نادر نادری، از شکنجه در اشرف می گوید

با کمال مسرت و خوشوقتی مطلع شدیم که آقای نادر نادری عضو جداشده سازمان مجاهدین خلق توانسته است پس از تحمل مشقات فراوان، خود را از عراق به فرانسه برساند.

آنچه در زیر از نظرتان میگذرد خلاصه مصاحبه ایست که بنیاد خانواده سحر در دیداری با ایشان در شهر اربیل در عراق داشت که تصمیم گرفتیم تا زمانی که به محل امنی برسند از انتشار علنی آن خودداری کنیم.

آقای نادری که در سازمان مجاهدین خلق در زندان به شدت تحت شکنجه بوده اند دادخواهی مفصلی علیه رهبران سازمان مجاهدین خلق در محاکم عراقی ثبت نمودند. ایشان اکنون این فرصت را یافته اند تا شکایات خود را در محاکم فرانسوی نیز به جریان بیندازند. لازم به ذکر است که سازمان مجاهدین خلق بلافاصله بعد از کسب خبر از اینکه آقای نادری در دادگاه های عراقی علیه رهبران سازمان اقامه دعوی نموده اند حسب المعمول طی اطلاعیه ای ایشان را فرستاده وزارت اطلاعات رزیم خواند تا به زعم خود شکایت ثبت شده را بی اعتبار نماید.

بیناد خانواده سحر ضمن تبریک به ایشان برای کسب رهایی و آزادی و رسیدن به مکان امن، برایشان آرزوی موفقیت و پیروزی می نماید.

نادر نادریخلاصه متن مکتوب شده اظهارات آقای نادری به شرح زیر است:

من نادر نادری فرزند علی احمد متولد 1343 در کوهدشت استان لرستان دارای دیپلم هنرستان هستم. در سال 1368 در حالیکه برای کار به ترکیه رفته بودم (در 19 فروردین 68 از ایران خارج شدم) به سازمان مجاهدین خلق جذب شدم.

در ترکیه در آنکارا مدتی در یکی از خانه های امن سازمان که پایگاه گفته میشد بودم. حدود 5 یا 6 ماه در ترکیه در پایگاه اصلی با نفرات سازمان کار میکردم. مدتی با احمد هوشی کار جعل پاسپورت انجام میدادم. احمد هوشی که کار جعلیات میکرد برایم پاسپورت درست کرد. اسفند سال 1368 به عراق برده شدم و به قرارگاه سردار در شهر کرکوک رفتم. تا پایان جنگ دوم خلیج یعنی تا سال 1382 در عراق در داخل سازمان بودم. بعد به مقر آمریکایی ها رفتم که نزدیک به 4 سال نیز در آنجا بسر بردم و الان از آنجا خارج شده و به اربیل آمده ام.

بدون طی مرحله پذیرش وارد قرارگاه اشرف شدم و یکراست به کلاس های آموزش نظامی رفتم و تعلیم رانندگی تانک دیدم. بعد از یکسال یعنی در اواخر سال 1369 اعلام کردم که میخواهم برگردم چون سازمان آنطور که من فکر میکردم نبود و با معیارهای من مطابقت نداشت. به من گفته بودند که یک مدت به عراق میروم و هر زمان خواستم مجددا بر میگردم.

پری بخشایی از مسئولین سازمان به من گفته بود بلیط رفت و برگشت به عراق برایم گرفته است و گفت که این بلیط را بعدا میتوانم برای کیس پناهندگی در اروپا وقتی برگشتم استفاده کنم. مدام میگفتند که چند ماه دیگر میگذاریم بروی ولی خبری نمیشد تا بالاخره نشست های به اصطلاح انقلاب ایدئولوژیک شروع شد و بعد گفتند که تو اطلاعات انقلاب درونی را گرفته ای و نمیتوانی بروی. بعد هم که من خیلی اصرار کردم بحث زندان ابوغریب را پیش کشیدند که ساکت شدم. تعدادی که مصر بودند جدا شوند را قبلا به زندان ابوغریب فرستاده بودند که آنها بعد از مدتی پشیمان شده و توبه کرده و برگشته بودند و شرایط وحشتناکی را توصیف میکردند که ترجیح دادم دیگر حرف جدا شدن نزنم ولی مترصد یافتن راهی به بیرون بودم.

در سال 1373 مجددا اصرار ورزیدم که میخواهم جدا شوم که مرا در قرارگاه اشرف به زندان انداختند و سه ماه در زندان بودم. مرا مدام تحت فشار می گذاشتند که امضا بدهم که نفوذی رژیم ایران بوده ام! میگفتند اگر این امضا را بدهی میتوانی هرکجا خواستی بروی. از من میخواستند که بنویسم و امضا کنم که مأمور ایران بوده و به قصد خرابکاری و ترور رهبری وارد سازمان شده ام! هدف این بود که یا من از جدا شدن منصرف شوم و یا اگر جدا شدم نتوانم بر علیه سازمان شکایت و افشاگری نمایم. اینرا علنا خودشان هم میگفتند.

در سال 1370 بزور از من تعهد گرفته بودند که حق جدا شدن از سازمان ندارم. وقتی مرا قبل از زندانی کردن به مهمانسرا بردند تمامی پول و وسایلی که در کمدم بود را برداشته بودند و حتی شمایل نقره ای که به گردنم می انداختم را گرفتند. مدام برایم نشست می گذاشتند و یک عده مدام بیخ گوش من نعره میزدند که اصلا مفهوم نبود چه میگویند. این کار یعنی نشست بسیار طولانی همراه با داد و فریاد و توهین و فحاشی روش مؤثری برای شکستن فرد به لحاظ روانی بود. این از آن نوع شکنجه ها بود که خیلی زود فرد را از پا در می آورد.

در سال 1373 وقتی اعلام جدایی کردم تحت عنوان بحث انجماد در انقلاب مرا زندانی و شکنجه کردند تا به اصطلاح انقلابم از انجماد خارج شود! سعید مهدویه، فاضل موسوی و حسن محصل گفتند که باید برگه ای را امضا کنم که نفوذی وزارت اطلاعات در سازمان بوده ام. تا آن زمان اسم وزارت اطلاعات را هم نشنیده بودم. تعداد دیگری هم وضعیت مرا داشتند و آنها را مثل من آورده بودند تا انقلاب آنها را از انجماد خارج کنند. در یک اتاق 40 نفر بودیم. سید محمد سادات دربندی (عادل)، حسن حسن زاده محصل، فاضل موسوی، حسن نظام الملکی، اسدالله مثنی، نقی ارانی، نادر رفیعی نژاد (ابراهیم)، حسن عزتی (نریمان)، مختار جنتی صادقی، حمید یوسفی، مجید عالمیان، فرزاد غفاری، قادر دیانت، سید حسن مجتهد زاده (نبی)، محمود حیدری، حمید آراسته، ناصر هاشمی، محمد اقبال، حکمت، محسن نیکنامی (کمال)، حسام عاملی، محمد رضا محدث، حسن رودباری، احمد حنیف نژاد، محمد حیاتی (سیاوش) و تعدادی دیگر بازجو و کتک زن بودند که نقش های مختلفی ایفا میکردند. مهری حاجی نژاد، عذرا (پری) بخشایی، بتول رجایی، عذرا تخشید، معصومه ملک محمدی، زهره قائمی، ژیلا دیهیم، مهرانه مستانه، شهره عین الیقین و تعدادی دیگر از زنان هم بازجو و کتک زن در خصوص زندانیان زن بودند.

اعلام شد که فائزه زاهد، ملیحه زاهد، فرح حاتمیان و ملکه حاتمیان در تصادف کشته شدند و معصومه و مریم ترابی روانی شدند و لعیا سراج و شیرین رحیمی و غیره که همه اینها در زندان سازمان و زیر کتک و شکنجه بودند.

ابراهیم ذاکری به من گفت که سرت را زیر آب میکنیم و چند کیلو آرد و روغن و شکر خرجت میکنیم و همه چیز تمام میشود و آب از آب تکان نمیخورد. برگه جواز دفن عراقی مهر شده و امضا شده که فقط جای نام آن خالی بود را آورد و نشان داد و گفت فقط کافی است نامت را در این برگه وارد کنیم و علت مرگ هم از قبل مشخص شده است. بعد هم به عنوان شهید خاکت میکنیم و به خانواده ات هم اطلاع میدهیم و آنها هم به دنبال انتقام خون تو نیستند و رژیم را مقصر در کشته شدن تو میدانند بنابراین ما ضرر نمیکنیم و یک خر کمتر بهتر. بعد کلت (سلاح کمری) خود را روی سر من گذاشت و گفت که فقط کافی است توی سرت شلیک کنم و اصلا میگویم نفوذی رژیم را که میخواست مرا بکشد زده ام. من به حرفهایش خندیدم که بعد مجید عالمیان و مختار صادقی مرا زیر کتک گرفتند. با چوب روی پای من میزدند و بعد روی پشت و روی دست ها میزدند.

مالک کلبی هم در زندان بود که یکسال بعد به دلیل اینکه در جریان شکنجه دچار عارضه مغزی شده بود فوت کرد. میگفتند که باید امضا بدهم که با یکی از خواهران رابطه جنسی داشته ام. مرا نزد مهوش سپهری (نسرین) بردند. او زنی بی نهایت فحاش و بد دهان است. وقتی او را دیدم تصویر یک لات چاقو کش در ذهنم مجسم شد. مهدی افتخاری نام او را نه نه سرما گذاشته بود.

علاوه بر من محمد رزاقی، مجید روحی، محمد کرمی، فردین محمد زمانی، شهاب اختیاری، سیف الله کلبی، مالک کلبی، مسعود افضلی، نصیر حیدری، حمید هادی لو، مصطفی شفیعی، فرامرز رحیمی، حسن سامعی (که گفتند در تصادف کشته شد)، حمید رضا برهون، حمید رضا لشکر (گفتند که در درگیری با رژیم کشته شد)، مجتبی جواهری، حمزه طوماری، مصطفی مهاجر، جلال فرخندی، حسین سجودی، کریم رشیدی، نادر رشیدی، محمد حسن نیری، هوشنگ گل علی پور، محمد محتشم، بابک ارجمندی، شهرام نصیری مقدم، موسی حاتمیان، علیرضا طاهری، حجت ضابطی، حمید هادی بیگی، هادی تعالی، محمد رضا جوشقانی و تعدادی دیگر هم در زندان و زیر شکنجه بودند. قربانعلی ترابی در زیر شکنجه کشته شد یا خودکشی کرد. یک زنی که باردار شده بود را در اتاق بغلی مدام کتک میزدند و فریاد میکشیدند و میپرسیدند که کار چه کسی بوده است ولی او چیزی نمیگفت. فریاد های زنانی که شکنجه میشدند فوق العاده دلخراش بود.

بعد از سال 1373 مجددا گفتم که میخواهم بروم. آنزمان همه چیز را در خصوص سازمان فهمیده بودم و آگاه شده بودم که سازمان آن چیزی که روز اول خودش را نشان میداد نیست. هرچه با من صحبت کردند گفتم خود مسعود رجوی باید بیاید با من صحبت کند. فکر میکردم که او در جریان کارهای نفراتش نیست. چند روز بعد حکیمه سعادت نژاد و حسین ابریشم چی یک نامه بدون امضا با خط رجوی آوردند که نوشته بود در معرض خیلی از اطلاعات بودی و در پروژه (منظور خارج کردن از انجماد در انقلاب به زور شکنجه است) شرکت داشتی و لذا حتی اسمت هم از این قرارگاه بیرون نخواهد رفت. به من گفتند وقتی تو را کشتیم جسدت را هم دفن نمیکنیم و میدهیم سگ های بیرون قرارگاه بخورند.

در جریان جنگ اول خلیج نیروهای سازمان در شهر طوزخورماتو در کردستان عراق بودند که درگیری با نیروهای کردی پیش آمد. امید برومند (ناجی) و حسین مشار چند نفر از کردها که از اهالی روستاهای اطراف و غیر مسلح بودند را دستگیر کرده بودند و تحویل عراقی ها دادند که خودشان تعریف میکردند که دو دقیقه بعد از تحویل، آن دو نفر توسط عراقی ها اعدام شدند. مسعود رجوی به صراحت در نشست ها میگفت که اگر کسی به صاحب خانه ما (منظور صدام حسین است) چپ نگاه کند قلم پایش را می شکنیم. البته وقتی آمریکایی ها آمدند خودش فرار کرد و به نیروهایش هم گفت که تسلیم مطلق شوند.

در سال 1379 باز اعلام جدایی کردم و گفتم قطعا میخواهم بروم. مسعود رجوی در یک نشست عمومی رسما به همه اعلام کرد که هر کس بخواهد جدا شود تحویل دولت عراق خواهد شد و آنها نیز او را به زندان ابو غریب خواهند برد و به جرم عبور غیر مجاز از مرز و حتی جاسوسی برای ایران محاکمه خواهند کرد. من اصرار داشتم که دیگر نمیخواهم در مناسبات بمانم و می خواهم به هر قیمتی شده بروم. مرا زندانی کردند و ناجی بازجوی من بود. افشین علوی که در بخش سیاسی سازمان بود و به عراق منتقل شده بود همکار او در بازجویی ها بود. ناجی نقش باز و افشین نقش کبوتر را بازی میکردند و به هم پاس میدادند. دستهای مرا از پشت با دستبند به صندلی بسته بودند و مدام توی صورتم میزدند. این قضیه بعد از فرار عباس صادقی نژاد و احمد ویسی و اکبر آماهی اتفاق افتاد. میگفتند که من طرح فرار آنها را ریخته بودم و با این اتهام میخواستند مرا بترسانند و از تصمیم به جداشدنم منصرف شوم. من میگفتم که اگر طرح فرار آنها را ریخته بودم قطعا قبل از آنها خودم فرار میکردم و اینجا نمی ماندم.

در این اواخر بحث اپروتونیسم راست و بازگشت اپورتونیسم به خانه را میکردند. مژگان پارسایی و احمد واقف بحثها را پیش میبردند. برخی افراد بعضی مواقع حرفهایشان را میزدند اما بعد در نشست های عملیات جاری بهایش را می پرداختند و جمعی را وادار میکردند به آنها فحش بدهند.

یک بار نادر رفیعی نژاد (ابراهیم) بازجو و شکنجه گر معروف سازمان در سال 1373 پرویز احمدی را کتک زد. او ضربه ای به گلوی او زده بود که منجر به مرگ او شد. نهایتا نام او را جزو شهدا دادند و برایش مراسم گرفتند. ناصر کیومرثیان اهل تبریز و داریوش بهرامی اهل سر پل ذهاب توانستند فرار کنند.

محمدرضا باباخانلو اهل شهر ری را در سال 1376 به عنوان اعزام به آلمان به عراق آورده بودند، علیرضا موسایی و امید برومند (ناجی) مسئولین وی بودند که او را به شدت تحت فشارهای روحی قرار داده بودند. در سال 1378 در جلوی زمین صبحگاه با ماستیک کار میکردیم که محمد رضا بنزین را بطور کامل روی خودش ریخت و خود را آتش زد. ما به سرعت آتش را خاموش کردیم و او را به درمانگاه بردیم. حدود دو ماه در بیمارستان الکندی بغداد بسر می برد. او را در همان شرایط علیرغم مخالفت پزشکان عراقی از بیمارستان خارج کرده و به قرارگاه اشرف بردند و مخفی کردند تا بالاخره درگذشت. از ما که در جریان امر بودیم امضا گرفتند و ما را تهدید کردند که جایی حرفی نزنیم. او مثل قرباتعلی ترابی و نسرین احمدی که رگ دست خود را زدند در زیر فشارهای روحی در حالیکه راه به جایی نداشت خود کشی کرد و بعد هم او را کشتند و معلوم نشد که در کجا دفن شد.

بعد از خلع سلاح قرارگاه اشرف توسط آمریکایی ها مریم رجوی پیام داده بود که الان باید به جای کار نظامی کار فرهنگی بکنیم (چون دیگر سلاح نداشتیم و چاره ای نبود و باید یک جوری سرمان گرم میشد). او در پیامش گفته بود که یادگیری نواختن گیتار و ارگ الان به جای یادگیری شلیک با توپ و رانندگی تانک ضروری است. چند ماه بعد از آزادی مریم رجوی از زندان در پاریس بود که دخترها شروع به یادگیری موسیقی کردند.

در اوایل تیرماه 1382 بعد از خودسوزی ها در اروپا فرصت را غنیمت شمردم و اعلام کردم که میخواهم جدا شوم. صدیقه حسینی و مهناز گرامی و علی اکبر انباز (یوسف) مدام سر مرا میخوردند و از مشکلات سازمان میگفتند و میخواستند مرا قانع کنند که بمانم ولی شرایط دیگر عوض شده بود و دیکتاتوری صدام حسین حامی اصلی سازمان در قدرت نبود و سازمان توان سرکوب آنچنانی نداشت. حتی به من گفتند که اگر مشکل تو زن است آنرا برایت حل میکنیم که گفتم مشکل من سر تا پای سازمان است. به من میگفتند که بیرون از سازمان جهنم است و قدر این نعمت را بدان. گفتم من جهنم را به این مناسبات ترجیح میدهم. بعد از من خواستند که امضا بدهم که به دلیل مشکلاتی که بوجود آورده ام اخراج شده ام.

همان شبی که آمریکایی ها بعد از اشغال قرارگاه اشرف موقعیت استاتو (پناهندگی) دادند با آنها از آنجا خارج شدم که اوایل تیر 1382 بود. از قرارگاه وارد مقر آمریکایی ها در مجاورت اشرف به نام TIPFهمانند اردوگاه های حله و رمادی در گذشته بود تا نفرات را کنترل نماید. افرادی را نفوذ داده بود که برایش خبر می بردند.

در جریان واقعه تروریستی 11 سپتامبر 2001 (سال 1380) من در قرارگاه باقرزاده در نشست رجوی بودم که خبر را با خوشحالی و مسرت زیاد اعلام کردند. مسعود رجوی خطاب به آمریکایی ها میگفت که شما 40 صفحه علیه ما مطلب میدهید؟ حالا خوردید؟ این تازه اسلام ارتجاعی بود. وای به زمانی که اسلام انقلابی از راه برسد. او در خصوص برج های دوقلو گفت که این ها نماد دو شاخ امپریالیسم بودند که شکستند. بعد مسعود ادامه داد که خواهر مریم با من دعوا میکند که چرا جلوی عملیات انتحاری را در سازمان گرفته ام، کسی فکر نکند که ما نمیتوانیم مشابه چنین عملیات انتحاری را انجام دهیم، ما بهتر از هر کس دیگری میتوانیم و کلی داوطلب داریم ولی فعلا خودمان نمیخواهیم. در سالن بعد از این واقعه برنامه جشن و پایکوبی گذاشتند و نوارهای ضد آمریکایی سازمان که سالهای سال بود پخش نمیشد را پخش کردند. بعد که آمریکایی ها قرارگاه را اشغال کردند سازمان تمامی نوارهای ویدئویی مراسم را از بین برد و بعد شنیدم در سالگرد 11 سپتامبر هم نوار سیاه به نشانه عزاداری به همه جای قرارگاه بستند.

نوید لدنی خواهر زاده مریم رجوی تحت فشار زیاد بود و جمعا سه بار اقدام به خودکشی کرد. سعی می کردند به لحاظ صنفی به او برسند و خود فهیمه اروانی مسئول رسیدگی به او بود. مصطفی پسر مسعود رجوی هم به شدت ناراضی و تحت فشار بود و میخواست جدا شود و همه میدانستند.

کمال حیدری (همسر مرجان ملک که در ایران دستگیر شده بود) و ناراضی بود را مسئولین مجاهدین در عراق از طریق مزدوران محلی کشتند. دو ماه بعد جسد او را آوردند. نفراتی که وی را دفن کرده بودند از جمله میر حبیب میر عیسی پور گفتند که جسد پر از گلوله بوده است.

سازمان مجاهدین خلق از نظر من یک فرقه مافیایی و مخوف با نمای سیاسی است. حرفش با عملش کاملا مغایر است. حتی به نزدیک ترین نفرات خود مثل ریگ دروغ تحویل میدهد. همه از جمله وفادارترین نیروهایش را بازی میدهد و همه را قربانی هوس های رهبر فرقه میکند. رحم و انسانیت در وجود رهبران این سازمان نیست و برای رسیدن به مقصود دست زدن به هر جنایتی را مجاز میداند. هنوز پرده از بسیاری از جنایات و رفتار شنیع سازمان حتی در قبال نفرات نزدیک خودش برداشته نشده است.

کلا 20 سال از عمرم در عراق تلف شد. تنها انگیزه ام برای تلاش برای رسیدن به اروپا اینست که بتوانم صدای قربانیان فرقه تروریستی رجوی را به گوش جهانیان برسانم. باید به نقض فاحش حقوق بشر در قرارگاه بدنام اشرف که در فیلم ها و عکس ها ظاهر آنرا آراسته میکنند و برای مهمانان خارجی بخش هایی از آنرا نشان میدهند توسط سازمان های بین المللی رسیدگی شود.

تمام سالهایی که در سازمان بودم حق ارتباط با خانواده ام را نداشتم. در اشرف هیچگونه ارتباطی با دنیای خارج وجود ندارد. افراد فقط از طریق سازمان از وقایع بیرون مطلع میشوند. در قرارگاه کسی راهی به خارج و امیدی به آینده ندارد. خیلی ها همیشه آرزوی مرگ میکنند. ذهن افراد را طوری بسته اند که فکر میکنند ادامه حیات در خارج از قرارگاه اشرف غیر ممکن است و ترجیح میدهند در همانجا بمانند و بمیرند. کمتر کسی به سرنگونی رژیم فکر میکند. کسی امیدی به آینده ندارد. باید تاوان بیست سال تلف شدن عمر خودم و دیگران را از سازمان بگیرم و آنها را افشا کنم. من نخواهم گذاشت که رهبران سازمان همچنان به اغفال افراد ادامه دهند. من آنها را به محض رسیدن به یک کشور اروپایی با تمام توانم افشا خواهم کرد. دنیا و خصوصا خانواده ها باید بدانند که سازمان بر سر افراد خود طی این مدت چه بلاهایی آورد. باید مطمئن شد که نظیر چنین بلاهایی بر سر دیگران نخواهد آمد.

به عقیده من سازمان کوچکترین تهدیدی برای رژیم ایران به حساب نمی آید. بطور قطع از هیچکس در اشرف عملیات و جنگ در نمی آید. سازمان حتی اعتماد نمیکند که به وفادارترین نفرات خود اجازه بدهد که تا نزدیکی حصارهای قرارگاه بروند چه برسد به اینکه آنها را برای عملیات نظامی به ایران بفرستد. اگر درهای قرارگاه اشرف باز شود قطعا 80 درصد فرار خواهند کرد و کسانی که میمانند هم آن دسته از افراد هستند که دیگر از زندگی سرخورده شده اند.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا