در دوران جنگ تحمیلی من برای انجام خدمت سربازی و برای دفاع از وطنم، اعزام شدم. سه ماه آموزشی ام را در پادگان 05 کرمان به اتمام رساندم و بعد از دوره آموزشی به جبهه رفتم. در این مدت، در جبهه های مختلفی بودم؛ سرخ کوه کردستان، درگیری با کومله و مریوان، درگیری با نیروهای […]
در دوران جنگ تحمیلی من برای انجام خدمت سربازی و برای دفاع از وطنم، اعزام شدم.
سه ماه آموزشی ام را در پادگان 05 کرمان به اتمام رساندم و بعد از دوره آموزشی به جبهه رفتم. در این مدت، در جبهه های مختلفی بودم؛ سرخ کوه کردستان، درگیری با کومله و مریوان، درگیری با نیروهای عراقی.
18 ماه در جبهه بودم. در آن زمان و در قانون ارتش اگر کسی 20 ماه در جبهه خدمت کرده بود، 4 ماه باقی مانده دوران خدمت، او را به پشتیبانی می فرستادند و بعد از چهار ماه با فرد تصفیه حساب می شد و کارت پایان خدمت به او داده می شد.
در جبهه مریوان یک خودروی نظامی و یک سرباز به عنوان کمکی به من داده بودند. مسئولیت رساندن غذا به یگانها را به من سپرده بودند. دوستانی که با هم در یک سنگر بودیم به من می گفتند خوشا به حالت خدمتت رو به اتمام است. خیلی خوشحال بودم. در ذهنم برای آینده ام برنامه ریزی می کردم.
یک شب در سنگر خواب بودم که صدای تیراندازی آمد. بعد از تیر اندازی از سمت جبهه عراق آتش شدیدی روی جبهه ما ریخته شد. همه از سنگر زدیم بیرون. می خواستیم ببینیم چه خبر است. فکر می کردیم عراق تک زده آتش تیه قطع شد. از بالای خاک ریز یک سری نفرات با آستین سفید از خاک ریز پایین می آمدند و به سمت ما شلیک می کردند. برگشتیم به سنگر و در سنگر پناه گرفتیم. به سنگر ها نزدیک می شدند و با بلندگو دستی می گفتند مزدورها بیائید بیرون و شعار ایران رجوی رجوی ایران را سر می دادند.
در حالی که در سنگر گیج شده بودیم به یکدیگر می گفتیم این ها چه کسانی هستند؟ رجوی کیه؟ ما 5 سرباز بودیم در یک سنگر. بیرون نمی آمدیم. با بلندگو دستی گفتند اگر بیرون نمی آیید نارنجک به داخل سنگر می اندازیم.
ما مجبور شدیم از سنگر بزنیم بیرون. وقتی از سنگر آمدیم بیرون. در محوطه گردان تمام سربازان سنگرهای دیگر را بیرون در محوطه به خط کرده بودند. دستهای سربازها را از پشت با کمربند پلاستیکی بسته بودند. دستهای ما را هم بستند و در کنار مابقی سربازها به خط شدیم. چند سرباز زخمی شده بودند و روی زمین دراز کشیده بودند. یکی از نیروهای فرقه به نفری که کنارش ایستاده بود گفت ما توان حمل زخمی را نداریم با زخمی ها چکار کنیم. در جواب گفت اسیران را به خط عراقی ها منتقل کنید. زخمی ها را هم خلاص کنید ( تیرخلاص بزنید ). ما را به خط عراقی ها منتقل کردند. در جبهه عراقی ها چند افسر ارشد عراقی حضور داشتند. اسامی ما را یادداشت کردند. سپس ما را سوار خودرو ی نظامی کردند. چشم بند به چشمان ما بستند و خودرو حرکت کرد. خودرو مسافتی را طی کرد.
بعد از طی مسافتی، خودرو نگه داشت و ما را از خودرو پیاده کردند و دست مان را باز کردند و چشم بند را از چشمانمان برداشتند. خودمان را در یک ساختمان بزرگ که دارای چندین اتاق بود دیدیم. ما را به خط کردند و گفتند این جا اُردوگاه مجاهدین است و شما اسیران ما هستید.
با خودم می گفتم اینها فارسی صحبت می کنند. چرا ما را به اسارت گرفتند؟! بعد از چند روز استقرار ما در محوطه اُردوگاه به خط کردند و گفتند می خواهیم کارهای اُردوگاه را به شما بسپاریم. من به همراه 14 نفر به آشپزخانه بردند آشپزخانه نسبتاً بزرگ با کلی قابلمه های بزرگ. ناهار و شام را برای اُردوگاه آماده می کردیم و چند قابلمه بزرگ برای چند پایگاه بیرون از اُردوگاه. در اُردوگاه استراحت مکفی نداشتیم. مواقعی که در آشپزخانه کار نداشتیم، کلاس آموزش برای همه برگزار می شد. نوارهای رجوی و فیلم عملیاتهایی که انجام شده بود ما را راحت نمی گذاشتند. فقط از ما بیگاری می کشیدند و به ما می گفتند در اُردوگاه عراقی ها آب به اسیران نمی دهند چه رسد به غذا. برادر مسعود بزرگترین لطف را به شما کرده و گفته تا می توانید به هموطنهای من رسیدگی کنید. برای او دعا کنید که هر چه زودتر در ایران حاکم شود.
شرکت در کلاسهای آموزشی در اِردوگاه رجوی اجباری بود. هر کسی شرکت نمی کرد با او ضدیت می کردند. با برگزاری کلاسها می خواستند ما را در دام خودشان بیندازند. خیلی هم تبلیغ می کردند. می گفتند هر کسی به ما بپیوندد بعد از سه الی پنج ماه او را به کشورهای اروپایی اعزام می کنیم. وضع مالی اش را در کشور اروپایی خوب می کنیم. با وعده سر خرمن و دروغگویی و فریب، ما را در دام خودشان انداختند.
دقیقاً روزگار سیاه من از زمانی شروع شد که در دام فرقه افتادم. هر فردی در دام فرقه بیفتد راه نجات برای او متصور نیست. قانون رجوی ملعون این بود ( ورود آزاد – خروج ممنوع ) رجوی شیاد است و سرانش در مدرسه او درس و آموزش دیده اند.
فواد بصری

