
گاهی یک نام، بیشتر از هزار تصویر در ذهن آدم حک میشود. برای من، آن نام «چیلات» بود. پایگاهی شبیه قلعهای افسانهای، نشسته بر سینه مرز ایران؛ و روزی، میدان نبردی شد که زندگیام را برای همیشه تغییر داد. شش ماه آتش و باروت پشت سرم بود، و در دل یکی از همان شبهای دلهرهآور، عملیاتی آغاز شد که بعدها در خاطرهها، تنها به یک نام شناخته شد: عملیات چیلات.
همهچیز از یک مأموریت معمولی آغاز شد. گروهی از ما قرار بود شبانه به پایگاهی مرزی حمله کنند. ما همیشه شب را انتخاب میکردیم—تاریکی برای ما مثل سپر بود، تنها فرصتی که میشد دشمن را غافلگیر کرد. شب قبل از عملیات، گروهی راهی شد تا مسیر مینگذاریشده را باز کند. روز بعد، گروه عملیات از همان مسیر پاکسازیشده عبور میکرد و به نقطهی شلیک خمپاره میرسید. باید قبل از سپیدهدم برمیگشتند. همیشه اینطور بود. تاریکی، نقطه قوت ما بود. اما آن شب… همهچیز از کنترل خارج شد.
زمان از دست رفت. سحر از راه رسید. ایرانیها با بالگرد، نیروی پیاده و تکتیرانداز آمدند. خبر به سرعت به ما در پایگاه رسید، و درست مثل رودی که بندش شکسته باشد، همه چیز به هم ریخت. دیگر نه سلسله مراتب معنا داشت و نه تفکیک بین پایگاهها. همه وارد میدان شدند. سه پایگاه جداگانه، که همیشه مستقل عمل میکردند، حالا به یک مشت واحد تبدیل شده بودند.
همه مسلح بیرون زدند. خودروها، پر از افرادی با آرپیجی و کلاش و کاتیوشا، یکی یکی بیرون میرفتند. نفسها تند شده بود. آدرنالین، مثل شراب تلخ، در رگهامان میدوید.
ما قرار بود حملاتمان را “عملیات درون خاک ایران” جا بزنیم، تا مبادا عراق به نقض آتشبس متهم شود. ولی حالا با تسلیحات سنگین، غیرممکن بود کسی باور کند این یک عملیات بومی است. ایران شروع کرده بود. و ما… دلمان میخواست که این، مقدمه “آخرین حمله” باشد. حملهای که همهچیز را تمام کند. حتی اگر نقض آتشبس باشد.
رجوی همیشه از «صاحبخانه»—صدام—گله میکرد. میگفت هنوز به ما اعتماد ندارد. میگفت باید با موفقیتهایمان در مرزها و شهرها ثابت کنیم که قدرت سرنگونی رژیم را داریم. میگفت اگر روزی دروازههای مرز باز شود، کار رژیم تمام است. حتی میگفت: “بعد از سرنگونی رژیم، متحد عراق میشویم برای مبارزه با دشمن مشترکمان؛ آمریکا.”
اما حالا، بیاجازهی رهبری، پایگاه ما اسلحهی سنگین را به بازی آورده بود. و من… من فقط شانزده سال داشتم. جنگیده بودم؟ نه. اما درگیر شدم، در خطوط پشتیبانی. کارخانه نوشابهسازی پایگاه، حالا تبدیل شده بود به مرکز تغذیه جبهه. من، که تا آن روز حتی دستگاههای کارخانه را ندیده بودم، حالا باید با دستان لرزانم بطریهای یک لیتری را پر میکردم. شیر که نبود. حالا توی همان بطریهای شیر، نوشابه و فانتا پر میکردیم.
با سرعت کار میکردیم. یکی بطری را میگذاشت. یکی درپوش را. یکی شیرابه سیاه را داخل آن میریخت. یکی گاز را تزریق میکرد. یکی درپوش را محکم میکرد. جنگ، دقیقاً پشت کارخانه بود. اما اینجا هم، صدای نبرد از سکوت نبود کمتر نبود.
تمام وجودم میخواست به خط مقدم بروم. ولی گفتند: “بودن تو اینجا کمتر از جبهه نیست. نوشابهی تو، انرژی خط مقدمه.”
پایگاه ما کمی با خط مقدم فاصله داشت. آنجا در مرز، گلولهها رد و بدل میشدند. اما اینجا درون پایگاه، انگار لرزش نبرد درون زمین جریان داشت. رفتوآمد بیوقفه، ماشینهایی که مدام میآمدند و میرفتند، فریادهایی که از پشت بیسیم بیرون میریخت، چهرههایی که نه میخندیدند و نه حرف میزدند. همهچیز نشان میداد که امروز، روز عادی نیست.
کارخانه نوشابه حالا به خط دوم جبهه تبدیل شده بود. من، نوجوانی شانزدهساله، باید دسته دسته بطری پر میکردم. نه از روی علاقه، بلکه چون به من گفته بودند این کار هم بخشی از جنگ است. دلم میخواست بدوم، بروم به جایی که نبرد در جریان است. اما سهم من، فقط این بود که بطریهای یک لیتری شیر را با نوشابه پر کنم و بفرستم به خط مقدم.
همانجا، در دل آن شلوغی و گرما، ناگهان احساسی عجیب سراغم آمد. مثل رؤیا. نه کابوس. نه از آنهایی که در آن از خواب میپری. این یکی شیرین بود. شبیه خیالِ آزادی. برای لحظهای با خودم گفتم شاید این نبرد… شاید این درگیری، همان چیزیست که منتظرش بودیم. شاید اینبار واقعاً راه باز میشود. شاید از این شورزارهای کوت بیرون میزنیم. شاید آخرین حمله در راه است.
گروه عملیاتی ما در بستر خشک یک رودخانه گیر افتاده بود—جایی که مثل تله از پیش تعیینشده، در نقشهی ایرانیها مشخص شده بود. آنها، با مهارتی که تنها در میدان جنگ به دست میآید، حلقهیمحاصره را با تکتیراندازهایی بسته بودند که حتی سایه را هم هدف میگرفتند.
بچهها مجبور شده بودند ساعاتی طولانی بیحرکت بخوابند، بدنشان چسبیده به زمین، پاشنهها را در خاک فرو کرده، انگار زمین مأمن آخرین بازماندهی جانشان باشد. کافی بود میلیمترها پاشنهات بالا بیاید… یکی از آنها، فقط کمی پایش را تکان داده بود. گلوله، پاشنهاش را تکهتکه کرده بود.
ایران از پایگاه چیلات نیروی کمکی فرستاد و ما هم از پایگاه خودمان، با هرچه داشتیم، نیرو فرستادیم. با حجم بالای پشتیبانی آتش و دخالت واحدهای بیشتر، سرانجام، گروه عملیاتی توانست از حلقهی مرگ خارج شود و خود را به خاک عراق برساند. اما بهایی که پرداخت کردیم، سنگین بود: شش کشته. و چندین زخمی که با لباسهای خاکی و خونینشان، به پایگاه برگشتند.
نام عملیات از همان لحظه بر همه چیره شد: چیلات—به احترام پایگاه قلعه مانند ایران که نقطه تمرکز این درگیری بود.
من آن زمان هنوز نمیدانستم که چیلات فقط یک نام نیست. هنوز نمیدانستم که روزی خودم روبهرویش خواهم ایستاد… و آن لحظه، مرا برای همیشه تغییر خواهد داد.
بعدها، در آن سیستم پیچیدهی امتیازدهی به عملیاتها، چیلات جایگاهی ویژه پیدا کرد. مسعود رجوی در پیامی مستقیم به پایگاه ما، گفت که این عملیات بهتنهایی ارزشی برابر با چند عملیات مرزی داشته و لرزهای واقعی به پیکر رژیم انداخته است.
و پاداش ما؟ یک روز کامل استراحت کنار رودخانه که در امتداد قرارگاه مرزی ما عبور میکرد .شاید برای کسی که بیرون از این دایره باشد، خندهدار به نظر برسد. اما برای ما، که هفت روز هفته، صبح تا شب در انضباطی خشک و بیامان غرق بودیم، آن یک روز مثل یک زندگی دوباره بود. و این را رهبرمان خوب میدانست.
آن روز کنار رودخانه، همه چیز فرق داشت. سلاحها کنار گذاشته شده بودند. اخمها، زخمها… همه برای لحظهای محو شده بودند. مردانی که دیروز تا لبه مرگ رفته بودند، حالا با صدای خنده توی آب میپریدند. گروهی دست در دست هم رقص کردی میکردند، شانههاشان بالا و پایین میرفت. یکی جیغی از شوق کشید و توی آب پرید، چند نفر با چشمانی خندان هندوانههای قرمز را قاچ میکردند و میخوردند.
من فقط نگاه میکردم. خیره به آن صحنه، که بیشتر شبیه خواب بود تا واقعیت. چشمهایم خیس نبود، اما چیزی درونم ذوب میشد. لحظهای فراموش کردم کجایم. لحظهای یادم رفت که اطرافم پر است از خاکریز، مین، مرگ.
لحظهای آزادی را نفس کشیدم…