
در سرزمینی دور، در میان کوه های خاموش و مه گرفتۀ بالکان، جایی است بیصدا، بیرنگ و بی روزنه.
اردوگاه مانز، سرزمینی که سکوتش تنها فقدان صدا نیست بلکه پژواکی از سالها انزوا، رنج و بازسازی است. در آن جا، انسانهایی زندگی می کنند که دیگر خودشان نیستند. فراموش کرده بوده اند چطور باید بخندند، اشک بریزند یا خیال ببافند! در یک ساختار سخت و بسته، آنها آرام آرام به آدم آهنی تبدیل شده اند؛ نه با سیم و فلز بلکه با فرمان های تکراری، ترس، و تهی شدن از رویا. انسان هایی هستند که از انسانیت شان دور مانده اند. در گوششان همیشه صدایی یکنواخت پخش می شود. “فرمان پذیر باش. تردید نکن و احساس، انحراف است.”
افراد زیادی در این اردوگاه زندگی کرده و می کنند. تعدادی راه خود را به رهایی بازکردند، تعدادی دار فانی را وداع گفتند و تعدادی در رنج ماندگار شدند.
یکی از ساکنین این اردوگاه، تروم نام داشت. او نمونه ای از اطاعت بود. هیچگاه سوال نمی کرد. نه لبخند، نه گریه، نه اعتراض. او خیال میکرد آزاد است چون گاهی از او تعریف میکردند؛ “آفرین چه دقیق، چه منظم، چه فداکار”! و او می پنداشت این تحسین ها یعنی “دوست داشتنی بودن”! تا آن روز .
روزی شاپرکی کوچک از پنجره ترک خورده ای وارد سالن شد. او رنگ داشت موسیقی در پروازش بود . نامش بال بالی بود. رنگارنگ، شاد، بی قاعده، پراز قصه و بی اعتنا به فرمان. او از دنیای بیرون میگفت. از آسمانی که ابرهایش با خیال ها بازی می کردند، از خانه ای که از آن پرواز کرده بود و خانواده ای که چشم به راه بازگشتش بودند. از خواهری که شب ها برایش آواز میخواند، مادری که او را با شبنم صبح بیدار میکرد. بال بالی به تروم نگاه کرد و گفت: “تو کسی رو نداری؟ خانه ای؟ همسر؟ حتی یک خاطره؟”. تروم مکث کرد . برای اولین بار، فرمانی برای پاسخ نداشت. شاپرک ادامه داد: “چرا اینقدر ساکتی؟ چرا همیشه اینجا هستی؟ نکند تو را اینجا اسیر کردند؟”
تروم با صدایی آرام گفت: “من آزاد هستم … چون درست عمل میکنم”. شاپرک خندید. نه از روی تمسخر، نه دلسوزی ـ یک خنده ی تلخ “آزادی یعنی بتوانی انتخاب کنی، حتی اگر اشتباه باشد.تو فقط اجازه داری تکرار کنی”.
روز بعد شاپرک پس از گفتن داستان بلوطی که از درخت افتاد تا دوباره در خاک متولد شود، جلو آمد، لب زد، لبخند زد و با پرهای خسته اش، صورت سرد تروم را بوسید. لحظه ای در نرم افزار تروم خطا افتاد، او این عمل را نمی شناخت. درهیچ کتابچه ی راهنمایی نیامده بود. اما چیزی نگفت. فقط ایستاد و تماشا کرد. روز سوم، خفاشی سیاه وارد شد. نگهبان شب. مهاجم فرمان او به بال بالی حمله کرد و پرهای لطیف او خون آلود روی زمین افتادند .شاپرک با صدایی لرزان گفت: ” تروم …کمکم کن… فقط کمی .. بلندم کن ” . تروم نزدیک شد، نگاهی انداخت سپس ایستاد. سرد گفت: “کمک خارج از فرمان است”. بال بالی لبخندی زد. نه از شادی، که از فهمیدن. با نگاهی تلخ گفت:” .. تو خیال کردی عزیز شدی،تروم. اما فقط تحسین شدی” و مرد.
تروم برگشت . دیگر نه فرمانی را اجرا کرد، نه پاسخی داد! سکوتش سنگین بود. او را خاموش کردند. برچسبی بر پیشانی اش زدند: ” خراب شده – آلوده به احساس”. اما شب ها، در خاموشی سالن، از بلندگوها گاهی صدایی لرزان شنیده می شد:”او دوستم داشت.. من اما فقط .. فرمان شدم”.
پیام نهایی : فرقه ها، با مهندسی روان و عاطفه، آدمی را از هویت انسانی تهی می کنند. محبت را تحقیر میکنند، خانواده را فراموش می کنند، عشق را جرم می دانند وانسان را به ابزار تبدیل می کنند. اما همیشه، روزی، یک شاپرک خواهد آمد. شاید دیر، شاید زخمی اما با بوسه ای، قلب های آهنی را می لرزاند. این روایت، برگرفته و بازپرداختی آزاد از داستانی از نویسندۀ لیتوانیایی، ویتاتو ژیلینسکای است که در قالبی نمادین به مسخ احساسات در فضای بسته ی فرقه ها می پردازد.
برگرفته از یک داستان