رضا گوران در قسمت قبل خاطراتش چنین می گوید: نامه را تحویل دادیم. چند روز سکوت بود و کسی حرفی نزد. با پیگیریهای مکرر، بالاخره اعلام شد نشستی برگزار میشود تا دربارهٔ ما تصمیم بگیرند. نشست در سالن غذاخوری بود؛ صد نفر یا بیشتر را جمع کردند. حسین فضلی جلسه را اداره میکرد… وقتی حسین […]
رضا گوران در قسمت قبل خاطراتش چنین می گوید: نامه را تحویل دادیم. چند روز سکوت بود و کسی حرفی نزد. با پیگیریهای مکرر، بالاخره اعلام شد نشستی برگزار میشود تا دربارهٔ ما تصمیم بگیرند. نشست در سالن غذاخوری بود؛ صد نفر یا بیشتر را جمع کردند. حسین فضلی جلسه را اداره میکرد…
وقتی حسین فضلی با پرخاشگری و بیادبی گفت “بگیریدش، این دشمن است، پاسدار خمینی است”، بیشتر افراد تازهوارد، دوستان و همشهریانم شدیداً اعتراض کردند. آنها گفتند: “تو حق نداری اینطور با ما حرف بزنی.”
در بین مسئولان فرقه تبهکار، افرادی مثل علی فیضی (رشید)، فرزاد غفاری، محمود حیدری، رضا تابعه، علی سوری، جعفر، نعمت اولیا، نبی مجتهدزاده، قادر، مجید کرمانشاهی، فرید، علیرضا غلامی و مهدی با عربدهکشی و تهدید جمع را بههم ریختند و فضا را متشنج کردند.
قدارهبندان و عربدهکشان تشکیلات وارد شدند و با داد و فریاد و تهدید مردم را میترساندند. تالار پر از سر و صدا و هراس شد و همه از سالن بیرون رفتیم. بیش از دو سوم حاضران همچنان اعتراض میکردند و میگفتند نمیخواهند آنجا بمانند.
من، روستازادهای با یاران شجاع و غیرتی، آنوقت هنوز شهامت و جسارتمان را حفظ کرده بودیم و همانطور با روحیه ایستادیم ، غافل از اینکه این خصلتها روزی چه بلاهایی برایمان خواهد داشت.
مسئولان تشکیلات، بهویژه حسین فضلی و رشید، فشار و تهدید را شدت دادند؛ با فحاشی و خط ونشان میگفتند کار شما “نفوذیها” و “پاسدارها”ست و اگر میخواهید نابود نشوید، به طرف ما بیایید و ثابت کنید که رژیمی و پاسدار خمینی نیستید. فضای جنجالآمیز و کلمات زهرآگین آنها وحشتآور بود و جمعی از ترس متلاشی شدند. پس از دقایقی، تنها دوازده نفر پایفشردند و در برابر این هجمه مقاومت کردند.
در همان زمان به نیروهای ارتش عراقیبخش هم خبر داده بودند و دیدیم دو یا سه خودروی نظامی پر از افراد مسلح کنار پارک درختی مستقر شدند و آماده سرکوب بودند. در نهایت، با هدایت ردههای بالاتر، دو جیپ آمد و آن دوازده نفر را سوار کردند و به دو مجموعه ساختمان بالاتر بردند. در حین سوار شدن، علی عصبانی شد؛ یک خودروی ایفا در حال تردد بود که علی ناگهان خود را از پشت جیپ به زیر چرخهای ایفا انداخت؛ راننده ترمز زد اما از مسیر خارج شد و به درختان کنار جاده خورد. رشید فریاد میزد: “ما خودمان این کارهایم! شما با این اقدامات کاذب ما را نمیترسانید! هنوز مجاهد خلق را نشناختهاید!” و به فحاشی ادامه میداد.
در میان بازداشتشدگان، این افراد حضور داشتند:
شادروان کوروش سنندجی (حدود شانزدهساله) ، که مدتی بعد زیر دست شکنجهگران رجوی جان باخت.
رضا گوران (راوی)
کمال پارساپور
علی اشرف پروین
اکبر آماهی
حمید گ
علی غ
سیاوش ح
امیر چ
همه ما بهشدت در شوک بودیم. صحنه پرت شدن علی زیر چرخ ایفا تصویری بود که هیچکدام از ما هرگز فراموش نکردیم؛ نشانه بنبست و فشار بیرحمانهای که بر روح و جسممان سایه انداخته بود.
رفتار سرکوبگرانه آنها فضاحتبار بود. در ظاهر “قیامی عمومی” درون تشکیلات شکل گرفته بود، اما واقعیت این بود که افراد از فشار و دروغ خسته شده بودند و اعتراض کردند. در پاسخ، “ارتش آزادیبخش!” وارد عمل شد تا قیام را سرکوب کند.
آن روزها ما ، من، علی و کمال ، از هر طرف تهدید به مرگ میشدیم. با بیاحترامی و فحاشی ما را “رژیمی” و “پاسدار” خطاب میکردند. آنها از اینکه ما در برابرشان ایستاده بودیم خشمگین بودند. همانجا واضح شد که “جمهوری دموکراتیک اسلامی” و مناسبات “مافوق دموکراتیک”شان چیزی جز اختناق و تحقیر نیست.
نتیجه اعتراض این شد که دوازده نفر بازداشت شدند. فرماندهان “ارتش عراقیبخش!” که انگار دشمن اصلیشان نه در میدان جنگ بلکه میان اعضای ناراضی بود، با پرخاشگری و تهدید خواستند تکتک به اتاقهای جدا بروند. ما مخالفت کردیم و حاضر نشدیم تسلیم شویم. از خشم و درماندگی تهدیدهای بیشتری کردند.
در رأس این عملیات سرکوب، حسین فضلی، علی فیضی (رشید) و فائزه حصاری (خواهر حشمت) و مریم باغبان بودند. با ترساندن و ارعاب، چند نفر از اعضای مردد را وادار کردند عقبنشینی کنند. سه نفر از جمع ما جدا شدند و تنها نه نفر باقی ماندیم و بازداشت شدیم.
ما را در یکی از ساختمانهای اسکان نگه داشتند. رشید، حشمت و نبی مرتب سر میزدند و با تهدید و توهین تلاش میکردند ما را وادار به تسلیم کنند. هرچه بیشتر میدیدند مقاومت میکنیم، عصبیتر میشدند.
روزی اکبر آماهی برای سیگار کشیدن از ساختمان بیرون رفت. رشید بلافاصله جلو آمد، او را جدا کرد و با خود برد. صدایش زدم: “اکبر، داری چه کار میکنی؟!” اما اکبر سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. رشید در حالی که دست او را گرفته بود، با دست دیگرش به پشتش زد و با خنده و تمسخر گفت: “این پهلوان انقلاب خواهر مریمی شده! شماها نمیتونید مثل خودتون از مبارزه ببرونیدش و سلاح شهدا رو زمین بندازید!”
در جوابش گفتم: “کدوم مبارزه؟ کدوم سلاح؟ منظورت سلاحهای صدام حسینه؟!”
ادامه دارد…
پانویس:
علی فیضی شبانگاهی (رشید) یکی از مسئولین ورودی و یا پذیرش مجاهدین بود از او تهمت های نارو وآسیب های جدی من و سایرین دیدیم، او در تاریخ 1392.6.10 همراه 53 عضوء دیگر ازاعضای بالای سازمان گفته شد توسط مزدوران رژیم در قرارگاه اشرف کشته شده.
رضا گوران
توضیح انجمن نجات:
رضا گوران عضو پیشین مجاهدین خلق با نام اصلی علی بخش آفریدنده در دهه هفتاد جذب تشکیلات مجاهدین خلق شد. او متولد 1347 در یکی از روستاهای استان کرمانشاه است. پس از ورود به تشکیلات، نخست نام او را حیدر بخشاینده گذاشتند اما پس از گذران دوران بازجویی و شکنجه در زندانهای مجاهدین خلق باردیگر نام او تغییر یافت. رضا گوران به دلیل انتقاد به ساختار انحصار طلب مجاهدین برای مدتی طولانی متحمل سرکوب و شکنجه شد. پس از تحمل سالهای انفرادی و شکنجه که به اصطلاح “صفر صفر” شده بود، نام تازه رضا گوران را برای او برگزیدند. رضا گوران در پی از سالها تلاش برای ترک تشکیلات، در سال 2003 پس از حمله آمریکا به عراق موفق به فرار از تشکیلات شد و پس از گذراندن دوران اقامت در کمپ آمریکاییها موسوم به تیف به اروپا مهاجرت کرد. او اکنون در کشور نروژ ساکن است. گوران در سال 1393 اقدام به انتشار خاطرات خود از دوران اسارتش در تشکیلات مجاهدین خلق کرد. عنوان این کتاب “میان دو دنیا، خاطراتی از سه سال اسارتم در سلولهای انفرادی قرارگاه اشرف”، است. او همچنین بخش هایی از این خاطرات را در حساب کاربری خود در شبکه اجتماعی فیس بوک منتشر کرده است که به تدریج در وبسایت انجمن نجات درج میشود. در این خاطرات، رضا گوران به شرح دقیق و پرجزئیات فرایند سرکوب اعضای منتقد و کسانی که خواستار ترک تشکیلات هستند و به طور خاص شخص خود، میپردازد.






























