار داده‌اند! در آن صورت، حداقل کیک و بستنی خواهیم داشت و شب را با رقص و پایکوبی می‌گذرانیم – خیلی راحت‌تر از این است که در میان طوفان شن، مأموریت اضطراری انجام دهیم!
یا شاید این خبر درباره‌ی تغییری در شرایط ژئوپلیتیک باشد؟ شاید فرصتی برای اجرای آخرین حمله‌ی بزرگ و سرنگونی ایران فراهم شده است؟ همیشه وقتی یک پیام مهم از سوی مقامات ارشد مرکز ۱۹ اعلام می‌شد، ذهن‌ها به هزاران سمت می‌رفت و همه در حالت آماده‌باش قرار می‌گرفتند.

اما این بار، هیچ‌کدام از این موارد نبود.
افشین با نگاهی جدی روی صحنه ایستاد. کنار او، یکی از فرماندهان دیگر، یک سلاح کلاشینکف در دست داشت. این دیگر چه معنی دارد؟! چرا باید یک اسلحه‌ی خودکار را روی سن سالن غذاخوری بیاورند؟

افشین برگه‌ی A4 را جلوی خود گرفت و با صدایی محکم شروع به خواندن کرد:

— یک تیراندازی ناخواسته در یکی از برج‌های نگهبانی کمپ اشرف رخ داده و در نتیجه، فردی که تیراندازی کرده بود، جان خود را از دست داده است.

سپس توضیح داد که فرد موردنظر در حین نگهبانی در برج نگهبانی، اسلحه‌ کلاش را به صورت ایستاده، با قنداق تکیه داده به زمین، در دست داشت. او به دلیل خستگی شدید، به خواب رفت و در همان حال، اسلحه‌ی او به گونه‌ای جابه‌جا شد که لوله‌ی آن زیر چانه‌اش قرار گرفت. ناگهان، دست او به ماشه خورد و شلیک انجام شد. گلوله، از زیر چانه‌اش عبور کرده و از سرش خارج شده بود.
فضای سالن در سکوتی عمیق فرو رفت. همه در شوک بودند.

اما ما دیگر تازه‌کار نبودیم. اسلحه‌ کلاش را خوب می‌شناختیم؛ هم نقاط قوتش را و هم نقص‌هایش را. چیزی در این روایت نمی‌توانست درست باشد.

برای اینکه فردی «تصادفاً» خودش را با یک کلاش بکشد، این شرایط باید برقرار باشد:

۱. ابتدا باید اسلحه را از ضامن خارج کند – که برای این کار، نیاز به فشار دادن یک قطعه‌ی فلزی سخت دارد که به هیچ وجه به‌طور تصادفی باز نمی‌شود.

۲. سپس باید اسلحه را مسلح کند – که اسلحه‌های ما، در هنگام تحویل از انبار، همیشه غیرمسلح بودند.

۳. اسلحه باید دقیقاً در وضعیتی باشد که لوله‌ی آن زیر چانه‌ی او قرار بگیرد.

۴. دست او باید دقیقاً به ماشه برسد و آن را با نیروی کافی فشار دهد – در حالی که ماشه‌ی کلاش نسبتاً سخت است و فشار زیادی برای شلیک لازم دارد.

ذهنم بلافاصله نتیجه گرفت که این یک خودکشی عمدی بوده، نه یک حادثه‌ی ناگوار. کسی اینجا داشت حقیقت را پنهان می‌کرد. نگاه کوتاهی به اطراف انداختم. هیچ‌کس حرفی نمی‌زد، اما چهره‌هایشان نشان می‌داد که اکثر افراد حاضر در سالن، همان نتیجه‌ای را گرفته‌اند که من گرفته بودم.

پس از آن، فرمانده‌ی دیگر اسلحه را به افشین داد و او شروع به نمایش چگونگی ایمن کردن اسلحه کرد؛ نحوه‌ی از ضامن خارج کردن، خارج کردن خشاب، مسلح کردن دوباره و خالی کردن هرگونه گلوله‌ی احتمالی از داخل آن. من از جایم تماشا می‌کردم، اما ذهنم جای دیگری بود.

چرا او خودش را کشت؟

چگونه می‌توانست به چنین نقطه‌ای برسد که دیگر هیچ امیدی نداشته باشد؟

دومین شلیک ناخواسته!

یک هفته بعد، باز هم هنگام شام، افشین روی صحنه آمد و دوباره از همه خواست که بعد از غذا در سالن بمانند.
باز چه خبر شده؟!

هنوز حادثه‌ی «شلیک ناخواسته» اول از ذهن‌ها پاک نشده بود که افشین اعلام کرد که دومین شلیک ناخواسته‌ی مرگبار در کمپ رخ داده است.

این بار، قربانی یکی از اعضای بود که شب هنگام در داخل خودرو گشت‌زنی می‌کرد. او نیز در ماشین، در حالی که اسلحه‌اش با قنداق روی کف خودرو قرار داشت، “به خواب رفته” و اسلحه‌اش “به‌طور اتفاقی” زیر چانه‌اش قرار گرفته و شلیک شده بود.

این بار دیگر نمی‌توانستم آرام بمانم. این روایت، احمقانه‌تر از آن بود که باورش کنم. چگونه ممکن بود تمام مراحل لازم برای شلیک، دقیقاً همانند حادثه‌ی قبل، این‌بار هم به شکلی «ناخواسته» تکرار شده باشد؟

احساس می‌کردم که با عقل و شعور ما بازی می‌کنند. دیگر برایم واضح بود: یک موج خودکشی در کمپ اشرف آغاز شده بود.

اما چرا؟ چرا این افراد، یکی پس از دیگری، دست به خودکشی می‌زدند؟ چه چیزی باعث شده بود که امیدشان را کاملاً از دست بدهند و مرگ را تنها راه‌حل ببینند؟

به بیرون از سالن غذاخوری نگاه کردم. تاریکی شب، کمپ را دربر گرفته بود. در آن لحظه، بیش از هر زمان دیگری حس کردم که اینجا، جایی نبود که بخواهم برای همیشه در آن بمانم.

بعدها که به مزار مروارید رفتیم، متوجه شدم که تعداد زیادی از قبرهای افراد جوان، که به‌تازگی جان خود را از دست داده بودند، در آنجا وجود داشت. چیزی که برایم جالب بود، این بود که بر روی قبر کسانی که به گفته‌ی مجاهدین شهید شده بودند، همیشه عبارت «مجاهد شهید» نوشته شده بود.

اما در مورد افرادی که به دلایل دیگری کشته شده بودند و شهید محسوب نمی‌شدند، فقط یک سوره‌ی کوتاه از قرآن روی سنگ قبرشان حک شده بود. همین تفاوت کوچک اما معنادار، به‌راحتی نشان می‌داد که چگونه میان افراد کشته‌شده تفاوت قائل می‌شدند. می‌توانستی از روی متن سنگ قبر تشخیص بدهی که چه کسی در جنگ، به تعبیر قرآن «در راه جهاد» جان باخته و چه کسی به دلایل دیگری از دنیا رفته است.

و نکته‌ی تلخ این بود که آن‌هایی که در این دسته‌ی دوم قرار می‌گرفتند، از نظر جایگاه و احترام، هرگز در رده‌ی «شهدا» و «مقام بالاتر» قرار نداشتند. گویا تنها کسانی که در میدان جنگ، مطابق با روایت رسمی کشته می‌شدند، سزاوار یاد و احترام بودند، و بقیه، تنها نامی ساده بر سنگ قبرشان داشتند؛ بی‌آنکه جایی در حافظه‌ی تاریخی و قهرمان‌سازی‌های آن‌ها داشته باشند.

و همان‌جا بود که متوجه شدم بسیاری از افرادی که بر روی قبرشان عنوان «مجاهد شهید» نوشته نشده بود، همان‌هایی بودند که در شلیک‌های ناخواسته یا به طریقی دیگر کشته شده بودند.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا