ای دل چه اندیشیدی در عذر این تقصیرها
چقدر خسته ام. تعهدات سنگین کاری از یکطرف، زندگی در شهری مثل تهران با دوازده میلیون نفر جمعهیت و بالغ بر دو میلیون خودرو هرکسی را دچار خستگی بی امان میکنه. قصد دارم بروم و حداقل شانزده روز گیلان بمونم و استراحت کنم. میپرسید چرا شانزده روز؟ خب معلومه چون خانه مادریم دارای این تعدا شهرستان است.
خدمت برادر گرامیم سلام علیکم
نزدیک به 2 سال است که خبر سلامتی تو را شنیده ایم و میدانیم که سالم هستی اما نمیتوانی بیایی. اگر این نامه به دستت رسید بدان که ما در انتظارت هستیم و همیشه به فکر تو هستیم. الخاص جان آن رفقایی که در کنار تو بودند همه به ایران برگشتند و آنها میگویند که شما هستی و اگر خودت بتوانی می آیی
زبان حالی از مادری پیر و خسته و داغدار
زبان حالی از مادری پیر و خسته و داغدار، مادری که 21 سال دوری فرزند دلبند خود را با بدترین سختی ها و مشکلات تجربه کرده است و با آن رنج فراوان که در بزرگ کردن شما تحمل نموده است امروز می خواهد پایان زندگی خود را در کنار تو خوش باشد و در آرزوی دیدن تو هر روز به راهی دور خیره می شود و از خدای خود دیدار تو را خواستار می شود.
سخنی با دوست گرامیم آقای مدرسی فر
ما بایستی بگوییم چگونه توده ایها به مصدق خیانت کردند و چگونه سازمان و رهبری اش به ما. ما بایستی اینرا به تمامی آنها که دیگر مبازره برایشان رنگی ندارد باز گو کنیم. این وظیفه من و وظیفه شما پیشکسوتان است. براستی آیا این انصاف است؟ چه کسانی باعث میشوند افرادی مبارز از مسیر خود منحرف گشته و آنها را دنبال خود به راه ها و مسیرهای بی انتها و خطا میکشند
مجاهدین، ویرانگر مرزهای اخلاق و مهربانی
سلامی که از ته دل یک دختر چشم در راه پدرش بر می خیزد. دوباره سلام و صدها سلام، این سلام ها به جای همه سال هایی که از تو پدر عزیزم دور بوده ام و به امید این که روزی تو را ببینم چه شب ها روی جانماز در حالی که قرآن روی پاهایم بود اشک می ریختم تا خدا کاری کند که دل تو به رحم بیاید و با خانواده ات یک تماس کوچک برقرار کنی پدر جان می دانم تو آنقدر نامهربان نبودی که اگر امکان این را داشت با ما تماس بگیری آن را از تنها دخترت دریغ کنی
ابتذال شر و رهایی از توتالیتاریسم مجاهدین
خانم ها مونس و انیس، خواهران خانم معصومه اولادی که هم اکنون در قرارگاه اشرف و تحت سیطره دارودسته رجوی بسر می برد، معتقدند خواهرشان در وضعیت ذهنی و روانی ناهنجاری بسر می برد. آنان در سومین نامه خویش جهت استمداد از مراجع و نهادهای حقوق بشری و آگاه سازی و اطلاع رسانی از ستمی که بر خانواده آنان و خواهرشان معصومه می رود تقاضا کردند، نامه آنها در سایت انجمن نجات انتشار یابد
همه ما همچنان چشم به راهت خواهیم ماند
اگر واقعاً از دیدن خانواده ات بیزاری و دوست نداری برگردی ولی همه ما همچنان چشم به راهت خواهیم ماند و هیچ وقت از خاطرات ما بیرون نخواهی رفت و در همه حال و همه لحظات برای سلامتیت دعا خواهیم کرد. برای کسانی که باعث و بانی دوری این عزیزان از خانواده هایشان شده اند نفرین خواهیم کرد. نمی دانیم هم اکنون که این نامه را می خوانی کجایی و چه می کنی.
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود
پسر عزیزم، سلام، امیدوارم حالت خوب باشد و در کمال سلامت باشی. اکنون که این نامه را برایت می نویسم اشک از چشمانم جاری است. به یاد روزهایی می افتم که تو در آغوش من بودی و دستان کوچکت را بر دور گردنم حلقه میزدی. خدا را شکر میکردم که پسری به من داده که روزی عصای دوران ناتوانی من باشد.حتی فکرش را هم نمیکردم که چنین روزهایی را ببینم که تو با ما این همه فاصله داشته باشی
وحید عزیزم سلام
همانطور که در نامه دیماه 85 یاد آور شده ام من تمام راههای ممکن برای برقراری تماس با تو را امتحان کردم وموفق نشدم.وبه ناچار به انجمن نجات که از مدتها پیش به دنبال برقراری ارتباط با من بود متوسل شدم. به هر تقدیر مقصود اصلی من و تو که همان اطمینان خاطر ازسلامت همدیگر بود حاصل شد.البته مسئولین سازمان که اینچنین از نامه ساده من شفته شدند وتو را وادار به نوشتن جوابیه آن هم به آن شکل مضحک وبی ادبانه نمودند
آیا آقای رجوی و خانم عضدانلو فاقد احساسات انسانی هستند؟
با سلام خدمت برادر خوبم علیرضا. امیدوارم که حالت خوب بوده باشد. برادر عزیزم نمی دانی که چقدر دل تنگت هستیم و من این نامه را به نمایندگی از طرف خانواده می نویسم و همه ی آنها صورت ماهت را از راه دور می بوسند و آرزوی دیدنت را دارند.
آیا براستی باورت میشود
پسرم وقتی خبر سلامتی شما را در خرداد 86 از نماینده انجمن نجات در استان گیلان شنیدم ابتدا باور نکردم ولی با اصرار فراوان نماینده محترم مبنی بر سلامتی شما، نمیدانی چه حالی داشتم. به خدائی که شریک ندارد به محض شنیدن این خبر بسیار بسیار شیرین و خوش، دیگر یک لحظه آرام و قرار ندارم. شب و روز فکر و خیالم را با شما سپری میکنم. خدایا میشود یکبار دیگر در این کهنسالی فرزند عزیزتر از جانم را ببینم؟ آیا عمر وفا میکند؟ به خدا صبر و انتظار هم حدی دارد.
خدایا هرچه زودتر این یگانه برادرم را به من بازگردان
من که با اجازه شما ازدواج کردم (با دختر، خاله زهرا) یه پسرم دارم (نیما که دست بوس شماست). خواهرها هم همه ازدواج کردند. داداش میدونی چند سال است که ما از شما و شما از ما دور هستی؟ میدونی ما چند سال است چشم انتظار آمدنت هستیم؟ دلت برای ما تنگ نشده؟ بخدا دل ما برات یه ذره شده، داداش یه دنیا حرف برای گفتن دارم ولی نمیشه که همه رو بنویسم، اگه بنویسم شاید چند تا کتاب بشه و شما حوصله خواندنش رو نداشته باشی. برای دیدنت بخدا لحظه شماری میکنیم.