یکی از سیاه ترین ایام خاطرات تلخ هر عضو سازمان مجاهدین خلق، ایام مهرماه در اسارتگاههای رجوی است. همه ساله در این ایام، بیگاری ها و کارهای سنگین فیزیکی، به اوج خود می رسید، کلی رنگ و قلم مو و فرچه های مختلف تهیه می کردند و اکثر بچه ها را به کارهای شبانه روزی […]
یکی از سیاه ترین ایام خاطرات تلخ هر عضو سازمان مجاهدین خلق، ایام مهرماه در اسارتگاههای رجوی است. همه ساله در این ایام، بیگاری ها و کارهای سنگین فیزیکی، به اوج خود می رسید، کلی رنگ و قلم مو و فرچه های مختلف تهیه می کردند و اکثر بچه ها را به کارهای شبانه روزی و طاقت فرسای رنگ آمیزی و بهسازی سالن ها و محوطه ها می فرستادند.
سی ام مهر سال 1372 ، مسعود رجوی در یک فقره شیادی دیگر ، مریم رجوی را به عنوان رئیس جمهور دوران انتقال منتصب کرد و امیدوار بود به زودی این مریم را به تهران برساند. در ساعات ورزش روزانه هم ما باید در انتهای نرمش می گفتیم:
” مریم مهر تابان، رو دوش قهرمانان ، می بریمش به تهران… ”
با گذشت زمان و کم کاری ما در بردن مریم به تهران!، هر بار که این شعار را سر می دادیم ، بخصوص در حضور مریم، گویا به زخم های نهفته او ، نشتر می زدیم و او بیشتر از این شعار عصبی تر می شد. در همه نشست های ایدئولوژیک هم ما باید حسابرسی می شدیم که چرا مریم را به تهران نبردیم و او را هر سال پیرتر و پیرتر کردیم!
از آن تاریخ به بعد ، همه ساله این افتخار نصیب ما می شد که مریم را چون به تهران نبردیم، باید تهران را به قرارگاهها بیاوریم، در جای جای محوطه ها نمادی از برج آزادی تهران می ساختیم تا مریم با دیدن آن نمادها، چنین تصور کند که به تهران رسیده است.
الان نزدیک به 33 سال از آن تاریخ می گذرد، اما مریم به تهران نرسیده است، تازه از تهران دورتر هم شده است، چرا که از عراق به آلبانی و از آنجا به فرانسه رفته است. لااقل در عراق که بودیم ، به تهران نزدیک تر بود و این امکان فراهم بود که شاید روزی روزگاری به تهران برسد . خلاصه ما “خار مریم” را پیر کردیم و به تهران نبردیم. الان هم بدلیل کم کاری های ما، او به انواع مرض های افسردگی و کهنسالی مبتلا شده است.
ما که در قرارگاهها بودیم ، دستمان بسته بود و صدایمان هم به جایی نمی رسید و مجبور بودیم بیگاریهای مهرماه را تحمل کنیم، اما بیچاره خارج نشینان دور از منطقه هم بی نصیب نمانده بودند و آنها هم به مراسمات اجباری فراخوانده می شدند، تا خار مریم را خوشحال کنند و او امیدوار باشد که هستند کسانی که می خواهند هر طور شده او را به تهران برسانند. در همین راستا هم امسال برلین میزبان این نمایشات عروسکی توسط “ایرانیان آزاده” بود. اوباش و اراذلی که برای دقایقی در خیابان به پشتک و وارو زدن مبادرت کردند، اما با نگاهی گذرا به میز کتاب و آکسیون های آنها، به وضوح نمایان بود که امسال بازار به تهران بردن خیلی کساد بود و حتی این صحنه های مضحک گاه فقط با حضور یک یا دونفر نمایش داده شد.
به هر حال 30 مهر امسال هم آمد و رفت، بی آنکه “ما” او را به تهران برده باشیم، می ترسم این نکرده های ما ، عاقبت به سرانجام شومی منتهی شود و خار مریم، با دستبند و چشمانی بسته ، به تهران برده شود . . .
محمد رضا مبین

