خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت پنجاه و ششم

امیر یغمایی در قسمت قبل خاطراتش گفت: شب‌ها بمباران بغداد ادامه داشت. از رادیو می‌شنیدیم که آمریکایی‌ها در حال پیشروی هستند و به سمت پایتخت می‌آیند. فضایی از نگرانی در بین ما حاکم بود که در صورت مواجهه با نیروهای ائتلاف باید چه رفتاری داشته باشیم. هوا کمی بهتر شده بود. نه از نظر دما، […]

امیر یغمایی در قسمت قبل خاطراتش گفت: شب‌ها بمباران بغداد ادامه داشت. از رادیو می‌شنیدیم که آمریکایی‌ها در حال پیشروی هستند و به سمت پایتخت می‌آیند. فضایی از نگرانی در بین ما حاکم بود که در صورت مواجهه با نیروهای ائتلاف باید چه رفتاری داشته باشیم.

هوا کمی بهتر شده بود. نه از نظر دما، بلکه از نظر غذا. بعد از هفته‌ها گرسنگی و بی‌نظمی، حالا هر یگان سهمیه‌ روزانه‌ای داشت: برنج، سبزی، حبوبات، شکر و چای. این یعنی هر یگان خودش باید غذا درست می‌کرد و هر روز یکی باید نوبت آشپزی می‌رفت.

اما همین نظم نصفه‌نیمه هم با یک خبر فوری به هم ریخت. گفتند نیروهای کُرد طرفدار جمهوری اسلامی، گروه “یکیتی””، دارند به ما نزدیک می‌شوند.

در آن دوران، پایگاه‌ها استقلال نسبی داشتند. ارتباط میان ما و سایر پایگاه‌ها یا با رهبری سازمان مجاهدین، تقریباً قطع بود. اگر پیامی با بی‌سیم فرستاده می‌شد، احتمال ردیابی‌اش بالا بود. به همین دلیل، فرماندهان هر پایگاه تقریباً خودمختار بودند، مخصوصاً در شرایط اضطراری.

خبر نزدیک شدن کُردها کافی بود تا فضای پایگاه به هم بریزد. چهره‌ها درهم شد، صدای زمزمه‌ها بالا رفت. سازمان سابقه‌ی تیره‌ای با کُردها داشت، به‌خصوص از زمان جنگ اول خلیج فارس. آن‌موقع با نیروهای کُرد درگیر شده بودند و تعداد زیادی از آن‌ها، حتی غیرنظامیان، کشته شده بودند. سازمان همیشه می‌گفت که کُردها مقصر بودند؛ آن‌ها بودند که با سپاه همکاری کردند و اول حمله کردند.

اما من با شاهدانی از درون خود سازمان صحبت کرده بودم. آن‌ها می‌گفتند حمله، فقط دفاع نبود. وقتی درگیری شروع شد، سازمان فقط به دفاع از مواضعش اکتفا نکرد. بلکه وارد روستاهای کُردنشین شدند، با تانک و توپخانه حمله کردند، خانه‌ها را ویران کردند.
یکی می‌گفت با شلیک مستقیم تانک، یک خانه را با خاک یکسان کردند. یکی دیگر شخصا به من اعتراف کرد که خودش با تانک از روی یک کُرد در حال فرار رد شده بود. این فجایع بعدها باعث واکنش بین‌المللی شد، و حالا سازمان نمی‌خواست یک بحران دیگر با کُردها شروع کند.

فرمانده پایگاه‌مان تصمیم گرفت: باید برویم. باید موقعیت‌ را رها کنیم، تانک‌ها را در بیابان بگذاریم و هر کسی با کمترین تجهیزات ممکن از آن‌جا برود. برای خیلی‌ها یک فاجعه بود. سال‌ها تلاش کرده بودند تا سازمان تانک داشته باشد، تا آموزش ببینند، تا ساختار نظامی شکل بگیرد. حالا باید همه‌چیز را رها می‌کردند.

دستور رسید: هر نفر فقط یک کیسه‌خواب، یک نارنجک دستی، و یک قبضه کلاشنیکف با یک خشاب پر. هیچ چیز دیگر. بقیه را رها کنیم، از هم جدا شویم، و در شهرها گم شویم. هر کس به‌نحوی زنده بماند. اما برای من، این فرمان یک هدیه بود. من نه وابستگی داشتم، نه حسرتی. از همان لحظه که شنیدم باید برویم، حس سبکی کردم. انگار طنابی را از دور گردنم باز کرده باشند.

در حالی‌که بقیه با محسن نادی، مسئول یگان‌مان، بحث می‌کردند، من بی‌سروصدا کیسه‌خوابم را برداشتم، نارنجک را داخلش گذاشتم، تفنگم را انداختم روی دوشم و رفتم سمت فرمانده. وقتی رسیدم، چهره‌ها همه گرفته بودند. لبخند زدم و با صدای بلند گفتم: “من آماده‌ام، کی راه می‌افتیم؟” محسن یکه خورد. با دست به من اشاره کرد و گفت: “ببینید! این آدم رو نگاه کنید! بی‌حرف و بی‌حاشیه آماده شده، الگوی شما باشه!”

عجیب بود برایم. منی که همیشه از نظر ایدئولوژیکی‌ و تشکیلاتی تضاد داشتم، حالا شده بودم الگو! نه، نه به خاطر اینکه ناگهان ایمان آورده بودم. برعکس، هیچ‌وقت به آن ساختار و آن ادعاها باور نداشتم. دلم فقط می‌خواست همه‌چیز را بگذارم و بروم. خودم را در یک روستای عراقی گم کنم. شاید آن‌جا، آزادی‌ای پیدا می‌شد که سال‌ها دنبالش بودم.

خورشید داشت پایین می‌رفت. آسمان نارنجی شده بود. همه آماده‌ی حرکت شده بودند. سوار کامیون شدیم. لحظه‌ای قبل از حرکت، راننده فریاد زد: “ترمز کار نمی‌کنه!” کسی از پشت کامیون داد زد: “شاید ترمز رو هم دزدیدن، مثل بقیه چیزها!”

خندیدیم. عجیب بود، اما در آن لحظه، همه‌چیز حتی خنده‌دار به نظر می‌رسید. کامیون راه افتاد. قلبم تند می‌زد. حس عجیبی بود. انگار داشتیم می‌پریدیم به دل یک سرنوشت نامعلوم. اما درست وقتی به جاده‌ی اصلی رسیدیم، یکی از فرمانده‌ها جلو دوید و فریاد زد: “ایست! برگردید!”

ماشین ایستاد. فرمانده خودش را رساند. گفت که اطلاعات غلط بوده. کُردها نمی‌آمدند. همه‌چیز دروغ بود. برای من مثل آب سردی بود که روی امیدم ریخته باشند. دستور بازگشت صادر شد. باید به همان اردوگاه صحرایی برمی‌گشتیم که همه‌چیزمان—تانک‌ها، سلاح‌ها—در آن رها شده بود.

بغداد سقوط کرد!

چند روز بعد، مأموریت جدیدی به من و گروهم واگذار شد. این‌بار باید با یک خودرویی که روی پشتش یک توپ ضدهوایی ZU-23 نصب شده بود، به یک سه‌راهی مهم می‌رفتیم. یک راه به بغداد ختم می‌شد، یک راه به کمپ علوی، و مسیر اصلی هم، همان جاده‌ی وسیع و پررفت‌وآمدی بود که قلب بغداد را به سایر نقاط وصل می‌کرد.

همراه من، یاسر -ح هم بود — کسی که اصلاً از واحد زرهی دیگری بود. با اینکه مأموریت مهمی بود، برایم مثل فرصتی بود برای فرار کوتاه از آن بیابان خشک و خاکستری اطراف پایگاه و دیدن زندگی: آدم‌ها، ماشین‌ها، درخت، و شاید ذره‌ای از انسانیت بیرون از دنیای مجاهدین.

ماشین را کنار جاده در یک منطقه‌ی نسبتاً سرسبز، نزدیک به درختان، نی‌زارها و یک دریاچه‌ی کوچک پارک کردیم. همان چند قطره آب، آن‌جا را به بهشت کوچکی میان خشکی سوزان عراق تبدیل کرده بود.

وظیفه‌مان ساده اما حساس بود: نگهبانی از سه‌راهی و جلوگیری از عبور احتمالی نیروهای ایرانی. شیفت‌بندی کردیم؛ دو نفر دو نفر پشت توپ ضدهوایی می‌نشستند، بقیه یا استراحت می‌کردند، یا لباس می‌شستند، یا در سکوت، ماشین‌ها را تماشا می‌کردند.
تنها چند ساعت از استقرار ما گذشته بود که یک وانت کنارمان توقف کرد. راننده‌اش مردی عراقی با چفیه‌ فلسطینی بود. پیاده شد، رفت سمت پشت ماشین و شروع کرد به پیاده کردن دیگ‌های بزرگ آلومینیومی، همراه با یک حلقه‌ی عظیم از خرمای فشرده، درست به‌اندازه‌ی یک لاستیک ماشین.

گیج شده بودم. فکر کردم شاید بین سازمان و مردم محلی توافقی برای رساندن غذاست. مرد خم شد، سلام کرد و پرسید: “چی لازم؟”— چیزی که شبیه فارسیِ “چی لازمه؟” بود. گفت غذا برای ماست و بعد گفت برمی‌گردد تا دیگ‌ها را پس بگیرد. نمی‌دانستم چه باید بگویم. تازه فهمیدم که هیچ قراردادی در کار نیست. مردم محل، با میل و محبت، برای ما که برایشان بیگانه‌ایم غذا آورده بودند.
برنج، خورشت بامیه، ماست… همه‌چیز بود. آن‌قدر گرسنه بودیم که مثل گرگ به غذا حمله کردیم. چند دقیقه نگذشته بود که یک وانت دیگر هم توقف کرد و باز دیگ آورد. و بعدی. و بعدی. باورم نمی‌شد. یکی پس از دیگری، ماشین‌ها توقف می‌کردند و غذا تحویل می‌دادند. از دل گرسنگی بیابان، حالا در وسط یک جشن شکم‌پرستی بودیم.

اما این وفور هم بی‌تاوان نبود. همان شب، یاسر به‌خاطر پرخوری، دچار اسهال شدید شد. روزها گذشت. آن‌جا، در حاشیه‌ی جاده، زندگی‌مان رنگ تازه‌ای گرفت. آرامش داشتیم، غذای خوب، حمام دریاچه‌ای، و حتی دیدار رهبران قبایل که با ما خوش‌و‌بش می‌کردند.
تا اینکه در سوم آوریل ۲۰۰۳، من طبق معمول کنار جاده نشسته بودم، در حال تماشای عبور ماشین‌هایی که به‌ سوی بغداد می‌رفتند. ناگهان یکی از اهالی روستا، با چشمانی وحشت‌زده و دستانی که بر سر می‌کوبید، دوید سمت ما. می‌دانستم این ژست در خاورمیانه نشانه‌ی مصیبتی بزرگ است. وقتی به ما رسید، فقط توانست بگوید: “بغداد!”

محسن که کمی عربی بلد بود، جلو رفت و سؤال کرد. و آن‌چه شنید، تکان‌دهنده بود: بغداد سقوط کرده! نمی‌توانستم باور کنم. مگر می‌شد؟ صدام قول داده بود که عراق، و به ‌ویژه بغداد، تبدیل به ویتنام دوم خواهد شد! اما در عرض چند دقیقه، واقعیت با چنان شدتی رخ نشان داد که دیگر جایی برای تردید نبود.

سربازانی را دیدم که در کنار جاده، لباس و پوتین‌هایشان را درمی‌آوردند و فرار می‌کردند. جاده‌ای که تا دیروز ماشین‌ها از آن به بغداد می‌رفتند، حالا یک مسیرِ یک‌طرفه برای غارت شده بود. ماشین‌ها از بغداد برمی‌گشتند، پر از اموال دزدیده‌شده: مبل، تیرآهن، حتی ژنراتور بنزینی که با سیم بکسل به عقب یک ماشین بسته شده بود و روی آسفالت کشیده می‌شد، جرقه می‌زد و صدا می‌داد.
آیا این همان انسان بود؟ باورم نمی‌شد مردم به این سرعت تبدیل به هیولا شده‌اند. به نظم اجتماعی فکر می‌کردم، به معنای قانون. آیا واقعاً فقط قانون است که ما را “انسان” نگه می‌دارد؟ آیا اگر قانون حذف شود، ما همه وحشی می‌شویم؟ خشونت قبیله‌ای هم فوران کرده بود. دیگر خبری از پلیس و دادگاه نبود؛ هر قبیله خودش قاضی و جلاد بود.

و سپس… انفجارها آغاز شد. مردم وارد انبارهای مهمات ارتش شده بودند. هر چه به دردشان می‌خورد، مثل فشنگ کلاش و نارنجک دستی را می‌بردند. اما راکت‌ها و گلوله‌های تانک که به کارشان نمی‌آمد را نابود می‌کردند. با پرتاب نارنجک به داخل انبار! نتیجه‌اش؟ فاجعه.

یکی از انبارهای نزدیک ما هم آتش گرفت. توپ‌ها و موشک‌ها بی‌هدف به این‌سو و آن‌سو پرتاب می‌شدند. نمی‌دانستیم بعدی کجا فرود می‌آید. بعضی وقت‌ها ده‌ها متر جلوتر، بعضی وقت‌ها درست پشت‌سرمان فرود می آمد.
در میانه‌ی این هرج‌ومرج، روزی نشسته بودم پشت توپ ضدهوایی، که ناگهان از خودم بیرون آمدم. به‌سمت آینه‌ی بغل ماشین خم شدم. آن‌جا، در میان موهای پریشانم، اولین موی سفید زندگی‌ام را دیدم. سمت راست سرم. بیرون زده. با خودم گفتم: “جنگ، تو رو هم سفید کرد”.

در همین لحظه، مردی نزدیک شد. لباسی بلند و سنتی عربی پوشیده بود و چفیه‌ی قرمز و سفید بر سر داشت. کمرش کمربند نظامی بسته بود، با یک هفت‌تیر. فرمانده‌مان با او صحبت کرد. فهمیدیم که او یکی از شیوخ قبیله‌ای همان حوالی است. با ناراحتی از غارت‌ها گفت و تأکید کرد که همه‌ی عراقی‌ها این‌گونه نیستند. گفت این‌ها «علی‌بابا» هستند — دزد. این حرفش، در آن فضای تیره، روزنه‌ای از امید بود: هنوز کسانی بودند که انسانیت‌شان را از دست نداده‌اند.

روز بعد، برگشتیم به پایگاه. اما حالا عراق بی‌صاحب شده بود. غارت به اوج رسیده بود. و سازمان مجاهدین هم نمی‌خواست از قافله عقب بماند. دستور جدید رسید: باید به پایگاه‌های متروکه‌ی ارتش عراق برویم، هرچه سلاح و تانک و تجهیزات هست، جمع کنیم.

صبح زود با نادر رشیدی، یکی از فرماندهان، به‌راه افتادیم. پایگاه به پایگاه رفتیم. عراق حالا یک انبار اسلحه‌ی بی‌در و پیکر بود. بعضی از بچه‌های سازمان داشتند موتور تانک‌ها را تعمیر می‌کردند تا راه‌شان بیندازند. همه‌جا پر بود از فشنگ، ماسک ضدگاز، نارنجک دودزا، راکت… هر چه فکرش را بکنی.

به من گفته بودند چیزی از روی زمین برندارم. قبلاً یکی از بچه‌ها چیزی شبیه گلوله برداشته بود که منفجر شد و کشته شد. بعدها گفتند از بمب‌های خوشه‌ای آمریکایی بوده. اما وسوسه شدم. یک نارنجک دودزا برداشتم؛ دلم می‌خواست امتحانش کنم.

مسیرمان هدف خاصی نداشت. نادر همین‌طور رانندگی می‌کرد و به پایگاه‌ها سر می‌زد و هر جا لازم بود، کمک می‌کرد .یک بار، از دور یک برجک تانک دیدم. گفتم شاید T-72 باشد. با سرعت رفتیم سمتش؛ ولی وقتی رسیدیم، دیدیم فقط یک برجک منفجرشده است که از بدنه جدا شده — اثر حمله هوایی آمریکایی.

بار دیگر، وارد پایگاهی شدیم که موشکی عظیم، شاید ۲۰ متر طول، روی سکویی در زاویه ۴۵ درجه ایستاده بود. پیرمردی روی صندلی نشسته بود، در حال سوراخ کردن موشک با دریل! محسن با فریاد از ماشین پرید و داد زد: “استوووپ!” مرد گفت می‌خواهد باروت داخل موشک را درآورد تا در زمستان خانه را با آن گرم کند و چای بجوشاند!محسن از خشم منفجر شد. داد زد که اگر ادامه می‌داد، خودش و کل روستا را به هوا می‌فرستاد. به او دستور داد فوراً محل را ترک کند. پیرمرد هم رفت.

من مات‌زده فقط نگاه می‌کردم. هیچ‌کس آموزش ندیده بود. هیچ‌کس خطر را نمی‌شناخت. و در آن لحظه، بیشتر از هر زمان دیگری، به خودم گفتم: ما در دل جنگ، شاهد برهنه‌ترین چهره‌ بشر شده‌ایم.

امیر وفا یغمایی